🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
🌺نهمین واریزی 🌺 مبلغ 50هزارتومان 🔴 آخرین موجودی:640هزارتومان
🌸ممنون و سپاس فراوان از دوستانیکه همکاری داشتند در این طرح فرهنگی کانال🌸
واریز بعلت سفارش محصول به پایان رسید
انشالله به نیت بانی های این طرح بشرط لیاقت هم قدم کاروان اسرا در مسیر مشایه دعاگوی دوستان خواهیم بود
💠حکم جوشاندن و سرخ کردن مواد غذایی
🍇 اگر غذایی را با انگور و آب انگور پخت کنند خوردنش حرام است مگر اینکه دو سوم آب انگور هنگام پخت كم شود در این صورت حلال میشود.
#خرما_كشمش_مویز
🌺✍️ همه مراجع بجز مکارم و بهجت: جوشاندن و سرخ کردن آن، اشکال ندارد.
🌸✍️ آیت الله بهجت: بنابر احتياط واجب، نجس و خوردن آن جايز نيست.
🌼✍️ آیت الله مکارم:
مويز و كشمش اگر در غذا بجوشد و آب به داخل آن نفوذ كند و آب داخلش نيز بجوشد حرام مىشود ولی سرخ كردن و دم كردن در برنج و امثال آن مانعى ندارد.
سرخ کردن خرما اشکال ندارد. و جوشاندن خرما اگر آب آن در غذا مستهلك شود مانعى ندارد ولی اگر زیاد باشد و مستهلک نشود نمیتوان آن را خورد.
#بقیه_مواد:
جوشاندن و سرخ کردن بقیه مواد غذایی مانند: غوره، آبغوره، سرکه، زرشک، جو، جوپرک، شیره انگور، شیره خرما، شیره توت و ... اشکال ندارد.
📚 توضیح المسائل مراجع م 113 و 114، آقا رساله آموزشی ج 1 درس 8
📚 #احکام
@banooye_dameshgh
*زائرین محترم توجه کنید*:
*موکب ۵۱۹* مربوط به *فرقه ضاله یمانی* است.
تاکید کردند که حتی خوراکی از این موکب نگیرید چون در روش های کاریشون استفاده از *اوراد و طلسم* هم هست و ممکنه مواد خوراکیشون *آلوده* باشه .
@banooye_dameshgh
آغوشِ تو یک مکانِ معمولی نیست
"ھذا البلد الامینِ" آرامش ھاست.
#امامرضایدلم ⚘
• غبارروبیِ مضجع مطهر رضوی
با حضور رهبر معظم انقلاب.
@banooye_dameshgh
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
آغوشِ تو یک مکانِ معمولی نیست "ھذا البلد الامینِ" آرامش ھاست. #امامرضایدلم ⚘ • غبارروبیِ مضجع مط
خرّم آن لحظه
که مشتاق به یاری برسد...♥️
🔴 ثواب عجیب «کمک هزینه» به دیگران برای سفر اربعین!
هشام: از امام صادق(ع) پرسیدم:
کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین(ع) برود و در عوض شخصی ديگر را روانه کند(هزینههایش را بدهد)، چه اجری دارد؟
امام صادق(ع) فرمودند:
🔹 به ازای هر درهمى كه خرج کند، خداوند همانند كوه اُحد برایش حسنه مینویسد.
🔹چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمیگرداند!
🔹بلاهايى را که فرود آمده تا به او برسد، از او میگردانَد و از وى دور میكند و مالش حفظ میشود.
🔻کاملالزیارت، ص۱۲۹
#اربعین #حدیث_اربعین
ـــــــــــــــــــــــــــــ
@banooye_dameshgh
نفوذ فرهنگی عجیب بهائیت در جمهوری اسلامی
جریان ضاله بهائیت که ماموریت جاسوسی اسرائیل در ایران را برعهده دارد، بیش از 60 مدرسه و مهدکودک غیرانتفاعی را اجاره کرده و عملیات استحاله فرهنگی کودکان کشورمان را بر عهده دار
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 9⃣4⃣2⃣
علیآقا صبحها به جلسه فرماندهی میرفت و عصرها قبل از نماز، رزمایش میگذاشت. چند نفر از جمله من، وردستش بودیم که با تیربار گرینوف، کلاش و حتی آرپیجی به نیروهای فرضی شلیک میکردیم.
علی آقا وقتی به سمت نیروهای مثلاً در میدان مین، گیر کرده، تیراندازی میکرد، تیرها به فاصلهی کمی از بالای سرشان رد میشد، اما به ما میگفت شما رو به آسمان بزنید. این قابلیت، در او بود که با آرامش و دقت، تیرها را دور و بَر نیروها بزند.. انصافاً ما به جای آنها میترسیدیم و گاهی میگفتیم:
« علی آقا، نخورد به بچهها. »
میخندید و میگفت:
« چیزی نمیشود. بچهها باید حس واقعی پیدا کنند و ترسشان بریزد. اگر کسی در مانور و تمرین کم بیاورد حتما در عملیات هم جا می زند. »
و البته بودند کسانی که از همین جا مسیرشان را از اطلاعات عملیات جدا میکردند و به واحد دیگری میرفتند.
یک روز دم غروب با حاج حسین بختیاری با موتور تریل اطراف کارون میچرخیدیم که چشمم به یک میدان مین بزرگ افتاد. با خودم گفتم:
« پشت جبهه و میدان مین؟ »
تازه متوجه شدم علیآقا تعدادی از نیروهای تخریب و مهندسی را چند روز قبل برای چه به واحد دعوت کرده بود. گفتم:
« حسین آقا، علی آقا نقشه دارد که بچههای واحد را به شکل تمرینی و آموزشی از این میدان مین عبور بدهد. »
گفت:
« خب که چه؟ »
شیطنتم گل کرد. دست به سیم چین بردم که همیشه همراهم بودو افتادم به جان مین ها¹.
حاج حسین پرسید:
« چه میکنی؟ »
+ « معبر میزنم. یک معبر خوشگل. اما نباید به علی آقا بگویی که باز کردن معبر کار من بوده است. »
______________________________________
1. در مانورها و تمرینهای عبور از میدان مین، مینها آمادهی انفجار نبودند. بلکه بیشتر، چاشنیها تله میشدند.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 0⃣5⃣2⃣
حاج حسین، دهن قرصی داشت. خاطر من هم جمع شد. داشتیم سوار موتور میشدیم که یک سرباز وظیفه به طرفمان دوید. علی آقا او را نگهبان میدان مین گذاشته بود. اگر چه دیر رسید، خیلی با جدیت ایستاد و گلنگدن کشید و داد زد:
« شما اینجا چکار میکنید؟ »
خودم را خیلی خونسرد و البته جدی نشان دادم.
+ « این چه وضع نگهبانی است؟ مگر تو خوابی؟ حالا متوجه شدی ما اینجاییم؟ اگر به علی آقا گزارش بدهم می دانی چه بلایی سرت می آورد؟ »
بیچاره ترسید و به تته پته افتاد:
« رفته بودم دستشویی. »
گفتم:
« باشد. تو از آمدن ما به علی آقا چیزی نگو. ما هم از قصور تو در کار نگهبانی چیزی به او نمیگوییم. »
چند روز بعد موعد تمرین و مانور فرا رسید. علیآقا من و احمد صابری و دو نفر دیگر را صدا کرد و گفت:
« یک رزمایش جدی برای عبور از میدان مین داریم. شماها جزء تیم من هستید. بچهها وسط میدان مین که رسیدند با شلیک آرپیجی و تیربار کاری کنیم که همگی کپ کنند. »
من به روی خودم نیاوردم و حاج حسین هم حرفی نزد. عصر، سوار تویوتا شدیم. نیروهای واحد در سمت مقابل ما پشت میدان مین آرایش گرفتند. علی آقا به ما و چند نفری که در فاصله 100 متری از میدان مین نشسته بودیم گفت:
« شما با آرپیجی و تیربار تا 10 متری بالای سرشان را بزنید. حواستان باشد. آنها باید بترسند و داخل تلهها گیر کنند و اگر بتوانند از میدان مین رد بشوند و دستشان به ما برسد، آن موقع طبق قاعدهی بازی باید اسلحهها را کنار بگذاریم و تا جا داریم مشت و لگد نوش جان کنیم. البته سد آن ها نباید به هر قیمت باشد. مبادا کسی آسیب ببیند. »
علی آقا میگفت و من خیلی جدی گوش میکردم و سرم را به علامت تایید تکان میدادم.
رزمایش که شروع شد حسین بختیاری آن طرف، داخل نیروهای مقابل بود. بچهها را پشت سرش انداخت و رفتند داخل معبر و ما هم هماهنگ با علی آقا آسمان را چراغانی کردیم. علی با تیر مثل دفعات قبل دور و بَر آنها میزد و آنها با سرعت از معبر، جلو میآمدند. علی آقا متعجب مانده بود که چرا هیچ تله انفجاری عمل نمی کند. خلاصه، آنقدر نیروهای مقابل به ما نزدیک شدند که علی آقا متعجب شد. پشت سر هم به ما میگفت:
« رسیدند، الان دستشان به ما میرسد. »
و وقتی دید قضیه خیلی جدی است گفت:
« بچه ها بدوید. »
پشت سر هم دویدیم و پریدیم پشت تویوتا و فرار را برقرار ترجیح دادیم. آن ماجرا گذشت، ولی علی آقا همچنان انگشت به دهان مانده بود که بچهها چطور و با این سرعت از میدان مین عبور کردند. من و حاج حسین به هم نگاه میکردیم و در دلمان میخندیدیم.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 1⃣5⃣2⃣
هوای سرد جنوب و آغاز زمستان بود. از همدان کدو آورده بودند و من هم چسبیده بودم و به چراغ والور که قابلمه پر از کدو روی آن میجوشید. یکبار مصیب مجیدی داخل چادر آمد و با نگرانی گفت:
« علی آقا، فرمانده لشکر گفت نیروها را بردارید و بیایید جلو. ظاهراً اتفاقی مثل اتفاق شب عملیات بدر افتاد و نیروهای ما به محاصره عراقیها درآمدهاند و ما باید خودمان را به دل دشمن بزنیم و محاصره را بشکنیم. »
علی آقا انگار که منتظر این حرف بود. گفت:
« یالا بچهها بجنبید، همه سلاح بردارید و سوار شوید. »
حسی پنهانی به من گفت که عکس العمل علی آقا مقابل حرف مصیب مجیدی عادی بود. مثل اینکه علی آقا از قبل از این واقعه خبر داشته است. شاید که نه، حتماً این موضوع، سرِ کاری است؛ از جنس همان مانورهایی که علی آقا برای سنجش میزان آمادگی بچه ها میگذارد. همه آماده شدند، مثل همان شب عاشورایی. حتی عدهای مثل "حسین ابراهیمی" و "حسین عزیززاده" که از لشکر 27 به جمع ما پیوسته بود گوشهای نشستند و وصیتنامه نوشتند. علی آقا جلوی جمع ایستاد و صحبتهای آخر را با بچهها کرد. سخنانی خطابگونه و احساسی و من دوباره برق شیطنت را در چشمان علی آقا دیدم. همه راه افتادند. علی دید که من به بخاری والور چسبیدهام.
- « خوش لفظ، راه بیفت. هیچ کس جز تو نمانده. »
+ « من نمیآیم. سردم شده. اصلاً آمادگی شهادت ندارم. خیلی ترسیدهام. جا زدهام. »
علی آقا مرا از خودم بهتر می شناخت. گفت:
« بلند شو ، برای بچهها سوال درست نکن، یالا پاشو. »
+ « من شهادت زورکی نمیخواهم. چطوری بگویم ترسیدهام! »
علی مطمئن شد که من دستش را خواندهام. آمد جلو و گفت:
« لامصب، وقتش که رسید نشانت میدهم. »
و مشتی به گُردِهام کوبید. جلوی چادر خندهام گرفت:
« رفتید ما را هم شفاعت کنید. »
شب از نیمه گذشته بود و خبری از بچهها نبود. من بودم و کدوهایی که پخته و آماده خوردن بودند. پتو را روی شانهام انداختم و رفتم سراغ کدوها.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 2⃣5⃣2⃣
ساعت سه شب، بچهها برگشتند. از سر و صورت و لباسهایشان آب میچکید. معلوم بود علیآقا آنها را به منطقهای مردابی مثل هور برده است. تا مرا دیدند گفتند:
« بدجنس، از کجا فهمیدی سرِ کاری است و نیامدی؟ »
و تعریف کردند که علی آقا با مصیب و چند نفر، همهی آنها را داخل آب انداختهاند و مجبورشان کردهاند که با شنا برگردند. عدهای هم که شنا بلد نبودند ماندهاند تا شنا یاد بگیرند. دم صبح بقیه هم آمدند. مثل بید میلرزیدند. شوق خوردن کدوی داغ داشتند اما کو کدو؟ افتادند دنبال من و من هم فرار.
از آن وقت، بچهها به منطقه رفیع¹ و پاسگاه مرزی سعیدیه در جنوب شهر بستان رفتند. منطقهای مردابی با آبراههایی پر نی و گاومیشهایی رها و آزاد که چپ و راست، داخل آبها جابه جا می شدند. طبیعت وحشی و پر از پرندهی هورالهویزه ،نشان میداد که اینجا از حیث آتش و حضور دشمن با هورالعظیم و جزیرهی مجنون متفاوت است. آنجا منطقهی بکری بود که دست نیروهای عراقی و ایرانی برای هم رو نشده بود. لذا آتش زیادی هم نبود و همین مسئله، امنیت نسبی ایجاد میکرد که دستهدسته غازها و اردکهای وحشی از جایی به جای دیگر پرواز کنند و حتماً شناسایی و عبور از آبراهها نیز به همین میزان بیدردسر بود.
کار شناسایی به سمت برکهای به نام "اُزیم"² آغاز شد. سختترین کار، حرکت خاموش با بلمهای چوبی سه نفرهای بود که با یک حرکت پاروزنی اشتباه به چپ یا راست، وارونه میشد و بلمچیها داخل آب میافتادند. حالا فهمیدم که علی آقا چرا این قدر اصرار برای آموزش شنا و غواصی داشت.
چندبار به گشت رفتیم. هر بار پیدا کردن مسیر، معمایی بود. "تهل ها"³ جزیرههای ریز و درشتِ خشکی بودن که جابهجا میشدند. گاهی با جابهجایی یک تهل، یک آبراه بزرگ و فراخ به اندازه یک نهر، باریک و بسته میشد و گاهی برعکس. گاهی تهلها به هم میچسبیدند و آبراهها را میبستند و اصلاً شکل محیط، هنگام رفت و برگشت کاملاً متغیر و متفاوت میشد.
_____________________________________
1. رفیع، نام روستایی در جنوب بستان در مرز با عراق. رفیع، بخشی از مناطق مردابی ایران در هورالهویزه است.
2. از لحاظ جغرافیایی، این منطقه بخش شرقی منطقهی عملیاتی بدر بود که بعد از طی کردن آبراهها به جادهی العماره - بصره، میرسید.
3. تهلها از نیهای پوشیده و متراکمی ایجاد شده بودند که ریشهی نیها از آب جدا بود و بنابراین به سرعت جابه جا می شدند. عربهای محلی روی همین تهلها زندگی میکردند و حتی غذا میپختند.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh