6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ فضیلت یاد کردن حضرت سید الشهدا علیه السلام
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام #فرحزاد
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 1⃣2⃣1⃣
تیمم کردم و نماز صبح را بدون پیداکردن قبله خواندم. داشتم جای بچهها را پیدا می کردم که صدای شنی تانکها، حقیقت ماجرا را معلوم کرد. تانکها با روشن شدن هوا تیرمستقیم می زدند و برای باز پسگیری تپه جلو میآمدند. تا خواستم حرکت کنم توپی کنارم منفجرشد و موج انفجار مرا میان زمین و هوا چرخاند و محکم به زمین کوبید. تمام تنم مور مور شد. به سختی خودم را داخل کانال کشیدم تا از تیر مستقیم تانک در امان
بمانم. هنوز لب کانال بودم که تیرتانک نشست توی شکم کانال و با انفجاری بدتر از قبلی زمین و آسمان دور سرم چرخید. ضرب گلوله ی تانک دو سه متر زیر پای مرا مثل غاری کرده بود که من در مرکز آن غار بودم و تمام خاکها شاید به اندازهی یکبار کمپرسی خاک روی تنم ریخته بود. فقط چشم و دهانم از خاک بیرون بود. شده بودم مثل آدم های زنده به گور. کانون چشمهایم به چپ و راست میچرخید، اما از نوک پا تا بالای گردنم داخل خاک بود. به سختی سرم را تکان دادم و صدایی شنیدم. یکی داشت خرخر می کرد و جان میداد. ترکش یا همان موج تیر تانک، او را از ناحیه سر و گردن مجروح کرده بود و داشت دست و پا می زد. من اراده نداشتم حتی دستهایم را از زیر انبوه آوار خاک، جابه جا کنم. بعد از نیم ساعت سه نفر به سمت کانال آمدند و مرا دیدند. باورم نمیشد. با مژههایی که از سنگینی خاک بالا نمیآمد تصویر محو جعفر در چشمانم نشست. بالای سرم ایستاد و داد کشید:
« داداشم شهید شده، داداشم شهید شده. »
مثل مرده ها با چشمان باز به او خیره مانده بودم؛ آنقدر بیحرکت که او باورش شده بود شهید شدهام. صدای گریه.اش دلم را زیر همان خاک لرزاند. پلکهایم را به سختی جنباندم تا بفهمید زندهام، اما زنده به گور. و فهمید. داد زد و دوید و با خوشخاضع و کاظم بادپا برگشت و هرسه خاک ها را کنار زدند و تن بی رمقم را از زیر خاک بیرون کشیدند. خوش خاضع و بادپا اسلحه برداشتند و به سمتی که فکر می کردند عراقی ها هستند، رفتند. جعفر هم ذوق کرده بود. هنوز باور نمیکرد زنده باشم. دست روی سر و سینهام می کشید و من به پیکر آن شهید نگاه می کردم که شاهد جان دادنش بودم.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 2⃣2⃣1⃣
عراقی ها داشتند از تپه بالا می آمدند. جعفر، کلاش را برداشت و به سمت آنها هجوم برد و برگشت و خیلی خوشحال و هیجان زده گفت:
« سه نفرشان را کشتم، جلوتر نمی آیند. »
کسی از عقب آمد و به ما اضافه شد و با عجله گفت:
« همهی بچه ها برگشتهاند. عقب نشینی شده است. فقط شما مانده اید. شما هم خودتان را عقب بکشید. »
این ها را گفت و رفت. جعفرگفت:
« من نمیآیم. تو توان عقب رفتن نداری داداش، داری؟ »
گفتم:
« اگر تو بیایی دارم. »
ساکت شد. عراقیها نارنجک به سمت ما میانداختند. شروع به عقب نشینی کردیم، اما این بار ناخواسته افتادیم داخل همان میدان مینی که ابتدا پشت آن کپ کرده بودیم. در مسیر، شش نفر دیگر هم زمینگیر شده بودند. ما را که دیدند جان گرفتند و افتادند پشت سرما. من معبر را می شناختم. به جعفر گفتم:
« پشت سر من بیاید. »
اما در آن وانفسا مشکل تازه ای مزید بر موج انفجار و ضرب انفجار تانک سراغم آمده بود. دستشویی و فشار عذابآوری که پیچ و تابم میداد.
چپ و راست مین بود. به همه چیز میشد فکر کرد الا قضای حاجت، آن هم در معبر.
پشت سرم چند نفر بودند. اگر ته صف بودم باز فرصت قضای حاجت بود، اما جلو دار بودن اینجا کار دست من داده بود. خواستم به جعفر بگویم لحظهای بایست و به بقیه بگو رویشان را برگردانند که رگبار عراقیها منصرفم کرد. یک راه مانده بود؛ آن قدر سریع بدوم تا به چالهای برسم. تمام رمقم را در پاهایم ریختم و دویدم و از بخت خوب من یک کانال عریض دیگر پیدا شد. بیدرنگ، به داخل کانال پریدم و جعفر و نفرات پشت سرم هم کنارم آمدند. داخل کانال، تعدادی مجروح بود که توان بالارفتن از کانال را نداشتند. حالا مصیبت شده بود چندتا. مجروحان راببرم؟ تن کوفته و موج زدهام را بالا بکشم؟ یا به دنبال قضای حاجت باشم؟
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 3⃣2⃣1⃣
چشمم به مجروحی افتاد که از شکم تیر خورده بود و در خودش مچاله. مثل کسی که به سجده افتاده باشد پیشانی روی خاک گذاشته بود. تا ما را دید که به ظاهر سرپاییم گفت:
« عراقیها دارند می آیند. پا بگذارید روی من و ازکانال بالا بروید. »
مخم به دلیل فشارهای متعدد جسمی و روحی از کار افتاده بود. معطل نکردم و گفتم:
« حلال کن اخوی. »
پا رویش گذاشتم و از کانال بالا رفتم. پشت سر من، جعفر آمد و آن چند نفر دیگر. شاید میخواستند به مجروحان کمک کنند، اما مجال درنگ نبود. با جعفر به سمتی میدویدیم که فکر میکردیم نیروهای خودیاند که ناگهان یک خمپاره 120 زوزه کشید و بین من و جعفر فاصله انداخت. هردو پرتاپ شدیم یک طرف. گوشم زنگ می زد. چشمهایم جعفر را می دید که سرتا پایش خونین است. خواستم به سمت او حرکت کنم دیدم نمی توانم. از سر و صورت و پاهایم خون شرشر می کرد. ترکش به تمام بدنم از سر تا پا خورده بود. سهم من از این انفجار نُه ترکش ریز و درشت بود و سهم جعفر پنج ترکش و البته کاریتر.
به جعفر نزدیک شدم و کنار او بیهوش افتادم، اما آنقدر عقب آمده بودیم که نیروهای خودی بتوانند سراغمان بیایند و با برانکارد به عقب انتقالمان بدهند.
به هوش که آمدم روی تختی در کنارم جعفر را دیدم و بالای سر هردومان چند پرستار. جعفر پرسید:
« داداش خوبی؟ »
پرستارها متعجب پرسیدند:
« شما باهم برادرید؟! »
خندیدم و گفتم:
« ما همه اینجا برادریم. »
جعفر خوشش آمد، ولی من از دست او عصبانی بودم که چرا به من نگفت با دو سه روز آموزش آن هم در حد آموزش باز و بسته کردن اسلحه به جبهه می رود.
پرستار با خوش رویی پرسید:
« اسمتان چیست؟ »
هر دو با هم همزمان گفتیم:
« خوش لفظ. »
پرستار خندید. طوری که اطرافیانش پرسیدند:
« چه شده؟ »
- « به نظرمن این دو برادر باید فامیلیشان را به جای خوش لفظ، خوش زخم بگذارند. این دو نفر روی هم چهارده ترکش خورده اند، اما انگار نه انگار. »
و بالای سر من و جعفر با ماژیک روی یک تابلوی سفید نوشت:
« برادران خوش زخم. »
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 4⃣2⃣1⃣
سه روز در پادگان ابوذرِ سرپلذهاب تحت درمان بودیم و بعد به بیمارستان طالقانی کرمانشاه اعزام شدیم و بعد از چند روز درمان با یک آمبولانس در حالی که شانه به شانه هم خوابیده بودیم به بیمارستان 557 ارتش در همدان منتقل شدیم. "رضا رمضانی"¹ از تعاون سپاه آمد آمارمان را گرفت و دو دست لباس نو به ما داد.
نمیخواستم مادرم من و جعفر را با هم زخمی و دست به عصا ببیند. ظاهر جعفر سرپاتر از من نشان می داد. اول او را به خانه فرستادم و خودم به پایگاه بسیج رفتم. جعفر خانواده را برای دیدن من با عصا آماده کرده بود، اما از زخم خودش با اینکه کاریتر بود حرفی به میان نیاورده بود. شب به خانه رفتم. مادر و خواهرم و برادر بزرگ ترم خانه بودند و پدرم مثل همیشه به سرویس رفته بود.
شب هنگام مادر میدانست جا انداختن و تشک پهن کردن، عکسالعملی سرد از ناحیهی من خواهد داشت. دیگر رختخواب نیاورد حتی برای جعفر.
خیلی خوشحال شدم که مادرم حس و حال من و جعفر و بچههای جبهه را میفهمد. اصلا فکر میکردم مادرم از امروز همسنگر و رفیق راه شده است.
تا دو هفته، کارم رفتن به بیمارستان بود. من آشکار و جعفر پنهانی. زحمت بردن و آوردن هم با بهرام عطائیان بود. یکی دو ماه تحت درمان بودم و عصا را کنار گذاشتم. به جعفر با تحکم گفتنم:
« مامان را تنها نگذار، خانه باش. »
پذیرفت ولی با اکراه. و من همان روز رضا نوروزی را دیدم که گفت:
« دو گردان از بچه ها را سازماندهی کردیم و به منطقهی سومار میرویم. آنجا تحت امر تیپ 27 محمدرسولالله هستیم. اگر آماده ای بیا. »
رضا نوروزی را از فتح المبین و بیتالمقدس می شناختم. سال دوم جنگ بود، اما او تا آن زمان چهار مرتبه مجروح شده و خم به ابرو نیاورده بود. لحنش آرام و دلنشین بود. فکر می کردم حبیب با من حرف می زند. در تمام حالات و حرکات، آیینه تمام نمای حبیب بود. لبیک گفتم و او نگفت که خودش فرمانده یکی از گردان هاست تا به پادگان اللهاکبر اسلام آباد غرب رسیدیم.
______________________________
1. حاج رضا رمضانی در سالهای آغازین جنگ از پاسداران سپاه همدان بود. سپس به حوزه علمیه قم رفت و به کسوت روحانیت درآمد. دوباره به جبهه برگشت و در سال 1365 در قالب نیروهای لشکر 5 نصر از استان خراسان در جاده خندق به شهادت رسید.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 5⃣2⃣1⃣
مارش عملیات، خبر از حملهای به نام "مسلم بن عقیل" میداد و جبههی سومار از سه روز قبل، کانون خبرهای رسانهای و تیتر روزنامه ها بود. پیوستن ما به تیم 27 برایم لذت بخش بود. حدس میزدم که از بچههایی که در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس باهم بودیم کسانی را ببینم و باز کار اطلاعات عملیات بکنم. رضا نوروزی هم از سابقه کار من خبر داشت. به پادگان که رسیدیم گفتند حاج همت برای معرفی فرمانده گردان میآید. وقتی همت را دیدم همه چیز برایم زنده شد. خواستم پا پیش بگذارم و خودم را معرفی کنم، اما ترجیح دادم تا پایان معارفه داخل ستون گردان بنشینم. حاج همت آمد و رضا نوروزی را به عنوان فرمانده گردان کمیل و رضا زرگری را به عنوان فرمانده گردان فتح معرفی کرد. حالا دو پارتی داشتم؛ حاج همت و رضا نوروزی. از طرفی دوست داشتم در کنار رضا نوروزی باشیم و از طرفی مایل بودم به جمع اطلاعات عملیات تیپ بپیوندم. جلو رفتم. حاج همت بلافاصله مرا شناخت و گرم در آغوش گرفت و به رضا سفارشم را کرد و شدم مسئول اطلاعات عملیلت گردان کمیل.
تا چند روز همان جا کار آموزش ستونکشی و رزم شب بود همراه با حال و هوای مناجات شبانه، تا آنکه حاج همت پیغام داد برای تثبیت خط و مقابله با پاتکهای احتمالی دشمن به سومار برویم. ظهر بود که به قرارگاه تیپ، مکانی نرسیده به سومار، رسیدیم! جایی به نام قرارگاه شهید بهشتی. نیروهای آنجا با اضطراب جابهجا می شدند و مجروحان را تخلیه میکردند.
______________________________
1- سازمان گردان کمیل در عملیات مسلم بن عقیل به این شرح بود:
رضا نوروزی: فرمانده گردان(شهید). حسن ترک؛ معاون گردان(شهید). علی چیت سازیان؛ فرمانده گروهان(شهید). سید حسین سماوات؛ فرمانده گروهان
(شهید). محمود سماوات؛ فرمانده گروهان (شهید). محمد فتحی؛ فرمانده گروهان(شهید). مجید بهرامچی؛ ستاد گردان(شهید). و علی خوش لفظ؛ مسئول اطلاعات عملیلت گردان.
از سازمان گردان فتح فقط نام سردار حاج رضا زرگری را در سمت فرماندهی گردان به یاد دارم.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
جنگ،جنگاست چه سخـت بـٰاشـد، چه نـرم!
عـدھا؎ را بـٰا جسمشـٰان مـۍڪشنـد
ودیگَرانۍ را بـٰا فـرهنگشـٰان
ازجنگ نـرم غـٰافل نشوید..
@banooye_dameshgh
#نماز_شب
♨️سحر بیدار شوید ولو مختصر
💠آیت الله حق شناس (ره)؛
🔸باید سحرها برای نماز شب بیدار شوید ولو اینکه مختصر بخوانید.
سیصد مرتبه استغفار نمیخواهد. همین اسکلت نماز شب را هم اگر انجام دهید، نتایجی خواهد داشت. انشاءالله پروردگار مساعدت میکند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
@banooye_dameshgh