🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 5⃣1⃣1⃣
فصل شش
برادران خوش زخم
صدای اذان می آمد. رفتم مسجد محل و بعد از نماز، بچههای پایگاه بسیج دورم جمع شدند. من از آنها در مورد بمباران نماز جمعه همدان پرسیدم و آنها از عملیات رمضان. مسجد پاتوق بچهها بود و تعدادشان حدود پنجاه نفر که شاید چهار پنج نفر فقط پایشان به جبهه باز شده بود. تمام تلاش من ترغیب و تشویق بقیه برای آمدن به جبهه بود. گفتم خاطره عملیات رمضان را شب برایشان خواهم گفت.از بچهها شنیدم که به دلیل نزدیکی خانه ما به محل اصابت بمب، تمام شیشه ها شکسته. وقتی رسیدم مادر طبق معمول اولین کسی بود که به استقبالم آمد. از اینکه بعد از یک هفته برگشته بودم کمی تعجب کرد. او از عملیات رمضان چیزی نمیدانست. فکر کرد به دلیل بمباران شهر به این سرعت برگشتهام. بلافاصله یک دست لباس تازه برایم آورد و املت پر ملاتی درست کرد که خیلی چسبید. بعد از نهار تشک و بالش روی زمین گذاشت تا بخوابم. خودداری کردم. سرم را روی زمین گذاشتم و روی فرش دراز کشیدم و گفتم بچهها توی جبهه روی زمین میخوابند. مادر گفت:
« اینجا که جبهه نیست. »
+ « چرا هست. همین چند روز پیش مگر اینجا را بمباران نکردند؟ جنگ خیابانی هم که راه افتاده و منافقین آدمهای مومن و حزباللهی و جبههای را پشت جبهه ترور می کنند، پس اینجا هم جبهه است. »
- « اما این دلیل نمیشود که تو روی زمین سفت بخوابی. »
+ « من باید حس بچه های جبهه را بفهمم. عادت به راحتی مرا از آنها دور می کند. »
مادر چیزی نگفت. خوابیدم و دم غروب راهی پایگاه بسیج شدم. بعد از نماز شرح مفصلی از عملیات رمضان دادم و گفتم:
« بعداز فتح خرمشهر اگر نیرو میرسید ما تا بصره می رفتیم و فاصله افتادن میان دو عملیات مهلت سازماندهی و تجهیزات و ایجاد موانع مستحکم را به عراقیها داد. باید خلأ شهدا را آنگونه که امام فرمود پر کنید. »
بعد تصمیم گرفتم با همان موتوری که بچههای محل به نیت من خریده بودند¹ گشتی بزنم. یکی از بچه های بسیج محل همراهم شد. فکر کردم که حتما حرف های من روی او تأثیر گذاشته و بهتر است او را امتحان کنم. البته دراین امتحان کمی چاشنی شیطنت در ذهنم بود. یک کلاش از بسیج مسجد گرفتم و سوار موتور شدیم و به سمت استادیوم سعیدیه رفتیم. در مسیر تا توانستم از خطر منافقین و خوش خدمتی آنها به صدام گفتم. پرسید:
« حالا کجا میرویم؟ »
______________________________
1. موتور را سعید خوش خاضع و کاظم بادپا خریده بودند که خُردخُرد قسط آن را دادم و تنها داراییام همین موتور شد که با فروش آن بعداً ازدواج کردم.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 6⃣1⃣1⃣
+ « خبر دادند که دو تیم از منافقین، سر یک قرار با هم به انتهای این باغها، نزدیک استادیوم میآیند. ما باید تا قبل از رسیدن نیروهای شهربانی و کمیته به آنجا برسیم. »
بنده خدا باورش شد. گاز موتور را گرفتم و رسیدیم به جایی که سکوهای کنار استادیوم پیدا بود. پاهایش از ترس میلرزید. تا پیاده شدیم کلاش را به دستش دادم. پرسید:
« خودت چی؟ »
- « من کونگفو کارم، اگر سایهی کسی را آن بالا دیدم میروم سراغش و تا سه دقیقه اگر نیامدم آهسته آهسته بیا بالا. »
نرمنرمک از پلههای نیمساختهی استادیوم بالا رفتم و یک گوشه قایم شدم. دو سه دقیقه گذشت بالا نیامد. با صدای لرزان چند بارگفت:
« برادر خوشلفظ، برادر خوشلفظ. »
به خیالم میخواستم ترس او را بریزم و برای جبهه آمادهاش کنم¹.
به همه چیز فکر میکردم الّا قلب لرزان او که داشت از سینه بیرون میزد. یکباره صدایم را عوض کردم؛ طوری که مرا نشناسد. داد زدم:
« بچه ها لو رفتیم. بسیجیها آمدهاند اینجا! »
بیچاره تا این را شنید رگباری به سمت بالا زد. دوباره باصدای نخراشیدهای گفتم:
« بروید آن یکی را هم بگیرید. »
و خودم آهسته از پله ها پایین آمدم. میان سیاهی گم شده بود، اما وقتی تکان میخورد صدای تکان خوردن او را میشنیدم. رفتم پشت سرش.
+ « بگیریدش. »
چرخید و رگباری گرفت و تیرها ازبالای سرم رد شدند و بوی تند باروت، دماغم را پر کرد. مثل جن زدهها شده بود. وقتی ماجرا را فهمید شروع کرد به بد و بیراه گفتن؛ اسلحه را انداخت و رفت که رفت و از فردایش به پایگاه محل هم نیامد.
________________________________
1. الان بعد از سیسال درک این روش آموزش برای خودم هم باور کردنی نیست. شاید اقتضای سن و سال و شرایط خاص آن زمان بود که این کار را با آن بندهی خدا کردم.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣1⃣1⃣
شب بعد قصهی گشت الکی را برای بچههای مسجد تعریف کردم و دوباره تا صبح گشتی زدیم و برگشتیم زدیم سر و کول هم. پانزده نفربودند که آنها میخواستند تلافی کنند. پانزده نفری سرم ریختند، بامشت و لگد آن قدر زدند که خودشان خسته شدند و من مثل ماهیِ لیز بعد از چند دقیقه ازدستشان در رفتم¹.
این کار بیشترِ شبهای ما بود. نماز، دعا، شیطنت تا دم صبح درپایگاه بسیج. حالا درس و دبیرستان را کلا رهاکرده بودم. یک هفته در همدان با رفتن به پایگاه بسیج و سرزدن به سپاه گذشت که شنیدم در غرب خبرهایی است و بعد از فرار عراق در قصر شیرین، جبههای در همان جا به سمت مرز خسروی تشکیل شده است. جبههای به نام محور " شهیدحبیب مظاهری. "
اسم حبیب هواییام کرد. حال و هوای حبیب از سرم خارج نمیشد. وقتی نام حبیب را شنیدم انگار روبهرویم ایستاده و می.گوید:
« برادر خوشلفظ بیا .من هستم. من همه جا با تو هستم. تو فقط بیا. »
رفتم منزل، بیخبر از اینکه این بار برادر کوچکم، جعفر، زودتر شال و کلاه کرده و به جبهه رفته است. ساکم را برداشتم. مادرم پرسید:
« باز کجا؟ نیامده میخواهی بروی؟ »
+ «دیدی که دفعهی قبل خیلی زود برگشتم. »
حرفی نزد و از رفتن برادر کوچکترم جعفر هم چیزی نگفت.²
به سپاه رفتم و با "کاظم بادپا" و "سعید خوشخاضع" عازم سرپل ذهاب شدم. سرپلذهاب حکم پشت جبهه را داشت و ماشینهای ارتشی و سپاهی به سمت قصر شیرین میرفتند. تا قصرشیرین وسیلهای پیدا کردیم و رفتیم و از آنجا به جبهه ی که به نام حبیب نام گذاری شده بود، و به 11 تپهی شانه به شانه هم در سمت چپ جاده ی آسفالتهی قصرشیرین و در فاصلهی 7 کیلومتری مرز خسروی، رسیدیم. آنجا شنیدم که بچههای همدان به غیر از این محور، مقرّی در نزدیکی قصرشیرین دارند، اما جبهه آنجا بود. برایمان شد معما که بالاخره آنجا بمانیم یا برگردیم به قصر شیرین. فکر میکردیم که بچهها برای عملیات، در آنجا سازماندهی میشوند. من گفتم:
« برای من تمام این سنگرها پر از حبیب مظاهری است. من همینجا میمانم. »
_________________________________
1. این خاطره را یکی از بسیجیهای مسجد که شاهد این ماجرا بوده همیشه با آب و تاب تعریف میکند. "نقی برزین" که سالها بعد به مدارج علمی و مقاطع دانشگاهی را تا بالا طی کرد. او یکی ازآن پانزده نفر بود.
2. جعفر سیزده سال بیشتر نداشت. فقط سه روز آموزش نظامی دیده بود. با این حال شوق پیوستن به رزمندگان را داشت. بار اول شناسنامهاش را دستکاری کرد تا سنش را قانونی نشان بدهد. اما لو رفت و بار دوم با شناسنامه جعلی یکی از دوستانش که سن قانونی داشت راهی جبهه شد.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣1⃣1⃣
بادپا گفت:
« اینجا بوی عملیات نمیآید. »
همان وقت یکی از بسیجیهای محل - "محمدعلی محمدی" - را دیدم. یک ترکش به سرش خورده بود و خیلی خونسرد و عادی توی سنگر نشسته بود و به اصرار مسئول تپه که میگفت برو عقب، توجهی نمیکرد. همان جا ماندیم و درتپه ای که که فقط توپ وخمپاره رد و بدل میشد پاس بخش شدیم. شبها به سنگرها سرکشی میکردیم و نگهبان ها را تعویض. روز هم از خستگی تا نزدیک ظهر میخوابیدیم. بعد از سه چهار روز با مسئول تپه بگو مگویمان شد. بادپا و خوشخاضع از خدا خواسته، گفتند برمیگردیم عقب، پیش بچه های همدان در نزدیکی قصرشیرین، من هم راضی شدم، اما علی محمدی با آن سر مجروح همچنان آنجا ماند¹.
تاقصرشیرین پیاده رفتیم و جا پای نیروهای همدان را در مقری نزدیک شهر پیدا کردیم که آماده عملیات بودند. غلغهی نیرو بود. هر کسی برای عملیات آماده میشد. هر چه سر چرخاندم آشنایی ندیدم. نیروهای مسئول کادر سپاه زودتر حرکت کرده بودند. یکی که بیشتر جنب و جوش داشت پرسید:
« شما از کجا آمده اید؟ »
گفتیم از بسیجیان همدان هستیم. برای عملیات آمدهایم و ماجرا را تعریف کردیم. تحویلمان نگرفت و رفت. تویوتاها داشتند نیروها را سوار می کردند و آمادهی حرکت بودند و ما درمانده و نگران که حتی یک چوب دستی هم نداشتیم.
من داخل یک چادر رفتم که پیدا بود خالی از نیرو شده و چشمم به سه قبضه اسلحهی کلاش افتاد، با جیب خشاب و نارنجک. شوق و امید به چشمان ناامیدم برگشت. اسلحهها را برداشتم. گفتم:
« خدا که بخواهد همه چیز راست و ریس میشود. اصلا این اسلحه را برای ما جا گذاشتهاند. »
خندهمان گرفت و دور از چشم همان کسی که تحویلمان نگرفت داخل ستون تویوتاها رفتیم.
---------------------------------------------------
1. در این زمان بخشی از محور حبیب مظاهری را نیروهای اعزامی از شیراز اداره میکردند.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 9⃣1⃣1⃣
نیروهای بسیجی کیپ تا کیپ با تجهیزات، پشت ماشینها نشسته بودند. خوشخاضع و بادپا هم با زحمت خودشان را آنجا جا کردند ومن با یک ژشست عالی و مسئولانه جلو رفتم و نشستم کنار راننده و نفر کناری او که تا حدی آشنا آمد. شب بود و هوا تاریک و هِی فکر و فکر که این آقا را کجا دیدهام. او هم نپرسید که تو کی هستی و از کدام گروهان و دسته، اما جوری نگاه میکرد که انگار مرا میشناسد. پرسیدم:
« اخوی شما را کجا زیارت کردهام ؟ »
خندید و گفت:
« انشاءالله امام رضا را زیارت کنی. من شما را قبلا در تنگه کورک، وقتی شهدا را پیدا می کردیم دیدهام. »
مشتاقانه پرسیدم:
« من علی خوش لفظم. شما؟ »
- « مصیب مجیدی. »
به ذهنم فشار آوردم. قیافهی خاکآلود او را وقت پیدا کردن شهدا در تنگه کورک به خاطر آوردم. ازقیافهاش جالبتر لهجهاش بود که برایم جذاب مینمود. لهجهای که مرا به باغ آجیجان در روستای درهمرادبیک میبرد. گفتم ما تو درهمرادبیک باغ داریم و از اوصاف باغ آجیجان گفتم. راننده از تعریف ما دو تا تعجب کرد و گفت:
« آقا شما دوتا، شب عملیات، توی قصر شیرین از آلبالو گیلاس روستا حرف میزنید؟ »
ماشین پشت یک تپه بزرگ ایستاد. نیروها آرام پیدا شدند وحرکت از آنجا آغاز شد. این اولین بار بود که به عملیاتی می رفتم و بلد راه نبودم. میرفتیم به کدام سمت؟ نمیدانستم. کی باید درگیر شویم؟ باز نمیدانستم. راهکارها کدام است؟ برای من معلوم نبود. با چه استعدادی باید درگیر شویم و... و دهها سوال دیگر که در ذهنم بالا و پایین میشد. منورهای عراقی که بالا رفت نمای کلی چند تپه از دور پیدا شد. یکی دوبار مسیر ستون را به عادت شبهای عملیات رفتم و برگشتم. خوش خاضع و بادپا رادیدم، به خوش خاضع گفتم:
« بابا مارا سرکار گذاشتهاند. عملیات که این جوری نمیشود. این به مانور شبیهتر است تا به یک عملیات جدی. »
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 0⃣2⃣1⃣
دوباره برگشتم سر ستون. دو سه نفر جلوتر از من بودند. یکی گفت:
« همین جا میایستیم »
و همان جا از فرط خستگی خوابم برد. نمیدانم به ساعت کشید یا نه که خوش خاضع تکانم داد:
« بیدار شو. بایدحرکت کنیم. »
دوباره مسیری را بیصدا رفتیم و نشستیم. باز تردیدمان دو چندان شد. آهسته از نفر جلویی پرسیدم:
« معلوم است چه خبر است؟ »
انگشتش را جلوی دهان برد:
« هیس! یک دسته جلوتر رفتهاند داخل میدان مین ومشغول خنثی سازی هستند. »
جلوتر چیزی پیدا نبود جز یک تپه ی بزرگ و یک آدم هیکلی که داشت جست و خیز میکرد. همو یکباره فریاد زد:
«جیشالایرانی، جیش.الایرانی »
و رگبار تیر به سمت ما روانه شد. هر کس به سمتی میرفت؛ چپ، راست، روبه رو، و شاید عقب. حدس زدم که مقابلم میدان مین باشد، به راست دویدم. چند نفر هم دنبال من آمدند. از زیر تپه همان تیربار چی را زدم و غلتید و پایین آمد. تپه را بالا رفتیم. از هر طرف تیر میآمد، حتی از پشت سرخودمان. به یک کانال رسیدیم که آنقدر عمیق بود که باید با نردبان از آن بالا میرفتیم. ازکانال به سمت مقابل دویدم که یکباره در اوج ناباوری برادرم، جعفر، را دیدم که مقابلم سبزشد. فکر میکردم هنوز در خوابم. میدانستم که او تحت تاثیر حرفهای من به جبهه علاقهمند شده. ولی آموزش درست و حسابی ندیده بود. اصلاً دیدن او در آغاز عملیات، داخل کانال، زیر پای عراقیها، بُهتزدهام کرد. یک لحظه هر دو بهم نگاه کردیم. حرفی نزدیم و دویدیم. او به یک طرف و من به سمت مقابل او. به هر مشقتی از کانال بالا رفتم و رسیدم به خط الرأس تپه و شروع کردم به انداختن نارنجک. از چند طرف بچه ها شروع به پاکسازی کردند و در کمتر از نیم ساعت تپه سقوط کرد. دنبال جعفر و بقیه بودم که پلکهایم مجددا سنگین شد. از تپههای دیگر، صدای تیر میآمد، ولی اراده حرکت نداشتم. کنار یک سنگر عراقی نشستم و همان جا خوابم برد. وقتی آفتاب به صورتم زد بیدار شدم. شوکه شدم. بیشتر به علت اینکه خودم را تک و تنها می دیدم. دور و برم کسی نبود جز چند جنازه ی عراقی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
📸 حجاب بانوان ایرانی در گذشتههای دور و قبل از اسلام
▪️توبازی دشمن نیوفتید و اصالت خودتون رو دریابید
@banooye_dameshgh
🔺معضلی بهنام سلبریتی
▪️در فضای مجازی با سلبریتیهایی روبهرو هستیم که به ترویج و حتی تبلیغ خریدوفروش سگ روی آوردهاند. تصویر بسیاری از سلبریتیهای ایرانی در کنار حیوانات خانگی که اغلب شامل سگ یا گربه است، بهوفور در شبکههای اجتماعی منتشر میشود.
▪️اگر به زندگی این سلبریتیها توجه کنیم به این نکته میرسیم که اغلب آنها تشکیل خانواده ندادهاند، زندگی شکستخوردهای را تجربه کردهاند، یا مخالف فرزندآوری هستند.
▪️گویی تمام نکات منفی در رفتارهای بعضی از سلبریتیها جمع شده است؛ از سوءرفتار در مسائل سیاسی تا فرهنگی، از غرغرهای سیاسی تا رفتار خلاف آداب ملت ایران. افرادی که نام هنرمند را یدک میکشند اما بویی از شأن و آداب هنرمندی نبردهاند.
@banooye_dameshgh
🔺این روزها با توجه به حواشی مباحث حجاب و گشت ارشاد شاهد فعالیت اکانتهای جعلی هستیم که تولید کننده اخبار و روایت های جعلی هستند.
@banooye_dameshgh
🌄 تا جایی که در فیلمها دیدم، فقط رنگینکمانی سمت چپ هنوز جرئت نکرده علنی در جامعه ظاهر شود که آن هم دیر نیست! اگر با همین فرمان جلو برویم تا رسیدن به جامعهٔ آرمانی غیرمذهبیها و #مذهبیهای_صورتی فاصلهای نمانده!
@banooye_dameshgh