همه پیامبران هرچه داشته اند علی علیه السلام حامل تمام آن فضائل و ملکات است.
¦علامه امینی¦
@banooye_dameshgh
« مَنْ یَعْتَصِمْ بِاللهِ فَقَدْ هُدِیَ الی
صِراطِِ مُستَقیم . . »
آنها که به او چنگ زدند و با
او آمدند ، به صراط رسیدند..!
آل عمران ۱۰۱
@banooye_dameshgh
❓چرا مسلمانان #گوشت_خوک نمیخورند؟
💢مختصری درمورد گوشت خوک ؛
🔹خوک جسد و مردار گندیده میخورد حتی اگر مردار پدرش باشد.
🔹خوک همه چیز میخورد حتی ادرار و مدفوع خود و دیگر حیوانات.
🔹مقدار سم کشنده در گوشت خوک 30 برابر گوشت گوسفند است.
🔹خوک عرق نمی کند، پوست خوک اسفنجی است بە همین دلیل تمام کثیفی ها را جذب خود میکند این خود فاجعە
🔹نوعی کِرم در گوشت خوک موجود است کەنە با پختن نە سرخ کردن(برشتە) از بین نمی رود.
🔹پختن گوشت خوک نیاز بە 6ساعت زمان دارد گوشت خوک قابل سرخ کردن نیست زیرا کم کم آب میشود تا چیزی از آن باقی نمی ماند
@banooye_dameshgh
#احکام
‼️اطلاع دادن به صاحبخانه درباره نجاست خوراک و چیزهای دیگر
🔷 اگر کسی مانند میهمان یا مستأجر، وسایل خانه را نجس کند یا متوجه نجاست آن شود، آیا لازم است به صاحبخانه اطلاع دهد؟
جواب: اگر چیزی که توسط او نجس شده از وسایلی است که در خوردن و آشامیدن استفاده می شود، باید اطلاع دهد و نیز اگر از وسایلی است که عدم اطلاع، موجب اخلال در مثل وضو و غسل می گردد، بنا بر احتیاط واجب اطلاع دادن لازم است اما در غیر این موارد، اطلاع دادن لزومی ندارد.
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 1⃣5⃣
گفتند:
« فعلا هیچ کاری واجبتر از تخلیهی شهدا و عقب آوردن سلاح های سبک و سنگین غنمیتی نیست. »
و این شد کار ما در عقبه دشت عباس تا عملیات تمام شد. و آنجا بود که گمشدهی خودم را یافتم؛ حبیب را با آن قیافهی صبور و باروت زده که حالا گردان 350 نفره را هدایت می کرد. گردانی که بیشترشان از بچه های نازی آباد تهران بودند. وقتی مرا دید گفت:
« آقای خوش لفظ، شما کجا، اینجا کجا؟ »
+ « برای عملیات آمده ام ولی دیر رسیدم. »
- « عملیات که تمام نمیشود که دیر شده باشد. بچه ها برای مرخصی به همدان می روند. شما هم برو و چند روز دیگر با بقیه بیا. »
از ترس اینکه مبادا از عملیات بعدی جا بمانم گفتم:
« نه، همینجا می مانم، تازه از همدان آمده ام. »
حبیب گفت:
« معلوم است. »
و پیراهن یقه اسکی زمستانیام را نشان داد. از همدان پیراهن را از تن بیرون نیاورده بودم. انگار در همدان چلهی زمستان است. البته تهته نگاهم این بود که ظرفیت خودم را برای تحمل سختی بالا نشان بدهم و گرنه در آن گرمای سوزان، ژاکت یقه اسکی زمستانی نشانه ی دیوانگی بود.
