eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
637 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3هزار ویدیو
255 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 بعضی از مکروهات نماز 1️⃣. برهم گذاشتن چشم ها (البته در رکوع کراهت ندارد.) 2️⃣. گرداندن چشم ها به طرف راست یا چپ. 3️⃣. برگرداندن اندک صورت به طرف راست یا چپ. 💠نکته: اگر صورت کاملاً به طرف راست و یا چپ برگردانده شود، نماز باطل است. 4️⃣. بازی کردن با ریش، دست و مانند آن. 5️⃣. در هم فرو بردن انگشت ها. 6️⃣. انداختن آب دهان. 7️⃣. نگاه کردن به خط قرآن، کتاب، یا نوشته انگشتر. 8️⃣. ساکت شدن هنگام قرائت یا ذکر، برای شنیدن سخن دیگران. 9️⃣. هر کاری که خضوع و خشوع را از بین ببرد. 🔟. به پا داشتن جوراب تنگ (که پا را فشار دهد.) 💢 سایت آیت الله خامنه ای 📚 @banooye_dameshgh
🌷 ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣5⃣1⃣ + « خبرها با شماست. » - « ای ناقلا. باز بوی عملیات شنیدی؟ » - « هر چه شما تکلیف کنید. » خندید. تکیه کلامش این بود که: « تکلیف ما را اباعبدالله روشن کرده است. » این را همیشه با لبخند می‌گفت و ادامه داد: « اگر از من بپرسی تکلیف تو این است که بروی خط پدافندی قصرشیرین. آنجا از نیروهای کادر خالی شده. بچه‌ها دارند برای تشکیل تیپ، سازماندهی می‌شوند برو و آنجا یک تپه را تحویل بگیر. » حرف سعید برای من حکم تکلیف شرعی داشت. درنگ نکردم. بچه‌های محل هم همراهم شدند و با همان یک مینی‌بوس، عازم ارتفاعات قصرشیرین شدیم؛ همان جبهه‌ای که قبلا در عملیات ثارالله آنجا را تجربه کرده بودم. بنا به قولم، بهرام عطائیان کنارم ماند و بقي‌ی بچه‌ها به سایر تپه‌ها تقسیم شدند. من بنا به سفارش قبلی سعید‌اسلامیان، رسماً مسئول تپه شدم. کم‌کم حس فرماندهی زیر پوستم رفت. شاید هم از سر احساس وظیفه بود که به سنگرها سر می‌زدم و کمبودها را به عقب منعکس می‌کردم و نمی‌گذاشتم سکون و بی‌تحرکی بر فضای جبهه حاکم شود. بچه‌ها هم از نوجوان چهارده پانزده ساله تا پیرمرد هفتاد ساله، مایه می‌گذاشتند و با تیربار و آرپی‌جی مواضع عراقی‌ها را زیر آتش می‌گرفتند. یک روز شنیدم که در یکی از سنگرها کسی سیگار کشیده است. خبرش را از سنگر بغلی گرفتم. دو نفر بودند که یکی شان اهل دود بود و دیگری هم شب‌ها هنگام نگهبانی پتو را روی سرش می.کشید و می‌خوابید. برای تنبیه و تذکر، روش خودم را داشتم. معتقد بودم که نیروها باید حس کنند که دشمن هر آینه بالای سرشان است. لذا شبانه به همان سنگر بغلی گفتم: « من از خط جلو می‌روم و برمی‌گردم. مواظب باشید من را با عراقی‌ها عوضی نگیرید. » شبانه از تپه به سمت عراقی‌ها سرازیر شدم و مثل یک عراقی به سمت سنگر آن دو نفر سینه‌خیز رفتم. خبری نبود. آنها در غفلت کامل بودند. به ده متری سنگر که رسیدم سه چهار سنگ ریزه به طرف آن دو پرتاب کردم. باز هم بیدار نشدند. سینه‌خیز جلوتر رفتم و به داخل سنگر پریدم. دستم را به دو طرف چپ و راست، روی گلوی آن‌ها گذاشتم و تا آنجا که توان داشتم فریاد زدم: « ایهاالمجوس الایرانی، انتم اسیر. »¹ بیچاره‌ها دست و پایشان را گم کرده بودند. تاریکی مطلق نمی‌گذاشت که چهره‌ی من را به خوبی ببینند. می‌لرزیدند. یکی شان با گریه گفت: « انا مُسلِم. » ________________________________ 1. خیلی فکر کردم چه کلمات عربی‌ای سر هم کنم که این چند کلمه به ذهنم رسید. یعنی ای ایرانی‌های مجوس، شما اسیر هستید. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷 ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣5⃣1⃣ دستم را رها کردم و کمی خندیدم. + « خوش لفظم. نترسید. » همان فرد سیگاری دنبال کبریت می‌گشت تا روشن کند. هنوز هم باورش نمی‌شد. پرسیدم: « دنبال چه هستی؟ » - « دنبال کبریت تا فانوس را روشن کنم. » + « باید قول بدهی که با کبریت و سیگار خداحافظی کنی. مردم پشت جبهه چشم امید به شما دوخته‌اند و به امید شما آرام می‌خوابند. شما به امید چه کسی پتو را تا خرخره بالاکشیده‌اید؟ قول بدهید که دیگر تکرار نشود. » هم سن و سال بودیم، اما این اقدام، مؤثر شد و خبر از طریق سنگر بغل به تمام سنگرها رفت¹. چند روز بعداتفاق دیگری افتاد که باز به سبک خودم آن را رفع و رجوع کردم. از داخل یک سنگر صدای انفجاری بلند شد؛ چیزی شبیه صدای انفجار نارنجک. خبر رسیدکه داخل یک سنگر، یکی از بسیجی ها با وَر رفتن با موشک آرپی‌جی خرج پرتاب آن را منفجر کرده. شانس آورده بود که سرجنگی موشک را به آن نبسته بود وگرنه سنگر و خودش به هوا می‌رفتند. گفتم: « این سلاح.ها و مهمات را به تو داده‌اند که بجنگی، نه اینکه از آن اسباب بازی درست کنی. » چیزی نگفت، ولی فکر کردم برای عبرت دیگران باید تنبیه بشود. از تپه پایین آوردمش. پشت تپه جای امنی بود و خمپاره نمی‌خورد. گفتم: « پوتین‌هایت را در بیاور و این پرچم ایران را بردار و بالای تپه نصب کن. » بچه‌ها از سنگر اجتماعی پشت تپه بیرون آمدند. همه نگاه می‌کردند و من هم همین را می‌خواستم که آن‌ها نظاره‌گر باشند و عبرت بگیرند. گفتم:‌ « جوراب هایت را هم دربیاور و به حالت دویدن برو. » _____________________________ 1. می‌دانم این روش تنبیه و تذکر، کاملاً نپخته و نسنجیده است، اما در آن زمان اقتضای سن و سالم بود. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷 ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 6⃣5⃣1⃣ از روی سنگ و خار با پای برهنه دوید. همه‌ی چشم‌ها به دنبالش بودند. رفت و پرچم را بالای تپه کوبید. دست بر قضا، همان لحظه خمپاره باران دشمن شروع شد. از تپه با شتاب پایین آمد و وسط راه به زمین خورد و تا پایین غلتید و مقابل من ایستاد. از کف پاهایش خون می‌ریخت. خواستم عذرخواهی کنم و حلالیت بخواهم که او پیش‌دستی کرد: « برادر خوش لفظ،حالا از من راضی هستی؟ » دستی روی شانه‌اش زدم و گفتم: « توهم از من راضی باش. » بعد از دوماه آنجا را تحویل نیروهای جدید دادیم و به جمع تیپ تازه تاسیس انصارالحسین پیوستیم. بهرام عطائیان هم انگار به من سنجاق شده بود. پا به پای من می‌آمد. وقتی به مقرّ اطلاعات عملیات در روستای "مِلِه دِزگِه¹" رسیدیم، بهرام را به علی آقا معرفی کردم. بچه‌ها تیم‌بندی شده بودند و برای عملیات بعدی ارتفاعاتی به نام "پیشگان" را شناسایی می‌کردند. قرار بود گردان‌های تازه تأسیس تیپ روی قله های 1065 و 1045 صخره‌ای پیشگان، عملیات کنند و تیپ‌های محمدرسول‌الله در سمت راست قله و تیپ 10 سیدالشهدا درسمت چپ آن عمل کنند. برای رسیدن به پای ارتفاع، از روستا باید پانزده کیلومتر راه می رفتیم که به دشت می‌رسیدیم و از آنجا ارتفاعی پیدا بود که مثل عقاب تا انتهای دشت را می‌دید. در روستای مِلِه دِزگِه، سه سوله بزرگ به همّت جهاد سازندگی احداث شده بود که برای نماز خانه، استراحت، و خلوت‌های شبانه جای دنجی محسوب می‌شد. بچه‌های اطلاعات تیپ محمدرسول‌الله هم گاهی مهمان تیپ ما می‌شدند تا اطلاعات جناحین را به هم رد و بدل کنیم. بارگیری و انتخاب اولیه‌ی علی‌آقا خیلی خوب جواب داده بود. بچه‌هایی کنار هم گرد آمدند که برای خطرپذیری و کارهای دشوار از هم سبقت می‌گرفتند‌ ولی در عین حال دوست نداشتند زیر بار عنوان و مسئولیت بروند. پنج گردان پیاده هم در پادگان الله اکبر اسلام آباد، حال و هوایی مشابه به جمع ما داشتند. ________________________________ 1. روستایی در دشت ذهاب که عقبه‌ی جبهه محسوب می‌شد و در بهار سال 1362 مقرّ واحد اطلاعات عملیات تیپ بود. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷 ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 7⃣5⃣1⃣ همه منتظر عملیات بودند و می‌دانستند برای زدن به خط دشمن، به غیر از آموزش‌های نظامی و فنون رزمی باید به سلاح معنویت و تهذیب نفس، مجهز شد و راهکار این تهذیب نماز بود و دعا و توسل به ائمه‌ی اطهار علیهم السلام. شناسایی‌ها شروع شد. در ابتدا مسافت پانزده کیلومتری از مقرّ تا نزدیک ارتفاع را پیاده می رفتیم و تازه شناسایی خط دشمن آغاز می‌شد. این پیاده‌روی انرژی ما را می گرفت. بعدها چند تویوتا در اختیار واحد اطلاعات عملیات گذاشتند و خودروها تا جایی که ممکن بود جلو می‌رفتند، تا نزدیکی روستای پیشگان. تیم‌های شناسایی یاد گرفته بودند که باید شب از روی تیغه‌های کوه بالا بروند و گاهی وسط غارها پنهان بمانند تا فردا شب، کار شناسایی را ادامه بدهند. ابتکارات جالبی هم داشتند. گاهی در نقطه‌ی مشخصی قمقمه آب یا کمپوت و کنسرو پنهان می‌کردند تا در بزنگاه عطش و گرما‌زدگی به دادشان برسد. هنوز تابستان نرسیده بود، ولی گرمای بی امان دشت ذهاب امانشان را می برید.¹ در یکی از شناسایی‌های مشترک بین ما و تیپ27، یکی از نیروهای زبده و مجرب تهران، به نام کلهر، گرمازده شد. به حدّی که سرابِ عطش، او را به سمت عراقی‌ها کشاند. صدای تیراندازی بلند شد و تا امروز خبری از کلهر به ما نرسیده است. اسارت یا شهادت کلهر، فرماندهان را برای ادامه‌ی شناسایی‌ها به تردید انداخت. اگر او اسیر شده بود و اطلاعات لو می رفت، سه یگان با دست خود به کام دشمن می‌رفتند. کار ما به جای شناسایی، گشتن در مسیر و پیدا کردن رد یا نشانی از کلهر بود. تا پنج روز گشتیم، اما هیچ اثری از او نیافتیم. بعد از چند روز، جمع‌بندی فرماندهان این شد که شناسایی‌ها ادامه پیدا کند. گرفتن یک اسیر از عراقی‌ها و اخذ اطلاعات از او همه را به ادامه شناسایی‌ها برای عملیات، امیدوار کرد. ________________________________ 1. این گرما در بین رزمندگان به گرمای سام یا باد سام معروف است. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷 ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 8⃣5⃣1⃣ سرباز عراقی را پیش علی‌آقا آوردند. علی می‌پرسید و محمد عرب² به عربی ترجمه می‌کرد. علی‌آقا راست یا دروغِ سرباز عراقی را می‌فهمید. با زیرکی می‌پرسید. وقتی سرباز عراقی وضعیت عقبه‌ی دشمن را روی کاغذ کشید، علی‌آقا جزئیات ریزتری از مواضع عراقی‌ها را روی همان کاغذ ترسیم کرد. سرباز عراقی مات و مبهوت مانده بود که او این اطلاعات جزئی را چطور به دست آورده است. به هر ترتیب، با اطلاعات صحیح سرباز عراقی، مسجّل شد که دشمن از حضور سه تیپ آماده رزم در منطقه دشت ذهاب مطلع نیست، اما وضعیت کلهر همچنان در هاله‌ای از ابهام مانده بود. شناسایی‌های متعددی از ارتفاعات صورت گرفت. من درشش مرحله‌‌ی شناسایی حضور داشتم. یک بار از محور "تنگه هوان" به عقبه‌ی دشمن رفتیم و در یک روستا پنهان شدیم. تمام آنچه را که از لابه لای دیوار مخروبه روستا می‌دیدم می‌نوشتم. برایم رفتن به پشت مقرّ دشمن، بعد از شناسایی مهران و آن گشت خاطره‌انگیز با جمشیداصلیان که نامش را گشت والعادیات گذاشته بودیم، امری عادی بود. عراقی‌ها می‌رفتند و می‌آمدند و ما چهار نفر تمام مسیر ترددها و امکانات و راه‌های بستن عقبه‌ی آنها را می‌دیدیم و ثبت می کردیم. وقتی گزارش شناسایی ششم را به علی‌آقا دادم خیلی خوشحال شد و گفت: « خبر خوبی در راه است. » حدس من این بود که عملیات به جلو افتاده و شناسایی‌ها تکمیل شده است. همان شب، حاج همت همراه چند نفر از نیروهای اطلاعاتی‌اش به مقرّ ما در روستای مله‌دزگه آمد. صحبت‌هایی بین او و علی آقا رد و بدل شد و بعد از نماز مغرب و عشا برای جمع بچه‌ها صحبت کرد و از اهمیت رسیدن به مرز در جبهه‌ی سرپل‌ذهاب و از ضرورت تسخیر ارتفاعات مشرف به دشت ذهاب، سخن گفت و البته مثل همیشه چاشنی سخنانش اخلاص درعمل وعشق به ادای تکلیف بود. __________________________________ 1. محمد آلپورحجازی، معروف به محمد عرب، اصلاً اهل شهرفاو از استان بصره عراق بود. او در سال 1360 با شنا در اروند رود خود را به این سوی آب رساند و به نیروهای ما پیوست. علی چیت سازیان ظرفیت های اورا خوب می شناخت و به او اعتماد کرد. او هم در ارادت، محو علی آقا شده بود. یک سال بعد در سال 1363 در حال شناسایی در سومار به کمین دشمن افتاد و به همراه چند نفر دیگر شهید شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅هفت مصیبتِ شام از زبان امام سجاد علیه السلام... ✍️از امام سجاد علیه السلام پرسیدند:‌ سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟در پاسخ سه بار فرمودند: الشّام، الشّام، الشّام... امان از شام ! در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر ، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود: ▪️1.ستمگران در شام اطراف ما را باشمشیرها احاطه کردند و بر ما حمله می‌نمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل می‌زدند. ▪️2.سرهای شهداء را در میان هودج‌های زن‌های ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(علیه السلام) را در برابر چشم عمه‌هایم زینب و ام کلثوم(علیها سلام) نگه‌داشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم(علیه السلام) را در برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه می‌آوردند و با سرها بازی می‌کردند، و گاهی سرها به زمین می‌افتاد و زیر سم سُتوران قرار می‌گرفت. ▪️3.زن‌های شامی از بالای بام‌ها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامه‌ام افتاد و چون دست‌هایم را به گردنم بسته بودند نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامه‌ام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند. ▪️4.از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و می‌گفتند: «ای مردم! بکُشید این‌ها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند؟!» ▪️5.ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن ها می‌گفتند: این‌ها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر و خندق و ...) کشتند و خانه‌های آن‌ها را ویران کردند . امروز شما انتقام آن‌ها را از این‌ها بگیرید. ▪️6.ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آن ها مقدور نساخت. ▪️7.ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شب‌ها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر می‌بردیم... 📚برگرفته از:‌‌ تذکرة الشهداء ملاحبیب کاشانی @banooye_dameshgh
یَعْقوبــِ ڪَرْبَلاٰ چِراٰ گِرْیِهـ مے ڪُنے @banooye_dameshgh
🔴تجدید وضو