🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 1⃣2⃣
آن شب ما حدود سه ساعت در جاهای مهم و حیاتی کار کردیم. حاج آقا یک تلقی از تمثال حضرت امام همراهش بود که آن را هم میگذاشت به دیوار و با اسپری رویش رنگ میپاشید. وقتی تلق را بر میداشت، عکس امام روی دیوار نقش بسته بود. آن شب او روی دو، سه تا تانک و حتی روی کاپوت جیپ فرماندهی هم عکس امام را انداخت. حتی مرا وادار کرد کمکش کنم تا روی سنگر فرماندهی هم شعار بنویسد و عکس امام را بیندازد. چون چند قدم آن طرفتر یک نگهبان هرکول ایستاده بود، اولش به هیچ عنوان راضی نشدم. آخرش او خیلی خونسرد گفت:
« شما اگر می ترسی، می تونی برگردی. »
گفتم:
« من اگر تنها برگردم، پدرم رو در میارن »
گفت:
« پس بمون. »
وقتی دید ماندگار شدم، ازم خواست آیهٔ « و جعلنا من بین ایدیهم ساداً و من خلفهم سبتاً فاغشینا هم فهم لایبصرون. » را بخوانم. با تمام وجود شروع کردم به خواندن این آیهٔ شریفه. خودش هم میخواند. جالب بود که وقتی تلقی مربوط به عکس امام را روی دیوار گذاشت، از من خواست نگاه کنم ببینم آن را راست گذاشته یا نه! گفتم:
« حاج آقا خواهش می کنم زود تمومش کن. »
گفت:
« کاری رو که خواستم، بکن. »
و من نگاه کردم و برای خالی نبودن عریضه، گفتم:
« سمت چپ رو کمی ببر بالا. »
گفت:
« کج نباشه، میام پایین نگاه میکنمها! »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 2⃣2⃣
صدای «فس فس» اسپری بالاخره کار خودش را کرد و آن نگهبان را کشاند طرف ما. برای یک لحظه، همه چیز را تمام شده دیدم. با این که بهمان اجازهٔ تیراندازی نداده بودند، ولی اسلحه را آمادهٔ شلیک کردم. در عین حال، از خواندن آیهٔ وجعلنا هم باز نماندم. من با دو تا چشمهای خودم دیدم که نگهبان آمد دو، سه قدمی ما. حتی نگاه مان کرد. اما بدون این که هیچ واکنشی نشان بدهد، خیلی طبیعی راهش را کشید و رفت.
حقیقتش با این که از تأثیر شگرف این آیه چیزهایی شنیده بودم، ولی باز هم کم آوردم. گفتم:
« حاج آقا، این رفت که کمک بيارهها! »
در حالی که داشت کارش را میکرد، خونسرد گفت:
« اون ما رو ندید. »
گفتم:
« از کجا این قدر مطمئنی حاج آقا؟ »
گفت:
« چون الحمدلله ایمانم به قرآن و اهل بیت(ع) زیاده. »
آن شب فعالیت و پشتکار آن روحانی مسن، مرا حسابی به حیرت انداخته بود. موقع برگشت، با این که وقت کم داشتیم، باز هرجا میتوانست، شعار مینوشت. مثلاً روی یک منبع آب، بزرگ نوشت:
« السلام على الحسين الشهيد اللهم العن يزيد و صدام. »
به هر حال، وقتی رسیدیم محل قرار، دیدیم از بچه ها خبری نیست. گفتم:
« دیر رسیدیم، همه شون رفتن. »
هنوز راه نیفتاده بودیم که یکدفعه دیدم صدای چند انفجار مهیب و پیدرپی، از داخل شهر مندلی و اطرافش بلند شد. پشت بندش، عراقیها شروع کردند به زدن منوّر، صدای آژیرهای خطرشان هم رفت به آسمان، دست حاج آقا را گرفتم و بنا کردم به دویدن.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 3⃣2⃣
چون دقت لازم را نداشتم، به نقطه ای از رودخانه رسیدیم که از آن طناب خبری نبود. به هر زجر و ضاجراتی که بود، از رودخانه رد شدیم. حالا گروههای تعقیب دشمن راه افتاده بودند و صدای تیراندازیشان هر لحظه نزدیکتر می شد.
اگر گروه های قبلی موتورها را روشن نمیکردند، به این راحتیها نمیتوانستم محل موتورها را پیدا کنم. از رد صدا رفتم جلو و دیدم بچه ها حسابی نگران ما بودهاند. بلافاصله با حاج آقا سوار موتور شدم و گازش را گرفتم.
قبل از این که به خاکریزهای خودی برسیم، دشمن شروع کرد به انداختن خمپاره. معلوم بود خیلی از دست ما عصبانی شده است. درست وقتی چرخ موتور من رفت روی خاکریز، یک خمپاره خورد پشت موتور. موج انفجار، ما را به همراه موتور بلند کرد به هوا و پرتمان کرد آن طرف خاکریز. چون حاج آقا پشت سر من نشسته بود، فکر میکردم حتماً چند تا ترکش خورده، ولی دیدم صحیح و سالم است. بر عکس، دو تا ترکش خورده بود پشت پای خودم. از سر شوخی، به او گفتم:
« شما ترک موتور نشسته بودی، من ترکش خوردم. »
لبخندی زد و گفت:
« ترکش خوردن در راه خدا لیاقت میخواد که ما نداشتیم متأسفانه. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 4⃣2⃣
فردای آن شب، دیدم رادیو مارش پیروزی گذاشته است. گوینده داشت با یک دنیا هیجان می گفت:
« سحرگاه دیشب، رزمندگان ظفرمند اسلام با یک یورش قهرمانانه به شهر مندلی عراق، توانستند شکست سنگین دیگری را به دشمن بعثی وارد کنند. »
کمکم فهمیدم که با همان گروه ده نفره غوغایی به پا کردهایم. وقتی مخبرها از داخل شهر مندلی خبر آوردند، فهمیدم تأثیر کارهای حاج آقا از کار بقیه، به مراتب بیشتر بوده است. گروه های دیگر، کارهای تخریبی زیادی کرده بودند. مثلاً در یک مورد، توانسته بودند یک باند مخفی فرود هلیکوپتر را که لابهلای نخلها بوده، شناسایی و به همراه هلیکوپترهایش منفجر کنند، اما در عین حال، دیدن عکسهای حضرت امام و دیدن شعارهای لعنت بر صدام، خیلی بیشتر باعث تضعیف روحیهٔ عراقیها شده بود. یکی از مُخبرها، از زبان یک افسر بعثی شنیده بود که گفته:
« من حاضر بودم بیست تا از هلیکوپتر هامون منفجر بشن، ولی این عکسها و شعارها رو اینجا نمیدیدم. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 5⃣2⃣
عملیات مسلم بن عقیل، من معاون یک گروهان بودم از گردان عمار، از همان تیپ محمد رسول الله (صلیاللهعلیهوآله).
احمد عزیزی فرماندهٔ گروهان بود و عیدی، فرماندهٔ گردان.
احمد، بار آخری که رفته بود مرخصی، خانوادهاش خیلی با او کلنجار رفته بودند که ازدواج کند، ولی او تن نداده بود. آخرش راضی شده بود برای یکی از دخترهای مورد نظر خانواده، شیرینی بخورند. برنامهٔ ازدواج و عروسی را موکول کرده بود به این که یک بار دیگر برود جبهه و برگردد.
روزهاى قبل از عمليات مسلم بن عقيل (عليه السلام) احمد حال و هوای دیگری پیدا کرده بود، مخصوصاً شب آخر. من چون با او صمیمی بودم، زیاد باهاش شوخی میکردم. ولی آن شب اصلاً برای شوخی و این حرفها راه نداد، گفت:
«عباس، بذار تو حال خودمون باشيم. »
خاطرم هست بر خلاف شبهای قبل، شام هم نخورد. وقتی از کارهایش فارغ شد، رفت ایستاد به نماز، از چهرهاش صفا می بارید. به حسب تجربهای که از ابتدای جنگ پیدا کرده بودم، میدانستم احمد دارد آهنگ رفتن میزند. توی فرصتی که پیش آمد، بهش گفتم:
« تو چت شده امشب؟ انگار منور قورت داد! خیلی نورانی شدی. »
گفت:
« عباس، این عملیات، عملیات آخره؛ تو دیگه منو نمیبینی. »
گفتم:
« این حرفا چیه میزنی؟ تو باید برگردی تهران، ناسلامتی میخوای عروسی کنی. »
لبخند زد. گفت:
« عروسی من، توی همین عملیاته. »
گفتم:
« جان مادرت این حرفارو نزن، دل مارو می شکنیها »
گفت:
« عباس قدر این شب آخری رو بدون، تو هم بیا وایستا نماز بخون به خدا نزدیک شو. »
گفتم:
« نزدیک شدن به خدا، تاوانی داره که من الان نمی تونم اون تاوان رو بدم. »
گفت:
« یعنی آمادهٔ شهادت نیستی؟ »
گفتم:
« من حالا حالاها کار دارم تا مثل تو بشم. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
میانبر به داستانهای کانال بزودی با داستان جذاب دیگری در خدمت شماخواهیم بود
میانبر به داستانهای جذاب کانال
هدایت شده از 🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
dokhtarshina (1).pdf
34.47M
فایل پی دی اف کتاب دختر شینا
سرگذشت زندگی قدم خیرمحمدی کنعان است،همسر شهید ستار ابراهیمی هژیر...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران
#حجاب
@banooye_dameshgh
55a6169b8e17b88362c3f752af2bb64d76b169e6.pdf
3.73M
کتابزیبای
پسرکفلافلفروش📔
زندگینامه و خاطرات شهید محمد هادی ذوالفقاری🕊
@banooye_dameshgh