حبیب با نیروهایش به تهران و همدان برگشتند و من در دوکوهه ماندم. صبحگاه که میشد با همان پیراهن،عرق ریزان، به دنبال بقیه میدویدم و بعد دم ساختمان نیروهای گردان مسلم بن عقیل میچرخیدم و منتظر میماندم تا حبیب از مرخصی برگردد. یک روز صبح، سبز پوش باوقاری را دیدم که به گردانها سر میزند. معطل نکردم، دویدم و هن هن کنان گفتم:
« سلام حاج آقا »
جواب سلام را که داد، ذوق زده پرسیدم:
« مرا میشناسید حاج آقا. جاده راه خون یادتان که می آید؟ خوش لفظ هستم. همان که برایم از بلد چی بودن خوب گفتید. یادتان که نرفته؟ »
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 2⃣5⃣
خندید. آغوش باز کرد و بوسهای بر پیشانیام زد که گرمیاش را هنوز حس میکنم. با این کار، با حاج احمد متوسلیان احساس صمیمیت بیشتری کردم. بچه های گردان نگاه میکردند و من گفتم:
« حاج آقا، روز آخر در مریوان فرمودید برو و زود برگردد. آمدهام برای عملیات. »
- « حتما انشاءلله در عملیات بعدی شرکت خواهی کرد. اما بگو ببینم چرا توی این گرما ژاکت زمستانی پوشیده ای؟ »
سرم را پایین انداختم و گفتم:
« خب باید معلوم شود که بچهی همدانم. »
روز بعد، وقتی حبیب از همدان به دو کوهه آمد رفتم پیشش و گفتم:
« برادر مظاهری، در خدمتم ،هرکاری که بفرمایید. »
و حبیب گفت:
« فعلا منتظر باش.وقتش که شد بهت می گویم چه کار کنی. »
دو کوهه حال و هوای عجیبی داشت.
تمام پادگان مثل یک مسجد بود.آدم فکر میکرد لحظه لحظه در حال عبادت است. همه چیز، نوشتهها، در و دیوار، آدمها، تذکر بودند و همه شده بودند اصحاب المراقبه که مبادا عمداً یا سهواً مکروهی از آنها سر بزند. شبها فانوس تهجد و شبزندهداری روشن بود و روزها همه مهیای سازماندهی و آموزش برای رزم. فرماندهان کمتر به چشم می آمدند. بر خلاف قبل از عملیات فقتح المبین که آوازه کلاسهای نهجالبلاغه فرمانده سپاه همدان، حاج محمود شهبازی، که حالا قائم مقام تیپ شده بود، پیچیده بود. اما حالا خبری از کلاس و اجتماعات گروهی گردانها نبود. همه در تکاپوی رفتن به جایی بودند که نمیدانستیم کجاست، یا حداقل من نمیدانستم. یک روز در عین ناباوری ناهیدی را دیدم. هر دو خوشحال شدیم. یاد مریوان کردیم و جاده راهخون و آن روزهای غربت و تنهایی در مریوان.
او میگفت:
« خوش لفظ، باز هم بیا پیش من. اگر بدانی چقدر خمپاره و توپ از عراقیها غنیمت گرفته.ایم که میتوانیم یک تیپ ادوات و یک تیپ توپخانه تشکیل بدهیم. با این ضد هواییهای غنیمتیها نگو می شود حتی ستارهها را هم زد. »
او به آسمان اشاره میکرد، اما هوش و حواس من پیش حبیب بود. و گردان مسلم و بلدچی شدن در آن گردان.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 3⃣5⃣
یک روز در محوطهی پادگان، پشت یک موتور خاموش نشسته بودم و دستم به عادت موتور سواری روی کلاج و ترمز بود و بیخبر از اینکه یک جفت چشم نافذ و خداترس به من دوخته شده است. نزدیک آمد. سنش دو برابر من بود. شاید سی سال. با لهجه همدانی در کمال ادب گفت:
« برادر، چرا با موتور خاموش بازی می کنی؟ »
+« هیچی،همینجوری.روی عادت.مگرچه اتفاقی میافتد؟ »
- « قرار نیست که حتما اتفاقی بیفتد. این موتور مال همه است. بیت المال است. شما وقتی با کلاج و ترمزش، هر چند خاموش، کار کنی سیمهایش فرسودهتر و آسیبپذیرتر میشود. خب حالا این خودش یک اتفاق هست یانه؟ »
+ « البته همین طور است که شما می فرمایید. »
وقتی که رفت از دور و بریها پرسیدم:
« این آقا که بود؟ »
گفتند:
« حاج محمود نیکو منظر¹؛ مسئول واحد تدارکات تیپ محمد رسول الله. »
حاج محمود، امکانات یک تیپ را که در واقع استعدادی افزون بر یک لشکر² داشت به تمامی تامین می کرد؛ از تفنگ و فشنگ و جیب خشاب و حمایل و نارنجک و کولهپشتی تا نان و کمپوت و کنسرو و آب یخ و ماشین سنگین و سبک ترابری... و در این چند روز عملیات فتح هم کلی تانک و توپ کاتیوشا به بنههای تسهیلاتی او اضافه شده بود. با این همه، به فکر سیم کلاج یک موتور خاموش بود و این از جنس همان درسهای عملی بود که هر کس با زبان نرم به همرزمانش میداد.
-------------------------------------------------------
1. حاج محمود نیکونظر، از مبارزان دوران ستم شاهی در استان همدان و از موسسان سپاه استان بود که با تاسیس تیپ 27 محمد رسول الله به عنوان اولین مسئول واحد تدارکات تیپ انجام وظیفه کرد. او پس از عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس در عملیات رمضان در عمق خاک عراق مفقود الاثر شد.
2. تیپ، 13 گردان داشت و هر گردان رزمی 350 نفر و اینها به غیر از مجموعه های واحد های ستادی بودند. رزمندگان همدان بیشتر در ردههای فرماندهی و اطلاعات عملیات انجام وظیفه میکردند و نیروهای پیاده استان در قالب گردان مسلم بن عقیل تحت امر حبیب مظاهری بودند.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 4⃣5⃣
اردیبهشت ماه سال 1361 فرا رسید. قطار اتوبوسها جلوی دوکوهه صف کشیدند و انبوه نیروهای آماده رزم را در خود جای دادند.
حبیب مرا کنار خودش نشاند، داخل تویوتای جنگی فرمانده گردان و پشت سرش اتوبوس ها به حرکت درآمدند. به کجا؟ به غیر از فرماندهان و مسئولان اطلاعات عملیات هیچکس نمیدانست.
از دوکوهه به سمت اهواز حرکت کردیم، پرسیدم:
« آقا حبیب، قرار است کجا برویم؟ »
- « نزدیک آبادان.جایی به نام دارخوین. مقرّ انرژی اتمی. »
از محل استقرار در جایی به نام انرژی اتمی متعجب شدم، ولی میدانستم حبیب اهل شوخی نیست.
+ « انرژی اتمی چرا؟ »
- « جایی که فرانسویها قبل از انقلاب درست کردند. البته بیشتر از یک ساختمان اداری و تعداد زیادی کانتینر تو خالی چیزی ندارد. فقط اسمش انرژی اتمی است و الّا خبری نیست. »
پس از سه ساعت از جاده اهواز-آبادان به سمت یک جاده خاکی رفتیم و کمی بعد شکل و شمایل همان کانتینرهایی که حبیب می گفت مشخص شد. معلوم بود که فرماندهان، بیدلیل اینجا را برای عقبهٔ تیپ انتخاب نکردهاند.
نخلستان ها پوشش خوبی برای استتار بودند و رودخانه کارون هم مانع طبیعی که مثل یک مرز ما را در این سوی خود پذیرفته بود و عراقی ها را در آن سوی خود.
