با ما یه کیک پز حرفه ای شو 😎😎🤩🤩😎😎
دیگه برا جشن ها وتولد ها خیالت تخت 😉😉😉
کیک هایی درست کن همه انگشت به دهن بمونن
👩🍳🎂🍰
👇👇👇
@caek_reyhane
#تلنگرانہ
براے #تــوبــھ📿
امــروز و فـــردا نکـن‼️
☝🏻از کجا معلـــوم
این نَفَسـۍ که الان میکشــۍ
جزو نَفَســهاۍ آخر نباشھ ⁉️
خیلیا بی خیال بودن و
یهو غافلگیــر شدن 😔....
#اَستغفراللهَ_رَبی_وَاَتوبُ_اِلیه✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ثواب_یهویی
✍قاب را لمس کن هر شهیدی اومد یه حمدوسوره براش بخونید🌹
◻️ این قاب زیبا میتونه یه بازی جالب برا بچه ها باشه مثلا بگید هر کس بتونه تمثال #سردار_سلیمانی را بیاره جایزه داره.. جایزشم یه صلوات برا اون شهیده.
◻️حتی میتونید بگید هر تمثالی که اومد باید سریع اسم اون شهیدرابگه..😊
اینجوری بچه ها همسرگرم میشن هم با شهدا آشنا میشن.
#شهدا
#شفاعت
______________
-
استغفارکن؛غموازدلتمیبره
اگهاستغفارکردیوغمازبیننرفتہِ
بدونکہداریخالیمیبندی🚶🏻♂!
[ #استادپناهیان🎙 ]
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ازشپرسیدمزندگیتچطورمیگذره؟
گفت:خطخطی
-پیگیرشدمکهیعنیچی؟
هینوشتشھادت،منهیخطزدم...
#روزیهزارباردلمونمیگیره🚶🏻♂💔-
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#خالڪوبی_تا_شهـادت
قسمت هشتم
✍ میگفت میروم آلمان،✋🏻اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد.😉
حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش.
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.☺️
عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است.
ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید.😑 آنها هم بهانه میآورند ڪه چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میڪنند.🙁
بعدازآن گردان دیگری میرود ڪه ما بازهم پیگیری میڪنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند.🤗
تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.✋🏻
راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم😄 وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم.
خالی میبست ڪه میخواهد به آلمان برود بهانه هم میآورد ڪه ڪسبوکار خوب است.😁 ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.🤔
نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.👀
ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است.
مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود.🏩
هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمیروی.
حاضر نشد بگوید.😑
به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میڪند که من سوریه نروم»😐
وقتی واڪنشهایمان را دید گفت ڪه نمیرود.
چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: «من ڪه نمیروم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪردهاید.
من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفتهام سوریه.😅
مادر و پدرم اول قبول نمیڪردند.
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.
نمیدانستیم همهچیز جدی است.
ادامه دارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
#خالڪوبی_تا_شهـادت
قسمت نهم
✍وقتی رفت تمام جیبهایش را خالی میڪند
«مدافعان برای پول میروند»😔 این تڪراریترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است.😞
بارها آزاردیده است وقتی گفتهاند ۷۰ میلیون توی حسابش ریختهاند و در گوش خانوادهاش خواندهاند که مجید به خاطر پول میرود.😕
پدر مجید میگویند: «آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریختهاند ڪه اینطور تلاش میڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم.🙂گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری میخواهی بڪن.😊
حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو.🙁
مجید خیلی عصبانی میشود و بارها پایش را به زمین میڪوبد و فریاد میگوید:😑 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم میروم. من خیلی به همریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بیقید به تمام حرفهایی ڪه پشت سرش میزنند.😑 ڪارتهای بانکیاش را روی میز میگذارد و جیبهایش را خالی میڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست💶 و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را میڪشاند.💕
حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمیرفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارتهایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت.👏🏻حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد.😞عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود بهعنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»🌱
ادامه دارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
#خالڪوبی_تا_شهـادت
قسمت دهم
✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت😢 مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر تکرار میڪند ڪه نمیرود؛😞 اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمیخورد.😔حتی میترسد که لباسهایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمیخوردم. میترسیدم نا غافل برود.🙁مجید هم وانمود میڪرد ڪه نمیرود. لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم.🙄 چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر میکردم اگر بشویم میرود. پنجشنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود.👀 من در این چند سال زندگی یڪبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم.🙂ڪاری ڪه همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست.😨 فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود.😔طوری ڪه هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آنقدر سادهدل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی میفرستد ڪه در آنیڪ رزمنده ڪولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخوردڪه من این ڪار را انجام ندادهام.»😪مجید بیهوا میرود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی میڪند. سرش را پایین میگیرد و اشڪهایش را از چشمهای خواهرش میدزدد بیآنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان میدهد و میرود. مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میڪند✋🏻و حالا جدی جدی راهی میشود.
ادامه دارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙄🙄😱😱روسری این خانوم هم تو جیب شلوارشه
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━