ترجمه صفحه◄ ٢١٦ ►🌹سورة يونس🌹
آگاه باشید! یقیناً دوستان خدا نه بیمی بر آنان است و نه اندوهگین می شوند. (62) آنان که ایمان آورده اند و همواره پرهیزکاری دارند. (63) آنان را در زندگی دنیا وآخرت مژده و بشارت است [در دنیا به وسیله وحی و در آخرت به خطاب خدا و گفتار فرشتگان] در کلمات خدا [که وعده ها و بشارت های اوست] هیچ دگرگونی نیست؛ این است کامیابی بزرگ.(64) و گفتار [بی اساس و تبلیغاتِ ناروایِ] مخالفان، تو را غمگین نکند؛ زیرا همه عزت و توانمندی برای خداست؛ او شنوا و داناست. (65) آگاه باشید! یقیناً هر که در آسمان ها و هر که در زمین است در سیطره مالکیّت و فرمانروایی خداست؛ و کسانی که به جای خدا معبودانی را می پرستند، از حق پیروی نمی کنند؛ آنان [در این پرستش] فقط از گمان و ظن پیروی می کنند و آنان فقط دروغ می بافند. (66)اوست کسی که شبِ [تاریک] را برای شما پدید آورد تا در آن بیارامید، و روز را نور افشان [قرار داد تا در آن به کار و کوشش بپردازید]؛ یقیناً در این امور برای گروهی که حقایق را بشنوند، نشانه هایی [از توحید و قدرت و ربوبیّت خدا] ست. (67) [مشرکان بر پایه گمان واهی خود] گفتند: خدا برای خود فرزندی گرفته است!! او منزّه از هر عیب و نقصی است، او از هر چیزی بی نیاز است، آنچه در آسمان ها و زمین است، در سیطره مالکیّت و فرمانروایی اوست؛ نزد شما بر این ادعا [یِ پوچ] هیچ دلیل و برهانی نیست، آیا چیزی را از روی جهل و نادانی به خدا نسبت می دهید؟!(68) بگو: کسانی که بر خدا دروغ می بندند، یقیناً رستگار نمی شوند. (69) در دنیا [بهره آنان از دروغ بستن] بهره ای [اندک] است؛ آن گاه بازگشتشان به سوی ماست؛ سپس به آنان به کیفر آنکه کفر می ورزیدند، عذابی سخت می چشانیم. (70)
◄ ٢١٦ ►
ترسم چو بازگردی...
از دست رفته باشم...
اللهم عجل لولیک الفرج
@banooye_dameshgh
▪️ای عابر شلوغترین گذرگاهها!
تاریخ میگوید عبورتان از میان شلوغیها بوده
تا از زمزم جودتان، تشنگان بیشتری را سیراب کنید.
🖤 یا جواد الائمه!
کاش این بار از کوچههای انتظار بگذرید،
منتظران زیادی پشت دروازههای فراق، نگاهشان به دستان شماست.
#امام_جواد_علیه_السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@banooye_dameshgh
پرسیدند:
فرق کریم با جواد در چیست؟
فرمودند:
از شخص کریم همینکه درخواست کنید
به شما عنایت میکند ولی «جواد» خود
به دنبال سائل میگردد تا به او عطا کند...
#امام_جواد🖤
@banooye_dameshgh
18 روز مانده تا عید سعید غدیر
روز كمال دین 💫
اگر در ایام عید غدیر از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکنیم مبلغی بیشتر از کرایه مسیر را به راننده بدهیم و عید را به این وسیله به آنان تبریک بگوییم.
✋ نشر دهیم
#به_عشق_علی
#به_نیت_فرج
هـــر چند كــه نــوكــريّ ما ناچيز است
در سينه ي ما عشق علي لبريز است
مــا هــر چه كه داريم ز الطاف عليست
الــحـق كه علي شفيع رستاخيز است
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 1⃣3⃣
عملیات نزدیک می شد و مجال تأخیر نبود. با چند نفر شروع کردیم و یکی یکی جعبههای خمپاره را روی دوش انداختیم و از یک مسیر پانصد متری تا پایین تپه، یعنی محل استقرار خمپارهها، بردیم. وزن هر جعبه بیش از 25 کیلوگرم بود و راه شیب دار خاکی را باید به دفعات میرفتیم و برمیگشتیم. قریب چهارصد جعبه را تا پای قبضه ها بردیم. تمام لباس و بدنمان خیس عرق بود، اما از اینکه میدیدیم قرار است اینها روی سر دشمن ریخته شود خستگی از تنمان خارج میشد و من خوشحالتر از اینکه به یک قبضه خمپاره قبلی دو خمپاره دیگر اضافه شده است.
شامگاه تا قبل از نماز، ناهیدی و آن مربی ارتشی خودشان را به دیدگاه رساندند. معلوم بود به دلیل حساسیت منطقه و اهمیت عملیات ترجیح دادهاند خودشان وارد کار شوند. سرهنگ ارتشی دیده بان شد و من بی سیم چی او و آقای ناهیدی هم برای تطبیق آتش به سنگر خود رفت.¹
عملیات چهار صبح شروع شد. نیروهای پیاده از محورهای مقابل درگیر شدند و سلاح های منحنی زن، عقبه های دشمن را زیر آتش گرفتند. دیده بان ارتشی تا ساعت ده صبح، یک سره از قبضه ها آتش خواست و قریب سیصد گلوله را بر سر عراقی ها ریخت. ساعت یازده، چند قاطر از محورهای جلویی و سنگرهای فتح شده عراقی ها به سمت ما آمدند. روی هر کدام شهیدی را بسته بودند که خون از سرو بدن آن ها روی زمین می ریخت و مظلومیتشان آتش به جان ما می زد. با بی سیم به آقای ناهیدی گفتم:
« اجازه بده من جلو بروم. »
گفت:
« از جناب سرهنگ اجازه بگیر.. »
-----------------------------------------------------
1. تطبیق آتش در ادوات و توپخانه محلی بود که برای هماهنگی آتش بین چند آتش بار ایجاد می شد. این مکان به گونه ای اتاق فکر برای اجرای آتش هماهنگ و ایجاد ارتباط بهتر بین دیده بان ها و آتش بارها بود.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 2⃣3⃣
جناب سرهنگ که شوق مرا برای پیوستن به نیروهای درگیر در خط دید موافقت کرد و گفت:
« آن جلو به مهمات سبک و آب نیاز دارند. هر چقدر میتوانی با خودت فشنگ و آب ببر. »
چند قطار فشنگ به خودم بستم و دو دبه آب پر کردم و راهی جلو شدم. یک ساعت و نیم راه تا خط فتح شده بود. وقتی رسیدم، عراق داشت برای باز پس گیری سنگرهای از دست رفته اش پاتک میکرد. دبه های آب و فشنگ را داخل یک سنگر و کنار چند رزمنده گذاشتم که همان جا چشمم به یک پیراهن چهار جیب خوشگل و تن نرفته عراقی افتاد. پیراهن را برداشتم. بلافاصله یک خمپاره عراقی زوزه کشید و دم سنگر منفجر شد. موج انفجار به عمق سنگر پرتابم کرد. گرد و خاک که افتاد پیراهن هنوز در دستم بود. به خودم نهیب زدم:
« میخواهی شهید راه پیراهن شوی؟ »
پیراهن را کنار انداختم و گیج و منگ از موج انفجار از سنگر بیرون آمدم. همان جا مسئول محور قله فتح شده را دیدم. قیافهاش آشنا بود و گوش شکستهاش مرا به خاطره آن چند همراه که با حاج احمد متوسلیان و صیاد شیرازی به دیدگاه آمده بودند برد. اسمش "حسین قجهای" بود و همه گوش به فرمان او بودند. مرا شناخت و اثر موج گرفتی را در چهرهام دید و به یک مجروح که روی زمین افتاده بوداشاره کرد:
« این برادر را بردار و به کمک سه نفر دیگر به عقب ببر. »
آن سه همراه به ظاهر دست و پایشان سالم بود. شاید وضعیتی مشابه به من داشتند. مجروح را چهار نفره روی برانکارد خواباندیم و از یک مسیر مال رو به سمت عقب حرکت کردیم. خاک و ماسهها و سنگریزهها زیر پا روان بود، ولی ما چهار نفر حتی در شرایط معمولی روی یک جاده صاف هم، تعادل نداشتیم. برانکارد از دستمان رها میشد و میافتاد، اما مجروح حرفی نمیزد. با اینکه جایجای بدنش سوراخ بود فقط نگاه میکرد. هنوز صد متر از خط دور نشده بودیم که سر یک شیب تند، برانکارد چرخید و مجروح رها شد و مثل یک تکه سنگ، غلتان به ته دره افتاد و به یک درخت گیر کرد. آوردنش امری محال بود. چهار نفری به هم نگاه می کردیم. غصهام گرفت، اما خواستم خودم را پبش آن سه نفر با روحیه نشان بدهم و گفتم:
« تقصیر ما نبود. راه دشوار است. حالا برگردیم جلو شاید کار دیگری از دستمان بیاید. »
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 3⃣3⃣
وقتی پیش حسین قجهای برگشتیم و ماجرا را تعریف کردیم، خیلی عادی برخورد کرد و به من گفت:
« اسلحه که میتوانی به عقب ببری. هر چقدر میتوانی بردار و به عقب ببر. »
هفت هشت قبضه کلاش عراقی برداشتم و به خودم آویزان کردم و بیهیچ اتفاقی به عقب برگشتم، اما در مسیر چشمم به آن مجروح افتاد که پای درخت بی حرکت مانده بود.¹
عملیات، با تلفات سنگین دشمن و آزادی چند ارتفاع مهم و به دست آوردن غنایم زیادی از سلاحهای سبک و نیمهسنگین به پایان رسید و با دو قبضه خمپاره 60 و 81 میلیمتری موضع جدیدی را ایجاد کردیم و آقای ناهیدی گفت:
« از حالا تو مسئول موضع خمپاره انداز هستی. »
حالا او هم مرا به خوبی شناخته بود و میدانست که پای من یکجا بند نمیشود؛ لذا مسئولیت یک موضع را به من سپرد تا بیشتر احساس وظیفه کنم. خمپاره 60 در خط مستقر شد و خمپاره 81 در کنار دو خمپاره 120 قبلی کمی عقب تر از خط.
ناهیدی با تمام زوایای آشکار و پنهان روح من آشنا بود. بیشتر از همه روحیهی ماجراجوییام او را نگران میکرد و لذا نصیحتم کرد:
« برادر خوش لفظ، درست است که سن و سالت کم است، اما حالا یک مسئول هستی و باید احساس مسئولیت بکنی. به هیچ وجه برای یک نفر عراقی، یک خمپارهی سنگین مصرف نکن. مهمات را برای ستون عراقیها و سنگرهای اجتماعی خرج کن.
دوم اینکه به مواضع خمپارهها سرکشی داشته باش و از مسئول قبضهها دائم وضعیت بگیر و راهنماییشان کن. پیگیر کمبودها اعم از تغذیه و مهمات آنها باش. اگر یک وقت غذا دیر رسید، باغات این نزدیکی پر از میوه است و از نظر شرعی استفاده از آن ها برلی مصرف رزمندگان بلامانع. »
نمی دانم چرا از این پیشنهاد آخر خیلی خوشم آمد. شاید به گونهای مرا به گذشتهها و کوچه باغهای محلهی شترگلو گره میزد. یک قاطر هم در اختیارم گذاشت که به مواضع سرکشی کنم. روزهای اول، تذکرات ناهیدی آویزه گوشم بود و مهمات به اندازه مصرف می شد. یک روز ستونی از عراقی ها را از کنار شهر طویله عراق به گونهای زدیم که فردا خبر آن را از رادیو سراسری شنیدیم.
---------------------------------------------------
1. او درجا شهید شده بود، اما فرصت آوردن او در گرماگرم عملیات و دفع پاتک ها نبود. سه روز بعد پیکر او را به عقب انتقال دادند.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh