eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
با ما یه کیک پز حرفه ای شو 😎😎🤩🤩😎😎 دیگه برا جشن ها وتولد ها خیالت تخت 😉😉😉 کیک هایی درست کن همه انگشت به دهن بمونن 👩‍🍳🎂🍰 👇👇👇 @caek_reyhane
براے 📿 امــروز و فـــردا نکـن‼️ ☝🏻از کجا معلـــوم این نَفَسـۍ که الان میکشــۍ جزو نَفَســهاۍ آخر نباشھ ⁉️ خیلیا بی خیال بودن و یهو غافلگیــر شدن 😔....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍قاب را لمس کن هر شهیدی اومد یه حمدوسوره براش بخونید🌹 ◻️ این قاب زیبا میتونه یه بازی جالب برا بچه ها باشه مثلا بگید هر کس بتونه تمثال را بیاره جایزه داره.. جایزشم یه صلوات برا اون شهیده. ◻️حتی میتونید بگید هر تمثالی که اومد باید سریع اسم اون شهیدرابگه..😊 اینجوری بچه ها هم‌سرگرم میشن هم با شهدا آشنا میشن. ______________
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- استغفارکن‌؛غموازدلت‌میبره اگه‌استغفارکردی‌وغم‌ازبین‌نرفتہِ بدون‌کہ‌داری‌خالی‌میبندی🚶🏻‍♂! [ 🎙 ] ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ازش‌پرسیدم‌زندگیت‌چطورمیگذره؟ گفت:خط‌خطی -پیگیرشدم‌که‌یعنی‌چی؟ هی‌نوشت‌شھادت‌،من‌هی‌خط‌زدم... 🚶🏻‍♂💔- ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
قسمت هشتم ✍ می‌گفت می‌روم آلمان،✋🏻اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد.😉 حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.☺️ عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید.😑 آنها هم بهانه می‌آورند ڪه چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خال‌ڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش می‌ڪنند.🙁 بعدازآن گردان دیگری می‌رود ڪه ما بازهم پیگیری می‌ڪنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم مجید را بیرون می‌اندازند.🤗 تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.✋🏻 راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم😄 وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم. خالی می‌بست ڪه می‌خواهد به آلمان برود بهانه هم می‌آورد ڪه ڪسب‌وکار خوب است.😁 ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.🤔 نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است.👀 ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می‌شود.🏩 هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید.😑 به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌ڪند که من سوریه نروم»😐 وقتی واڪنش‌هایمان را دید گفت ڪه نمی‌رود. چند روز مانده به رفتن لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: «من ڪه نمی‌روم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفته‌ام سوریه.😅 مادر و پدرم اول قبول نمی‌ڪردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است. ادامه دارد... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
قسمت نهم ✍وقتی رفت تمام جیب‌هایش را خالی می‌ڪند «مدافعان برای پول می‌روند»😔 این تڪراری‌ترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است.😞 بارها آزاردیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌اند و در گوش خانواده‌اش خوانده‌اند که مجید به خاطر پول می‌رود.😕 پدر مجید می‌گویند: «آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریخته‌اند ڪه این‌طور تلاش می‌ڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم.🙂گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بڪن.😊 حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو.🙁 مجید خیلی عصبانی می‌شود و بارها پایش را به زمین می‌ڪوبد و فریاد می‌گوید:😑 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی ڪه پشت سرش می‌زنند.😑 ڪارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌گذارد و جیب‌هایش را خالی می‌ڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست💶 و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را می‌ڪشاند.💕 حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارت‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت.👏🏻حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد.😞عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»🌱 ادامه دارد... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
قسمت دهم ✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت😢 مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌ڪند ڪه نمی‌رود؛😞 اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمی‌خورد.😔حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل برود.🙁مجید هم وانمود می‌ڪرد ڪه نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم.🙄 چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. پنج‌شنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود.👀 من در این چند سال زندگی یڪ‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم.🙂ڪاری ڪه همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست.😨 فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود.😔طوری ڪه هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آن‌قدر ساده‌دل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی می‌فرستد ڪه در آن‌یڪ رزمنده ڪوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خوردڪه من این ڪار را انجام نداده‌ام.»😪مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌ڪند. سرش را پایین می‌گیرد و اشڪ‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان می‌دهد و می‌رود. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌ڪند✋🏻و حالا جدی جدی راهی می‌شود. ادامه دارد... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙄🙄😱😱روسری این خانوم هم تو جیب شلوارشه ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━