eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 47 بارون شدت گرفته بود ،بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت گلزار پشت سر امیر راه میرفتم امیر به سمت مزار دوست شهید خودش رفت ،منم سمت مزار دوست شهید خودم رفتم کنار سنگ قبر زانو زدمو نشستم فکر میکردم یه عالم حرف دارم واسه گفتن ولی انگار لال شده بودم ،فقط به سنگ قبر شهیدم نگاه میکردمو اشک میریختم دیگه از این همه سکوت به ستوه اومده بودم سرمو گذاشتم روی سنگ قبر و صدامو آزاد کردم ،گریه هام شدت گرفت ،ده دقیقه ای گذشت که احساس سنگینی روی شونه ام کردم سرمو بلند کردم دیدم امیر پالتوشو گذاشته بود روی شانه ام زیر بارو خیس خیس شده بودیم امیر کنارم نشست امیر: بریم آیه؟ خیس خیس شدی مریض میشی !با شنیدن حرفش گریه ام گرفت ، - امیر خوشحالم که تو رو دارم ،تو اگه نبودی من تا الان دق کرده بودم بلند شدمو پالتو رو از دوشم برداشتمو گرفتم سمتش - بپوش سرما میخوری بعد باهم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم هوا تاریک شده بود یه کم تو شهر دور زدیم تا شاید کمی حالم بهتر بشه ولی امیر نمیدونست که حالم خراب تر از اینه که با دور زدن بهتر بشه بعد از کمی دور زدن تو خیابونا سمت خونه حرکت کردیم اینقدر خسته بودم که سرمو تکیه دادم روی شیشه ماشین و چشمامو بستم با صدای امیر بیدار شدم امیر: رسیدیم پیاده شو از ماشین پیاده شدیم بارون بند اومده بود قدم برداشتم سمت خونه که صدایی رو شنیدم انگار صدا از خونه عمو اینا بود امیر یه کم جلوتر رفت امیر: صدای بابا هم میاد با شنیدن این جمله ترسیدم و رفتم سمت در خونه عمو و زنگ درو زدم.... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ______°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 48 در باز شد و با امیر وارد حیاط شدیم همه بودن ،از چهره اشون عصبانیت و خشم و میدیدم امیر: چی شده ؟ ولی کسی چیزی نگفت یک دفعه عمو بلند شد و به سمت من آمد ازدیدن چشمای قرمز و عصبانیش ترسیدم ،تاحالا اینقدر خشم تو چشماش ندیده بودم عمو: رضا راست میگه ؟ تو هم این همه مدت فقط به چشم برادری نگاش میکردی؟ چیزی نگفتم ولی ریختن اشکام روی صورتم همه چیز رو لو داده بود رضا : بابا جان ،ما اگه این چند سال حرفی نزدیم فقط به این خاطر بود که فکر میکردیم همه چی شوخیه ،شما ها همه تون خودتون بریدین و دوختین ،حتی یه نظر از ما نپرسیدین که نظر شما چیه... عمو با عصبانیت رفت سمت رضا : تو اگه یک بار به چشمای پر از عشق آیه نگاه میکردی اینو نمیگفتی رضا: پدر من ، من کاری به آیه ندارم ،من نمیتونم با کسی که فقط حس خواهرانه نسبت بهش دارم زندگی کنم یه دفعه نفهمیدم که چی شد عمو دستش و بلند کرد و به رضا سیلی زد ... با دیدن این صحنه تمام وجودم آتیش گرفت درست بود که ناراحت بودم از حرفهای رضا ولی طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم یه دفعه بی بی با صدای بلند گفت: بسه حسین ،دیگه کافیه بی بی اومد سمتمو دستمو گرفت رو به بابا کرد بی بی: آیه رو باخودم چند روزی میبرم خونم بعد رو کرد به امیر گفت: امیر مادر ،مارو ببر امیر که تازه فهمیده بود ماجرا چیه ،صورتش از خشم قرمز شده بود ،رنگهای ورم کرده گردنش و میدیدم نزدیکش شدمو دستشو گرفتمو از خونه بیرون رفتیم رفتم خونه وسیله هامو برداشتم داخل یه ساک گذاشتم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم توی راه فقط به امیر نگاه میکردم سکوتش داغونم میکرد حال خودم خراب بود ولی با دیدن حال امیر داشتم دیونه میشدم ای کاش سارا بود و یه کم آرومش میکرد تا رسیدن به خونه بی بی هیچ کس چیزی نگفت بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدیم بی بی در حیاط و باز کردو وارد خونه شد ولی امیر هنوز داخل ماشین نشسته بود در ماشین و باز کردمو نشستم - امیرم، داداشی سرشو به طرفم چرخوند و نگاهم کرد - الهی قربونت برم، کاری نکنی از اینی که هستم خورد تر بشماااا.. کاری نکنی بیشتر از این حقارت بکشمااا .. اشک از چشمای امیر سرازیر شد صورتشو بوسیدمو از ماشین پیاده شدم وارد حیاط شدمو درو بستم پشت در روی زمین نشستم چادرمو گذاشتم روی صورتمو آروم گریه میکردم... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 49 با نوازش دستای بی بی روی موهام بیدار شدم بی بی لبخند زد و با دیدن لبخند بی بی جون گرفتم - سلام بی بی: سلام به روی ماهت ،دانشگاه نداری؟ - چرا ،الان بلند میشم بی بی: باشه ،بیا برات صبحانه آماده کردم - دستتون درد نکنه بلند شدمو رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سمت سمت پذیرایی دیدم بی بی کنار سفره صبحانه نشسته رفتم رو به روش نشستم مشغول صبحانه خوردن شدم بی بی هم درباره اتفاق دیشب هیچ حرفی نزد چون میدونست داغونم ،انگار بی بی هم شکسته شدن غرورمو دیده بود بعد از خوردن صبحانه بلند شدمو رفتم توی اتاق لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون از بی بی خداحافظی کردم کفشمو پوشیدم و رفتم سمت در حیاط درو باز کردم ،دیدم ماشین امیر جلو در پارکه ،خودش هم داخل ماشین خوابیده! چند تقه به شیشه ماشین زدم که بیدار شد شیشه رو پایین داد - سلام ،اینجا چیکار میکنی؟ امیر: سلام ،منتظر تو بودم ،سوار شو میرسونمت چیزی نگفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم - از کی اینجایی،چرا نیومدی داخل ؟ امیر: از دیشب اینجام ،خونه نرفتم - چیی؟ خونه نرفتی،؟ یعنی از دیشت تو ماشین بودی؟ امیر: میترسیدم قولی که از من خواستی و بزنم زیرش ،تنها راهش همین بود - پس چرا نیومدی خونه بی بی اونجا بخوابی؟ امیر: اینقدر حالم خراب بود ،میترسیدم وقتی دوباره چشماتو ببینم دست به کاری بزنم که نباید میزدم با شنیدن حرفش آروم شدم ،خدا رو شکر کردم که امیر و دارم دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم سمت دانشگاه از امیر خداحافظی کردمو از ماشین پیاده شدم چند قدم رفتم سمت دانشگاه که امیر صدام زد برگشتم نگاهش کردم امیر: آیه بعد کلاس زنگ بزن بیام دنبالتون - باشه امیر داشت میرفت که یه ماشینی براش بوق داد خوب دقت کردم دیدم هاشمی بود هر دوتا از ماشین پیاده شدن و نزدیک هم رفتن با هم صحبت میکردن منم برگشتم و به راهم ادامه دادم... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ______°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 50 چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد ۳ روز دیگه حرکت میکردن تو فکر این بودم که ای کاش منم میرفتم ،تو فکر خیال بودم که یکی از پشت با کیفش زد به من برگشتم نگاه کردم سارا بود - سلام سارا: علیک ،خیلی نامردی - چرا سارا: آخه دیروز شوهرمو همراه خودت بردی دور دور ،منم زیر بارون مثل موش آب کشیده رفتم خونه - چیه حسودی میکنی؟ سارا: خیلیییی،از اینکه امیر خیلی دوستت داره حسودیم میشه... - نترس بابا ،امیر تو رو هم خیلی دوست دار سارا: ولی نه به اندازه تو ! - تو چون تازه ازدواج کردی اینو میگی،کم کم متوجه دوست داشتنش میشی،البته اگه خجالت و بزاری کنار سارا: امید وارم - راستی امتحان دیروز و چیکار کردی ؟ گند که نزدی؟ سارا: هاشمی دیروز اصلا امتحان نگرفت ،اصلا یه جوری بود کلافه ،عصبانی ،توپش پر پر بود - عع چرا! سارا: چه میدونم حتما باز رفته خواستگاری جواب رد شنیده - بی مزه سارا: راستی پکیج راهیان نورو دیدم عالی شده بود - اره خیلی خوب شده ،راستی به نظرت جای اضافی دارن سارا: واسه چی پرسیدی؟ - دلم میخواد چند روزی به چیزی فکر نکنم ،و تنها باشم سارا: نمیدونم باید بری از منصوری بپرسی - باشه ،بعد کلاس میرم پیشش سارا: بریم که الا کلاس شروع میشه - بریم بعد تمام شدن کلاس وسیله هامو تن تن جمع کردم و رو کردم به سارا گفتم: سارا تو برو تو محوطه منتظرم باش من میرم پیش منصوری و میام سارا: خوب باهم میریم پیشش - نه خودم میرم،امیر گفت میاد دنبالمون تو برو که با دیدنت یه کم شارژ شه بیچاره سارا: فعلا که دستگاه شارژش پیش شماست لبخندی زدم و از کلاس بیرون رفتم... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 51 از پله ها یکی دو تا پایین اومدم رفتم سمت دفتر بسیج چند تقه به در زدمو وارد اتاق شدم - سلام خانم منصوری : سلام عزیزم - خانم منصوری میخواستم بپرسم جای خالی دارین واسه راهیان نور خانم منصوری: نه ،چطور؟ - آخه میخواستم منم بیام خانم منصوری: ولا آیه جان لیست ها همه تکمیل شده ان ،جایی خالی نیست - باشه ،اشکالی نداره ،با اجازه رفتم سمت در که گفت: آیه برو پیش هاشمی ببین شاید یه کاری بکنه برات ( لبخند بی جونی زدم ) : باشه از دفتر خارج شدمو رفتم سمت دفتر بسیج برادران یه بسم الله گفتم و در زدم ،درو باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود همه مشغول کاری بودن با دیدنم همه از کار دست کشیدن و نگاهم میکردن هاشمی هم پشت میز نشسته بود وارد اتاق شدم - سلام همه یکی یکی سلام کردن هاشمی: سلام ،بفرمایید کاری داشتین؟ - میخواستم بپرسم جای خالی واسه راهیان نور دارین؟ یه دفعه یکی از بچه ها گفت: نه استاد پر شدن هاشمی کمی سکوت کرد و گفت: میتونم بپرسم برای چه کسی میخواین ؟ - خودم هاشمی: شرمندم ،فعلا که کاری نمیشه کرد چون اتوبوس همه تکمیل شدن،اگه میخواین شمارتونو بدین ،اگه یکی از بچه ها نیومد شما رو جایگزینش میکنیم خیلی ناراحت شده بودم ،از کیفم یه خودکار و کاغذ برداشتم و شمارمو روش نوشتم دادم به هاشمی وقتی داشتم کاغذ و بهش میدادم با بغض بهش نگاه کردم و گفتم - لطفا یه کاری کنین منم بیام بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و رفتم سمت محوطه داشتم دنبال سارا میگشتم که گوشیم زنگ خورد سارا بود - کجایی سارا؟ سارا: بیا بیرون ،داخل ماشین امیرم - باشه از دانشگاه رفتم بیرون دورو برمو نگاه کردم ،ماشین امیر و پیدا کردم رفتم سمت ماشین و سوار شدم - سلام امیر: سلام سارا: چی شد آیه ،اسمتو نوشتی؟ - نه ،گفتن پر شده سارا: اشکال نداره ،ان شاءالله سال بعد - اووو تا سال بعد کی مرده ،کی زنده سارا: عه این حرفا چیه ،تو هنوز عمه نشدی ،عروس نشدی ،مامان نشدی با گفتن این حرفش امیر یه نگاهی بهش کرد و سارا دیگه چیزی نگفت - امیر جان منو ببر خونه بی بی امیر : باشه 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ______°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 52 رسیدیم خونه بی بی خداحافظی کردم خواستم پیاده شم که سارا گفت: آیه میخوای منم بیام تنها نمونی؟ از حرفش متوجه شدم از امیر دلخور شده امیر خندید و گفت: شما لطفا من و از تنهایی دربیار از ماشین پیاده شدم به چهره سارا نگاه کردم خندم گرفت چند تقه به شیشه زدم ،سارا شیشه رو پایین آورد به امیر نگاه کردم: امیر جان ،سارا پفک هندی و لواشک خیلی دوست داره امیر :با شه چشم سارا رو بوسیدمو رفتم سمت خونه بی بی زنگ در و زدم بعد چند لحظه در باز شد و وارد حیاط شدم به حیاط نگاه کردم چقدر خاطره داخل این حیاط دارم دورتا دور حیاط درخت بود که همه شون شکوفه زده بودن چشمم به تاب وسط حیاط افتاد تابی که چند سال پیش امیر و رضا واسه منو معصومه درست کرده بودن همیشه هم واسه اول سوار شدن تاب منو معصومه دعوامون میشد رضا هم همیشه میومد معصومه رو با کلی وعده شکلات و چیپس و ‌پفک ،قانع میکرد که من اول سوار شم چه طور میتونم باور کنم که همه ی این کارا به خاطر حس برادرانه اش بوده باشه با صدای بی بی جون ،از خاطراتم بیرون اومدم - جانم بی بی بی بی: آیه جان ،بیا خونه سرما میخوری - چشم الان میام 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 53 وارد خونه شدم بی بی داخل آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود رفتم نزدیکش صورتش بوسیدم - سلام بی بی جون بی بی: سلام مادر خسته نباشی - قربونتون برم بی بی : برو لباست و عوض کن بیا - چشم رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم و دست و صورتمو شستم رفتم سمت آشپز خونه کنار سفره نشستم بی بی غذا رو داخل دیس کشید و گذاشت روی سفره بعد از خوردن غذا ظرفا رو جمع کردم و شستم رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم بی بی هم رو به روم نشسته بود و مشغول خوندن قرآن بود احساس میکردم زیر چشمی داره منو نگاه میکنه انگار میخواست حرفی بزنه ولی نمیتونست ... کتابمو بستم و رفتم کنارش،سرمو گذاشتم روی پاهاش و چشمامو بستم - بی بی جون اگه حرفی میخواین بزنین من میشنوم بی بی هم قرآن شو بست و موهامو نوازش میکرد ... بی بی: همیشه فکر میکردم تو و رضا کنار هم چقدر خوشبخت میشین ،اما نمیدونستم که دنیای رضا چقدر فاصله داره با دنیای تو ،آیه جان از رضا دلخور نباش،رضا راست میگفت تقصیر ما بزرگتر ها بود ما خودمون بریدیمو دوختیم براتون ،دریغ از اینکه حتی یک بار نظرتونو بپرسیم ،هر چند من از چشمهای تو دوست داشتن و میدیدم ،ولی فکر نمیکردم رضا آیه جان ،ببخش مارو ،به خاطر کاری که با دلت کردیم ببخش خیلی سعی کردم اشک نریزم ولی نشد ،از پشت پلکهای بسته اشکام سرازیر شد همونجور که چشمام بسته بود گفتم : بی بی جون من از کسی دلخور نیستم جز خودم،تقصیر دل خودم بود که زود دلباخته شده بود بلند شدمو سمت اتاقم رفتم... در و بستم و روی تخت دراز کشیدم... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 54 با صدای خنده ای از داخل حیاط بیدار شدم بلند شدمو رفتم سمت پنجره ،پرده رو کنار زدم دیدم سارا روی تاب نشسته و امیر داره تابش میده سارا هم هی التماس میکنه میگه: امیر تو رو خدا ،آروم تر امیر میخوام بیام پایین صدای جیغ و خنده سارا کل خونه رو پر کرده بود پالتمو پوشیدم شال بافتیمو سرم گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون ... بی بی در حال صبحانه آماده کردن بود سلام کردمو رفتم سمت سینک ظرفشویی دست و صورتمو شستم - بی بی ،امیر و سارا کی اومدن ؟ بی بی: یه ساعتی میشه ،دیدن که تو خوابیدی رفتن داخل حیاط از خونه رفتم بیرون کفشمو پوشیدم رفتم سمتشون سارا با دیدنم جیغ میکشید و التماس میکرد سارا: آیه تو رو خدا بیا منو نجات بده از دست داداشت امیر میخندید و چیزی نمیگفت - امیر جان ،کشتن سارا راه های دیگه ای هم داره هاا سارا: ( با صدای بلندی که همراه جیغ بود گفت)خیلی بد جنسی آیه امیرم اومد کنارم و کم کم تاب ایستاد ،سارا هم به محض پیاده شدن از تاب یه چوب برداشت و دنبال امیر کرد خندم گرفت ،چقدر دلم برای شیطنتای خودمون تنگ شده بود بعد از اینکه سارا حسابی از خجالت امیر در اومد با هم رفتیم داخل خونه صبحانه خوردیم سارا: آیه لباس بپوش بریم بیرون - نه حوصله ندارم سارا: عه حوصله ندارم چیه،میخوایم بریم شهربازی ،خوش میگذره امیر: مگه دست خودشه نیاد ،میبریمش... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 55 بلاخره با اصرارهای امیر و سارا لباسمو پوشیمو همراهشون رفتم ماشین و نزدیک شهربازی، پارکینگ گذاشتیم و حرکت کردیم سمت شهربازی من و سارا هم مثل بچه کوچیکا دست امیرو گرفتیم تا گم نشیم اول رفتیم سمت آب میوه فروشی امیر: چی میخورین؟ سارا: من شیر موز بستنی - آخه تو این سرما اینا چیه ؟ من چیزی نمیخورم ... سارا: اه ،آیه چقدر پاستوریزه ای تو ،یه بار که اشکال نداره - بابا از سردی سنگ کوب میکنی میمیری ،این داداشمون پول دوباره خواستگاری رفتن و نداره بیخیال شین... سارا: زبونت لال شه ،من یه عالم آرزو دارم ،هنوز نوه نتیجه امو ندیدم... (امیر یه گوشه ایستاده بود و دستشو زیر چونه اش گذاشت و به ما میخندید) امیر: بس کنین بابا ،آیه واسه تو آش رشته میخرم ،واسه خودم طالبی بستنی ،واسه سارا هم شیر موز بستنی ... سارا: قبوله - منم قبوله بیرون آبمیوه فروشی چند تا میز صندلی بود منو سارا رفتیم سمت یکی از میز صندلی ها نشستیم بعد از چند دقیقه امیر با یه کاسه آش رشته و یه لیوان بزرگ طالبی بستنی و یه لیوان بزرگ شیر موز بستنی برگشت با دیدن لیوان های بزرگ چشماام از کاسه در اومد - یعنی میخواین بخورین همه شو؟ سارا: چیه ،دلت میخواد؟ - نخیر ،به خاطر خودتون میگم ،مغزتون از سرما یخ میزنه بدبختااا نمیدونم خدا داشت عقل و تقصیم میکرد شما دوتا کجا بودین امیر: من در حال مخ زدن سارا بودم سارا: منم داشتم به حرفاش گوش میکردم آش و برداشتم مشغول خوردن شدم زیر چشمی به امیرو سارا نگاه میکردم ،یه بستنی میخوردن و چشماشونو می بستن ،یعنی این دوتا یه پدیده نایاب بودن.... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 56 سارا: آیه میخوری یه کم ،خوشمزه استااا امیر: فکر کن آیه شیر موز بخوره ،قیافه بعدش دیدنیه - هه هه هه ،،بیمزه سارا: چرا مگه چی میشه؟ امیر : کهیر میزنه سارا: وااا ،باز به ما میگه دیونه ،،دختر تو اعجوبه ای،کی با خوردن شیر موز کهیر میزنه که تو دومیش باشی - فعلا که من اولیشم امیر : آیه یادته ،کوچیک بودی همیشه میخواستم اذیتت کنم برات شیر موز میخریدم - اره خیلی بد جنس بودی سارا هم باشنیدن شیرین کاری امیر میخندید... سارا: واای خدااا ،خدا رو شکر من به هیچی حساسیت ندارم - ولی لذت بخش ترش این بود که امیر تا صبح بالای سرم بیدار بود و نوازشم میکرد امیر : زود باشین بخورین بریم بعد از خوردن آش و آبمیوه ،رفتیم سمت ورودی اصلی شهر بازی همیشه از سوار شدن وسیله شهربازی وحشت داشتم ،حتی نگاه کردن بهشون ترسناک بود چه برسه بخوام سوار بشم سارا: بچه ها بریم ترن سوار شیم؟ - یا خدااا، واقعن میخوای بمیری امشب نه؟ سارا: عع آیه ،اومدیم که خوش بگذرونیمااا - وااا ،مگه خوش گذروندن فقط به سوار شدن ایناست ،همینجا نگاه کنین کافیه... نمیخواد سوار بشین سارا: ولی من میخوام سوار بشم ،امیر بیا باهم سوار بشیم امیر : تا حالا سوار شدی؟ سارا: نه ،ولی به نظر نمیاد ترس داشته باشه - چی؟ خانومووو،سوار نشدی تا حالا ژست سوپر من گرفتی واسه من ،بیخیال بابا ،سوار نشین سارا: امیر به حرفش گوش نده برو بلیط بخر امیر: باشه ،شما همینجا باشین من برم و بیام سارا: باشه عزیزم - عزیزمو درد ،سارا یه مو از سر امیر کم شه خودم خفه ات میکنم سارا: اوه اوه ،خواهر شوهر بازیت گل کرده. 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 57 بعد از مدتی امیر برگشت و منم رفتم روی یه سکو نشستم ،امیرو سارا هم رفتن سمت ترن تا نوبتشون بشه تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم ،از یه طرف هم هر چی سوره و دعا بود خوندم تا سالم برگردن نوبت سوار شدن بچه ها رسید تپش قلب گرفته بودم ،از خونسردی سارا حرص میخوردم بعد از چند دقیقه ترن شروع به حرکت کرد صدا جیغ کشیدن آدمای داخل ترن و میشنیدم از جام بلند شدم و رفتم نزدیکتر ببینم سارا و امیر در چه حالن چشم به سارا افتاد مثل ابر هوا گریه میکردو جیغ میکشید از دیدنش خندم گرفت . امیرم بیچاره نمیدونست به سارا دلداری بده یا خودش جیغ بکشه گوشیمو درآوردم و مشغول فیلم گرفتنشون شدم وایی که چقدر خندیدم از قیافه سارا بعد از چند دقیقه که ایستاد رفتم سمت خروجی منتظرشون شدم سارا مثل جنازه ها تو بغل امیر ولو شده بود ،امیر بیچاره هنگ کرده بود بخنده یا گریه کنه رفتم نزدیکشون - سارا جان خوش گذشت سارا: وااییی حالم بده ،دارم میمیرم - ای دررررررررد ،مگه نگفتم نرو امیر: واااییی آیه ،تو نمیدونی اون بالا چیکار میکرد سارا،،کل ۱۴ معصومو قسم داده بود زنده برسه پایین ،،وااااییی چقدر نذر کرده بود اون بالا... سارا: واییی تو رو خدا ول کنین ،به داد من برسین -بیا بریم یه جا بشین تا حالت کمی بهتر شه بعد نیم ساعت که حال سارا کمی بهتر شد ،حرکت کردیم سمت خونه بی بی... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 58 توی راه فقط فیلمی که از سارا و امیر گرفتم و میدیدمو میخندیدم - سارا میخوام بزارم تو پیجم ببینم چقدر لایک میخوره ... سارا که به زور حرف از دهنش بیرون می اومد گفت: امییییر تو رو خدا ببین چی میگه امیر هم خندید و گفت: آخه عزیز من ،تو که اینقدر اعتماد به نفس بالایی داری کی گفته سوار شی... سارا: وااییی ترو خداا ول کنین ،من حالم خوب نیست ،منو ببر خونمون.... - عع نه امیر نرو ،الان خانواده اش فکر میکنند ما یه بلایی سرش آوردیم ،پوستت و میکنن بلاخره بعد از کلی ناز کشیدن سارا خانم ،همه رفتیم سمت خونه بی بی در حیاط و باز کردیم امیر ماشین آورد داخل حیاط گذاشت ،در و بستم و رفتیم سمت خونه سارا هم تکیه داده به امیر حرکت میکرد بی بی با دیدن سارا اومد سمتش و به صورتش میزد بی بی: ای واای خدا مرگم بده چی شده؟ - خدا نکنه عزیز ،چیز خاصی نیست،بعدا بهتون میگم بی بی رفت داخل یه اتاق لحاف گذاشت و امیر و سارا رفتن توی اتاقشون منم رفتم سمت اتاق خودم لباسامو عوض کردمو روی تخت دراز کشید در اتاق باز شد و بی بی وارد اتاق شد من نشستم روی تخت بی بی : آیه مادر ،نمیگی چه اتفاقی افتاده منم فیلمی که از سارا و امیر گرفته بودم و نشون بی بی دادم - سارا سوار این شده حالش بد شده بی بی: وااا ،آدم عاقل سوار اینا میشه - بی بی جون خودت میگی عاقل ،این دوتا که عقلی ندارن پاک پاکن... بی بی: پاشم برم یه شربت آبلیمویی چیزی درست کنم بدم بهش بخوره شاید حالش بهتر بشه،تو چیزی نمیخوری؟ - نه عزیز جون سیرم ،فقط میخوام بخوابم بی بی: باشه مادر ،بگیر بخواب شب بخیر. 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 59 از خستگی زیاد خوابم برد با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم هوا تاریک بود دنبال گوشیم گشتم آخر زیر تخت پیداش کردم نگاه کردم به صفحه گوشیم شماره ناشناس بود - الو & سلام خانم هدایتی - سلام بفرمایید & هاشمی هستم - خوب هستین ببخشید نشناختم & شرمنده این موقع شب مزاحمتون شدم ،الان یکی از بچه ها تماس گرفت گفت یه نفر کنسل کرده نمیتونه بیاد ،گفتم بهتون خبر بدم اگه دوست داشتین فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشیم تا حرکت کنیم ( زبونم بند اومده بود،اصلا یادم رفته بود قراره فردا بچه ها حرکت کنن ،یعنی شهدا منو خواستن،یعنی شهدا دلشون میخواد منم برم ،باورم نمیشد ) هاشمی: الو خانم هدایتی ،میشنوین .الووو... - بله بله ،میشنوم هاشمی: پس فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشین - چشم ،چشم حتمأ،خیلی ممنونم هاشمی: خواهش میکنم ،خدانگهدار - خدا نگهدار تماس قطع شد و من هنوز گیج و منگ بودم ،وایی خدایا شکرت بلند شدم رفتم سمت کمد ،کوله امو برداشتم کتابامو ریختم بیرون ،وسایلی که نیاز داشتم واسه سفر و مرتب گذاشتم داخل کوله رفتم سمت گوشی شماره امیر و گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت با صدای خواب آلود گفت: بله - الو امیر بیداری ؟ امیر: ولا تا چند دقیقه پیش خواب بودم به لطف جناب عالی الان بیدارم ،چیکار داری؟ - امیر من فردا میخوام برم راهیان نور ،صبح زودتر بیدار شو منو ببر دانشگاه امیر: آیه جان ،نمیتونستی همینو فرداصبح میگفتی؟ - الان گفتم که صبح زود بیدار شی امیر: باشه چشم - شب بخیر امیر: شب تو هم بخیر 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ______°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 60 اینقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردمو چادر سفید با گلای ریز صورتی و آبی رو سرم کردم بعد از خوندن نماز صبح ،دو رکعت نماز شکر هم خوندم لباسمو پوشیدمو منتظر طلوع آفتاب شدم کوله امو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی روی مبل نشسته بودم که بی بی وارد پذیرایی شد - سلام صبح بخیر بی بی: سلام عزیزم،جایی میخوای بری؟ - از طرف دانشگاه میخوایم بریم راهیان نور بی بی: چه خوب ،خوش به سعادتت مادر به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود رفتم دم در اتاق امیر چند تقه به در زدم جواب نداد اروم امیر و صدا زدم امیییر ،امیییر ای خداا چیکارت کنه ،خوبه گفتم که زود بیدار شه دوباره صداش کردم که در و باز کرد چشماش از شدت خواب باز نمیشد سرش و گذاشت روی در : چیه - وااا ،چی چیه؟ زود باش منو برسون دانشگاه امیر: نمیشه خودت بری ؟ - چرا میشه سویچ ماشینتو بده برم دانشگاه،بعد خودت برو از نگهبانی دانشگاه سویچت و بگیر امیر: همینجوووور یه نفس داری میری،صبر کن الان لباس بپوشم میام - سارا چه طوره؟ امیر: خوبه ،دیشب اینقدر آه و ناله کرد که سر درد گرفتم - حقته ،زود باش بیا امیر:باشه رفتم کنار بی بی نشستم ،مشغول صبحانه خوردن شدم که امیر هم اومد امیر: سلام بی بی: سلام مادر ،سارا چه طوره؟ امیر: خوبه بی بی: خدا رو شکر بعد از خوردن صبحانه ،از بی بی خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم حرکت کردیم دقیقا سر ساعت رسیدیم دانشگاه اتوبوسا دم در دانشگاه بودن بچه ها هم اومده بودن امیر نزدیک اتوبوس ها پارک کرد از ماشین پیاده شدیم 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ______°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 پارت 61 امیر: آیه ،با مامان و بابا خداحافظی نکردی که؟ - اینقدر تن تن شد که وقت نشد ،جنابعالی رو که صد بار صدات کردم بیدار شدی ،باشه بعدا واسه مامان زنگ میزنم امیر: آیه چیزی نمیخوای واسه تو راهت بخری بخوری؟ -نه چیزی نمیخوام امیر دست کرد تو جیبش و یه کارت بیرون آورد و گرفت سمت من امیر: بیا بگیر شاید نیازت بشه - نمیخوام داخل کارت خودم پول هست امیر: اره میدونم جناب عالی پولدارین ،حالا اینم داشته باش شاید شاید نیازت بشه - اگه پول کم آوردم بهت میگم برام واریز کنی ،شماره کارتمم که ماشالله حفظی امیرخندید: باشه یه دفعه یکی از پشت سر امیر و صدا زد برگشتم نگاه کردم هاشمی بود ،که می اومد سمت ما امیر: سلام آقا سید ،شما هم میرین؟ - سلام هاشمی: سلام ،اره امیر: التماس دعا داریماااا هاشمی : چشم - امیر جان من برم اگه کاری نداری امیر: نه قربونت برم ،فقط زنگ بزن از خودت گزارش بده خندیدم و گفتم چشم امیر بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و رفتم سمت اتوبوس خواهران خانم منصوری دم در اتوبوس ایستاده بود منو دید اومد سمتم منصوری: سلام آیه جان خوبی؟ - سلام منصوری: ببین دقیقه نود چه طور طلبیده شدی - اره خدا رو شکر ،بچه ها اومدن؟ منصوری: اره اتوبوس خواهران همه اومدن اتوبوس برادران چند نفر نیومدن - آها منصوری: برو سوارشو - چشم همسـنگࢪشــهدآ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 62 از پله اتوبوس بالا رفتم و همه جا پر شده بود چشمم به نامه ها افتاد همه بچه ها جایی نشسته بودن که اسمشون روی نامه بود پشت صندلی راننده جایی دو نفر خالی بود ،نمیدونستم جای من اینجاست یا نه یه دفعه یه نفر صدام زد برگشتم هاشمی بود یه نامه توی دستش بود هاشمی: این مال شماست ،میتونین همینجا پشت صندلی راننده بشینین نامه رو ازش گرفتم ،باورم نمیشد ،اسم فرستنده جاوید الاثر ابراهیم هادی بود ،گیرنده آیه هدایتی اشک از چشمام جاری شد ،نمیدونستم چی بگم ، به هاشمی نگاه کردم ،متوجه تعجبم شده بود هاشمی: ببخشید اینو خودم درست کردم ،دلم نمیخواست شما که واسه همه نامه نوشتین بدون نامه راهی سرزمین عشق بشین - خیلی ممنونم ،بابت همه چی هاشمی: خواهش میکنم کاری نکردم،بفرمایید بشینین منم برم ببینم بچها ی اون اتوبوس اومدن یا نه سر جای خودم نشستم بعد از ده دقیقه خانم منصوری هم آمد کنارم نشست منصوری: بلاخره بچه ها اومدن ،چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم منم لبخندی زدمو چیزی نگفتم بعد از یه مدت راننده به همراه یه جوون سوار اتوبوس شدن و حرکت کردیم که بعد متوجه شدم اون جوون شاگرد راننده است از نگاه های شاگرد راننده متنفر بودم، هی برمیگشت و به دخترا نگاه میکرد و میخندید بعضی از دخترا هم که مشخص بود برای تفریح اومده بودن صدای خنده های بچه ها باعث میشد شاگرد راننده بیشتر نگاهشون کنه چند باری خانم منصوری به بچه ها تذکر داد ولی تذکر ها بی اثر بود یه دفعه دیدم که خانم منصوری گوشیشو درآورد و شروع به پیام دادن کرد بعد از ده دقیقه از راننده خواست که نگه داره متوجه شدم اتوبوس جلویی برادران هم ایستاده بود... همسـنگࢪشــهدآ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 63 یه دفعه در اتوبوس باز شد و هاشمی وارد اتوبوس شد متوجه شدم خانم منصوری ماجرا رو به هاشمی گزارش داده توی دلم گفتم حتمن الان پوست این راننده شاگرده رو میکنه ولی با دیدن لبخند روی لبش تعجب کردم رو به راننده شاگرد گفت: داداش یه کم اونطرف تر میری منم بشینم راننده شاگرد هم چیزی نگفت و هاشمی در اتوبوس و بست و کنارش نشست هاشمی: برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا ،امام زمان صلوات. همه شروع کردن به صلوات فرستادن با اومدن هاشمی کمی سکوت حکم فرما شده بود منم از داخل کوله ام مفاتیح کوچیکمو بیرون آوردم و مشغول خوندن شدم دوباره هم همه و خنده بچه ها بلند شد ، چهره عصبانی هاشمی رو میدیدم گفتم الاناست که بلند شه یه چیزی به بچه ها بگه وقتی که خواست بلند شه یه فکری به ذهنم رسید زودتر از هاشمی بلند شدم و رو به بچه ها ایستادم یه نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به حرف زدن - سلام بچه ها ،میشه یه لحظه سکوت کنین تا صدام به همه برسه ؟ کم کم سکوت حکم فرما شد -بچه ها نامه هایی که پشت صندلیتون بود و برداشتین؟ همه با صدای بلند گفتن: بله - خوب دقت کردین به اسم گیرنده و فرستنده اش ،فرستنده اش اسم یه شهیده ،گیرنده اش هم اسم شماست داخل این نامه وصیت نامه شهیده میشه تک تک شما نامه خودتونو باز کنید و بلند بخونید ،که شهید شما چه وصیتی کرده؟ دوباره هم همه بچه ها بلند شد انگار خوششون اومده بود - بچه ها اینجوری با هم نگفتم بخونیدااااا ،تک تک ،از همین جلو شروع میکنیم سرمو چرخوندم سمت یه دختر چادری که داشت به نامه اش نگاه میکرد - عزیزم میشه شما نامه اتونو بخونین؟ دختر همونجوری که نشسته بود نامه اشو باز کرد و شروع کرد به خوندن با خوندن وصیت نامه ها کم کم همه آروم شدن تو چهره بعضی هاشون غم دیده میشد بعد از خوندن تمام وصیت نامه همه سکوت کردن و چیزی نگفتن لبخند زدمو گفتم: خوب حالا دیگه میتونیم بگیم که واقعا شهدا ما رو خواستن که بریم پیششون یکی از دختر ها که انتها نشسته بود گفت: شما نخوندین نامه خودتونو برگشتم از داخل کوله ام نامه امو بیرون آوردم - فرستنده نامه شهید جاوید الاثر ابراهیم هادی...گیرنده آیه هدایتی نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• همسـنگࢪشــهدآ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 63 یه دفعه در اتوبوس باز شد و هاشمی وارد اتوبوس شد
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 64 🍁وصیت نامه شهید هادی🍁 بسم رب الشهداء و الصديقين خدايا تو را گواه مي‌گيرم كه در طول اين مدت از شروع انقلاب تاكنون هر چه كردم براي رضاي تو بوده و سعي داشتم هميشه خود را مورد آزمايش و آموزش در مقابل آزمايش‌ها قرار دهم.  اميدوارم اين جان ناقابل را در راه اسلام عزيز و پيروزي مستضعفين بر متكبرين بپذيري. خدايا هر چند از شكستگي‌هاي متعدد استخوان‌هايم رنج مي‌برم،‌ ولي اهميتي نمي‌دادم؛ به خاطر اين‌كه من در اين مدت چه نشانه‌هايي از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هايي كه خالصانه و در اين راه گام نهاده‌اند، ديده‌ام.  خدايا،‌ اي معبودم و معشوقم و همه كس و كارم، نمي‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستايش كنم ولي همين قدر مي‌دانم كه هر كس تو را شناخت، عاشقت شد و هر كس عاشقت شد، دست از همه چيز شسته و به سوي تو مي‌شتابد و اين را به خوبي در خود احساس كردم و مي‌كنم.  خدايا عشق به انقلاب اسلامي و رهبر كبير انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است كه اگر تكه‌تكه‌ام كنند و يا زير سخت‌ترين شكنجه‌ها قرار گيرم، او را تنها نخواهم گذاشت.  و به عنوان يك فردي از آحاد ملت مسلمان به تمامي ملت خصوصاً مسئولين امر تذكر مي‌دهم كه هميشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشيد و هيچ مسئله و روشي شما را از هدف و جهتي كه داريد، منحرف ننمايد.  ديگر اين كه سعي كنيد در كارهايتان نيت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرك و ريا، حسادت و بغض پاك نماييد تا هم اجر خود را ببريد و هم بتوانيد مسئوليت خود را آن‌چنان كه خداوند، اسلام و امام مي‌خواهند، انجام داده باشيد اين را هرگز فراموش نكنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نمي‌شود.  والسلام و عليكم و رحمه الله و بركاته ✍🏻ابراهيم هادي‌پور 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 64 🍁وصیت نامه شهید هادی🍁 بسم رب الشهداء و الصديقين
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 65 با خوندن بند بند وصیت نامه ،اشکام جاری شد بعد از تمام شدن وصیت نامه برگشتم و نشستم روی صندلیم منصوری: خدا خیرت بده آیه از بیخوابی سرم داشت منفجر میشد چفیه رو گذاشتم روی صورتمو خوابیدم با صدای خانم منصوری بیدار شدم منصوری: آیه پاشو وقت ،نماز و ناهاره - چشم به دور و برم نگاه کردم همه رفته بودن ،چفیه رو گذاشتم روی صندلی ،چادرمو روی سرم مرتب کردم از اتوبوس بیرون رفتم رفتم سمت سرویس ،وضو گرفتم و رفتم سمت نماز خانه ،بیشتر دختر ها داخل نماز خونه مشغول نماز خوندن بودن ،بعد از خوندن نماز رفتیم سمت رستوران منصوری با دیدنم دست بلند کرد که رفتم کنارش نشستم و بعد از خوردن ناهار سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم توی راه هاشمی از داخل جیبش یه فلش بیرون آورد داد به شاگرد راننده که بزنه به ضبط بعد از پلی شدن،صدای مداحی بلند شد با شنیدن صدای مداحی تمام خاطره هام زنده شدن بغض داشت خفم میکرد از داخل کیفم هندزفری رو برداشتن زدم به گوشی قرآن داخل گوشیمو پلی کردم و مشغول گوش دادن به قرآن شدم شاید کمی آروم شه این دل نا آرومم یه دفعه صدای زنگ گوشیمو شنیدم اخ اخ مامان بود ،اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم - سلام مامان: سلام آیه جان خوبی؟ - ممنونم ،خودت خوبی ،بابا خوبه؟ مامان: همه خوبیم،دختر تو نباید یه خبر میدادی که داری میری سفر؟ یعنی اینقدر از من و بابات دلخور بودی؟ - این چه حرفیه میزنین ،همه چی یه دفعه ای شد امیر شاهده! مامان: باشه قبول میکنم ،آیه مواظب خودت باش ، غذاهاتو بخور،لباس گرم بپوش مریض نشی - چشم مامان: چشمت بی بلا ،رسیدین خبر بده - باشه حتما ،کاره دیگه ای ندارین؟ مامان: نه عزیزم ،خدا نگهدار - خدا نگهدار 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 65 با خوندن بند بند وصیت نامه ،اشکام جاری شد ب
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 66 بعد از قطع تماس منصوری یه نگاه به من کرد منصوری: آیه تو بدون رضایت نامه اومدی؟ - هاا،،یعنی چی؟ منصوری: واسه اومدن به این سفر باید رضایت نامه می آوردی - اینقدر همه چی سریع اتفاق افتاد ،اصلا یادم رفت منصوری خندید و گفت: مشخصه که پارتیت خیلی گردن کلفته متوجه شدم منظور حرفش هاشمی بود چیزی نگفتم و مشغول گوش دادن ادامه قرآن شدم دوباره گوشیم زنگ خورد سارا بود - سلاام سارا: یعنی تو نباید یه خداحافظی با من میکردی؟ - جناب عالی که در حالت اغما بودین،الان حالت چه طوره؟. سارا: خوبم - میگم سارا فیلمت و گذاشتم داخل پیجم نمیدونی چقدر لایک خورده سارا: وااااییی خداااا آبرومم رفت... زلیل نشی تو دختر ،ایشاالله رفتی پات بره رو مین تیکه تیکه بشی از حرفش خندم گرفت، با صدای خندم هاشمی و راننده شاگرد برگشتن منو نگاه میکردن راننده شاگرد با دیدنم خندید هاشمی هم که خنده شو دید عصبانی شد و نگام کرد - واییی سارا گندت بزنن ،بعدأ باهات تماس میگیرم تماس قطع کردمو به هاشمی که با چهره درهم رفته نگاهم میکرد نگاه میکردم از خجالت داشتم تبخیر میشدم چفیه رو گرفتم گذاشتم روی صورتم خودمو زدم به خواب. .. 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 66 بعد از قطع تماس منصوری یه نگاه به من کرد من
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 67 بلاخره رسیدم به دوکوهه انگار توی رویا بودم یکی یکی از اتوبوس پیاده شدیم جمعیت زیادی از شهر های دیگه اومده بودن آقای هاشمی با یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم راوی ما به این سفره ، بچه ها رو جمع کرد آقای هاشمی : بچه ها حاج احمد یکی از رزمندگان جنگه ،البته جانباز هم هستن ،قراره این چند روزی که با هم هستیم حاج احمد برامون تعریف کنه قدم به قدم این جا چه اتفاقی افتاده لطفا از گروه جدا نشین تا مشکلی برای کسی پش نیاد بعد همه با هم ،هم قدم شدیم حاج احمد شروع کرد به صحبت کردن ،اینکه قدم به قدمی که راه میریم جای پای شهداست میگفت هیچ چیز اینجا دست خورده نیست همه چیز مثل همون دوره بود فقط حال و هوای الان با گذشته فرق کرده نمیدونستم درباره چی صحبت میکنه ،حال و هوای اون موقع رو نمیدونم ولی حال و هوای اینجا غرق سکوت و بوی تنهایی میده کمی از شهدا صحبت کرده بود حیران و سر گردون بودم بعد از مدتی دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت سد کرخه و شوش رفتیم بعد برای خواب به یه حسینیه رفتیم صبح زود بیدار شدیم و راهیه فتح المبین شدیم وقتی به فتح المبین رسیدم دیگه پاهام دست خودم نبود انگار گمشده ای داشتم و میگشتم ولی چیزی پیدا نمیکردم این سر درگمی دیوانه ام کرده بود وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه حال و هوای منو دارن با روضه خوندن حاج احمد تیر خلاصی بود به قلب همه ما روی زمین خاکی نشستیم و دنبال بهونه میگشتم تا بغضم بشکنه احساس شرمندگی داشت خفم میکرد چفیه ای که روی چادرم بود و گذاشتم روی سرمو بغضمو شکستم... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 67 بلاخره رسیدم به دوکوهه انگار توی رویا بودم یکی
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 68 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن فردا عید بود و قرار بود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن شرمنده بودم از خودم که چقدر دیر اومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه حاج احمد میگفت هویزه بوی کربلا رو میده ،میگفت اینجا هم حسین زمان(شهید حسین علم الهدی) با یاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر و به جماعت خوندیم و ناهار و هم همونجا خوردیم و به سمت طلاییه حرکت کردیم شنیده بودم طلاییه قطعه ای از بهشته و هر ذره خاکش زرنابه به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟ به خاطر اینکه اینقدر اینجا در تیر رأس عراقی ها بوده ،خیلی از بچه ها اینجا شهید شدن خیلی ها مجبور شدن پا روی دلشون بزارن و از کنار دوستاشون رد بشن سر در یه جا از طلاییه نوشته بود«فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را در آر، تو در وادی مقدس طوی هستی» کفشامونو در آوردیم و به دستمون گرفتیم تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال همه بچه ها پراکنده شدیم هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود پاهام توان رفتن نداشت چشمم به سفره هفت سین افتاد سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همینجا هستن ،کنار ما دور این هفت سین چه آروزویی بهتر از این که باز هم برام دعوت نامه بفرستن چه دعایی بهتر از اینکه باز هم صدام کنن صدای زیارت حدیث کسا رو از بلند گوها میشنیدم کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا از جمعیت فاصله گرفتم رفتم یه گوشه روی خاک نشستم صدای دعای تحویل سال و شنیدم یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال سال تحویل شد از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا بعد از سجده اخر زیارت انگار حالم خیلی بهتر شده بود.... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 68 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما مو
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 69 توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم میاد برگشتم نگاه کردم هاشمی بود هاشمی: عیدتون مبارک - خیلی ممنون ،عید شما هم مبارک هاشمی: میخوایم حرکت کنیم نمیاین؟ - الان؟ چقدر زود؟ نمیشه یه کم بیشتر بمونیم هاشمی: دیر شده ،بچه ها هم خسته شدن ،باید بریم واسه شام - باشه ،الان میام هاشمی رفت و منم بلند شدم رفتم سمت اتوبوس چشمم به گل و خاک اتوبوس افتاد با انگشت اشاره ام شروع کردم به نوشتن جمله ای روی اتوبوس «شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود» بعد از مدتی چند تا دخترای دیگه نزدیکم شدن با خوندن این جمله هر کدومشون شروع کردن به نوشتن جمله ای روی اتوبوس کل اتوبوس از نوشته بچه ها پر شد سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم چشمامو بسته بودم و به اتفاقهایی که این چند روز افتاده بود فکر میکردم با صدای آقای هاشمی چشمامو باز کردم هاشمی کنار صندلی ما ایستاده بود ،موبایلش و سمت من گرفت منم هاج و واج نگاهش میکردم هاشمی: امیره با شما کار داره! - با من؟ هاشمی: بله ،زنگ زده به گوشی شما ،خاموش بود ،واسه همین با من تماس گرفت (موبایل و ازش گرفتم ): خیلی ممنونم هاشمی: خواهش میکنم - الو امیر: سلام آیه معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه - سلام امیر جان ! نمیدونم فک کنم شارژ باطریش تمام شده باشه امیر: یه لحظه فک کردم ،نفرین سارا گرفته - به دعای گربه سیاه بارون نمیاد امیر : آخ آخ آخ ،اگه سارا بشنوه - راستی عیدت مبارک امیر: اینقدر عصبانی بودم از دستت که یادم رفت ،عید تو هم مبارک - راستی به مامان بگو گوشیم خاموشه نگران نشه امیر: میخوای باهاش صحبت کنی - نه داداش من زشته ،گوشی مردم دستمه امیر: مردم کیه ،سید دوستمه - حالا هر کی ،دیگه زنگ نزن امیر: باشه - کاری نداری امیر: نه عزیزم مواظب خودت باش ،خدا حافظ - چشم ،خدا نگهدار... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 69 توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 70 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم و تشکر کردم بعد از مدتی رسیدیم زائر سرا در خرمشهر نماز و که خوندیم ،شام و خوردیم و خوابیدیم صبح بعد از نماز صبح به سمت اروند رود حرکت کردیم حاج احمد میگفت: بچه ها غبار دلتونو بسپارین به این رود آهی کشید و گفت بچه ها مبادا که آب بنوشین ،این سرزمین حاجیان لب تشنه است اروند یعنی وحشی،بسیاری از رزمندگان در این رود به شهادت رسیدن میگفت زمان جنگ یه کوسه داخل اروند بوده ،بعد از مدتی که کوسه رو میگیرن شکمش رو میشکافن که پلاک چند شهید و داخل شکمش پیدا میکنن حتی تصورش هم ترسناک بود بعد ناهار کمی استراحت کردیم و راهی شلمچه شدیم چقدر غروب شلمچه زیبا بود ،واقعا راست میگفتن شلمچه سرزمین هزار خورشید انگار تمام عظمت زیبایی خدا در شلمچه جمع شده بود انگار صدای تیر و خمپاره به گوش میرسید هر کسی یه جایی نشسته بود حاج احمد هم شروع کرد به روضه کربلا و قتلگاه خوندن ،واقعا اینجا کربلا بود روی زمین نشستم و گریه میکردم زمان برگشت فرا رسیده بود ، دلم میخواست به هر بهونه ای شده بمونم ولی چاره ای نبود به سمت اتوبوس ها رفتیم دیدم اتوبوس برادر ها هم مثل اتوبوس ما پر از دلنوشته شده بود سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم از شلمچه بر میگشتیم ولی روحمون رو همون جا ، جا گذاشتیم ، حال و هوای همه مون عوض شده بود ،از شهدا خواستم که دوبار صدام کنن ،خواستم که دوباره دعوت نامه برام بفرستن. .. 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 70 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 71 با صدای منصوری از خواب بیدار شدم منصوری: آیه جان پاشو رسیدیم از پنجره نگاه کردم ،نزدیک دانشگاه بودیم کوله امو برداشتم ،وسیله هامو داخل کوله گذاشتم بعد از چند دقیقه رسیدیم دانشگاه و همه از اتوبوس پیاده شدیم از بچه ها خداحافظی کردم رفتم سمت خانم منصوری - خانم منصوری بابت همه چی ممنونم منصوری: من از تو ممنونم به خاطر کارای قشنگی که انجام دادی ،خوندن وصیت نامه هاا، نوشتن دلنوشته روی اتوبوس ،واقعا عالی بود یه دفعه یکی صدام کرد برگشتم نگاه کردم ،امیر و سارا بودن از منصوری خداحافظی کردم رفتم سمتشون پریدم تو بغل امیر ،انگار سالها بود که ندیده بودمش. سارا: خوبه حالا،چیه مثل زالو به هم چسبیدین با حرف سارا خندم گرفت از امیر جدا شدم و رفتم سمت سارا گونه اشو بوسیدم: عیدت مبارک عزیزم سارا: عیدت تو هم مبارک ،زیارتت هم قبول باشه امیر: شما برین داخل ماشین من برم با آقا سید احوالپرسی کنم میام سارا: باشه سوار ماشین شدیم بعد از چند دقیقه امیر هم اومد وحرکت کردیم - امیر جان بریم خونه ،دلم واسه با با و مامان تنگ شده امیر: بابا و مامان خونه بی بی منتظر تو هستن - جدییی ، چه خوب سارا: آیه خوش گذشت سفر - عالی بود ،پشیمونم که چرا زودتر نرفتم سارا: همه بار اولی که میرن همینو میگن ،ان شاءالله هر سال بری - ان شاءالله بعد از مدتی رسیدیم خونه بی بی تن تن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در دستمو روی زنگ گذاشتم و بعد از چند ثانیه در باز شد وارد حیاط شدمو تن تن از پله ها بالا رفتم و در ورودی و باز کردم مامان رو به روم بود با دیدن مامان دویدم سمتش و پریدن تو بغلش صدای گریه ام بلند شد نمیدونستم علتش دلتنگی بود یا چیزه دیگه ای. 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━