گردان ما و دو گردان دیگر، اولین گروهایی بودند که به انرژی اتمی رسیدند. سه گردان، بلافاصله داخل کانتینرهای داغ و دم کرده سازماندهی شدند و ده گردان دیگر که بعد از ما رسیدند، با فاصله بیشتری از کارون، داخل نخلستان ها و توب چادرهای از پیش نصب شده مستقر شدند.
سه چهار روز گذشت و همه کنجکاو و پرسان که عملیات کجاست؟ حبیب با موتور تریل 125 آمد و گفت:
« برادر خوش لفظ، وسایلت را جمع کن برویم. »
دلم هُری ریخت که خدایا چه اتفاقی افتاده؟ نکند اشتباهی از من سرزده و فرمانده گردان میخواهد مرا به عقب برگرداند؟
چند نفر از بچه های گردان ما را از دور نگاه می کردند. با اضطراب پرسیدم:
« چه شده؟ »
- « سوار شو بعداً می گویم. »
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 5⃣5⃣
هر چه بود نمیخواست بقیهی بچههای گردان از تصمیم او با خبر شوند. سوار شدم در حالی که افکار آشفته عذابم می داد. حبیب گاز موتور را گرفت تا رسید دم ساختمان فرماندهی و ستاد. باز هم حرفی نزد و رفت داخل طبقه دوم همان ساختمانی که متوسلیان و شهبازی نشسته بودند. یک نفر دیگر هم کنارشان بود که نمیشناختمش .
هر سه نفر سرشان روی نقشه بود.حبیب سلام کرد و گفت:
« ایشان برادر خوش لفظ مسئول اطلاعات عملیات گردان مسلم بن عقیل هستند. »¹
حرف حبیب مثل نسیم خنک و آرامش بخشی بود که بر تن داغ و تب دارم وزید. حاج احمد متوسلیان وقتی دوباره مرا دید خوشحال شد. حاج محمود شهبازی و آن سومی که بعدها فهمیدم مسئول اطلاعات عملیات تیپ محمد رسول الله است به من نگاه کردند.²
حاج احمد گفت:
« برادر صمد تو را با ماموریت شناسایی محدوده عملیاتی گردان مسلم بن عقیل آشنا می کند. »
بعد از جلسه صمد یکتا اولین نکتهای که گفت این بود:
« هر شب باید چند کیلومتر مسیر را با چند نفر دیگر بروی و برگردی. آیا توان این کار را در خودت میبینی؟ »
+ « من قبلا در مریوان و سرپلذهاب به شناسایی رفتهام. با کار اطلاعات عملیات آشنایم. »
- « اما اینجا مریوان و سرپل ذهاب نیست. هر مسئول اطلاعات در هر گردان باید 350 نفر را از راهکارهایی که قبلاً شناسایی کرده عبور بدهد و این کار ساده ای نیست. »
خیلی محکم و با اعتماد به نفس گفتم:
« اگر به توان من شک دارید،خب امتحانم کنید. »
صمد یکتا از اراده و آمادگی من خوشش آمد و گفت:
« یا علی، پس فردا شب، اولین شناسایی ها را خواهیم رفت. »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در جلسات ستاد متوسلیان و شهبازی از فرمانده گردانها خواسته بودند طی یک روز، دو نفر را برای پذیرش مسئولیت اطلاعات عملیات گردان خود معرفی کنند. حبیب من را انتخاب کرده بود و یک نفر دیگر را.
2. با مجروحیت حاج عباس کریمی، صمد یکتا مسئول اطلاعات عملیات تیپ در عملیات بیت المقدس شد. البته در عملیات قبلی، یعنی فتح المبین، بیشتر شناساییها مستقیما تحت نظارت و هدایت محمود شهبازی، حاج عباس کریمی و حسین همدانی انجام میشد. در فتح خرمشهر نیز از همان آغاز، شناسایی ها زیر نظر مستقیم محمود شهبازی، حسین همدانی و صمد یکتا بود. صمد یکتا بعدها شهید شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh