eitaa logo
بانوی آب
5.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
165 فایل
به آینده امیدواریم! 🦋 آینده بهشتی، در گرو مجاهدت شبانه روزی است مادرانه این جهاد را زیبا کنیم؛ مادرها انسان سازند... @bdayyani
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ 📚 ۳ ❇️ روایت سوم °•🦋 بر سر درِ مدرسه نوشته بودند‌: " مدرسه ی علمیه ی فاطمة الزهرا سلام الله علیها"، و ما هر روز صبح در مقابل درب ورودی می ایستادیم و بر حضرت سلام می‌کردیم. بعد که وارد حوزه می شدیم صدای دعای عهد که از بلندگوها پخش می شد فضای حوزه را حال و هوای خاصی می بخشید. انگار هر صبح عهد و پیمان، تازه می کردیم و وارد کلاس می شدیم. °•🦋 حوزه برای منِ تازه از دانشگاه آمده فضای غریبی داشت. انگار مرتبا این خیال که وارد خیمه ی حضرت حجت شده ایم و قرار است خودمان را برای سربازی حضرت آماده کنیم در ما قوت می گرفت. سفره ای از معارف الهی پهن شده بود و هر لقمه ای که می گرفتیم، تکلیف و مسئولیتمان سنگین تر می شد. °•🦋 روزهای سراسر شور و اشتیاق و طلبِ من یکی یکی می گذشت. نمره و درس و کلاس و استاد و شاگردی بود ولی همه اش به قدرِ زمین تا آسمان با دانشگاه تفاوت داشت. از با وضو سرِ کلاس نشستنش، تا رسم و احترام های استاد و شاگردی، معارفی که به جانمان می نشست و درس خواندن هایی که لااقل برای خیلی هایمان صرفِ خواندن و نمره گرفتن نبود، ذوق و عطشِ یادگرفتن بود. °•🦋 یکی از رسم های فوق العاده ی حوزه زنگ های مباحثه بود. می نشستیم و همه ی آنچه گمان می کردیم یاد گرفته ایم به چالش می کشیدیم، برای یادگرفتنِ هم وقت می‌گذاشتیم و گاهی بر سر کلمه ای ساعت ها مباحثه می کردیم.بحث هایی که جدی و طولانی بود ولی ملال آور و خسته کننده نبود. °•🦋 هر روز از ساعت ۸ صبح تا ۱۴ ظهر سر کلاس بودیم و گاهی هم بیشتر. بعد هم که خانه می آمدیم حجم درس هایی که باید می خواندیم زیاد بود و گاهاً نفس گیر... اما تا عطش و اشتیاق بود از سختی راه چیزی نمی فهمیدیم. °•🦋 کم کم روزها و ماههای شیرینِ ورود به حوزه می گذشت و زمان آن می رسید که ما در خواستنِ این مسیر و پیمودنش امتحان شویم.. این داستان ادامه دارد.. 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ 📚 ۴ ❇️ روایت چهارم °•🦋 آیا هویتِ از دست رفته یا شاید هم بهتر بگویم نداشته ی خود را اینجا خواهم یافت؟! لابه‌لای کتاب هایم گم می شدم و پیدا می شدم. اینجا مسیر به نحوی متفاوت از آنچه تا کنون آمده بودم طی میشد. °•🦋 از کودکی دین برایم با نماز و روزه و حجاب و یک سری واجبات و محرمات دیگر آغاز شده بود... کسی هم نگفته بود یا لااقل خوب نگفته بود که چرا من باید از نُه سالگی اینهمه امر و نهی را بپذیرم. فقط میدانستم اگر بپذیرم بهشت است و اگر نپذیرم جهنمی سوزان. دین برای من از این نقطه آغاز شده بود... نقطه ای که برایم دوست داشتنی و پذیرفتنی نبود. °•🦋 اما گویی در دنیای جدیدی که به آن سفر کرده بودم، دین از خدا آغاز می شد.. از خدایی که رفته رفته بودنش را یقین می کردم، خدایی که باور پذیر و دوست داشتنی بود، خدایی که انگار از عمق وجودم می شناختمش و نیازِ من به او لحظه به لحظه بیشتر میشد. °•🦋 خدایی که حیّ بودنش، قدرتش، علمش، رحمتش.. یکی یکی برایم ثابت می شد، نه فقط به زبان استدلال که آنهم عقلم را سیراب میکرد، بلکه به زبان دلم که هر لحظه بیشتر و بیشتر به جانم می نشست. °•🦋 خدایی اینچنین عظیم که خلقم کرده بود و مالک بند بندِ وجودم بود و لحظه به لحظه به من زندگی می بخشید، بیش از گذشته برایم شایسته ی ستایش می نمود. انگار دیگر از عمق وجودم دوست میداشتم که او مولا باشد و من عبد... محبتش که در وجودم جریان یافت، دلم خواست که فقط او بگوید و من هم بگویم چشم... چشم گفتن هایی که در عمل، برایِ منِ دور مانده از حقیقت، سخت بود ولی شوقِ رضایتِ او شیرینش می کرد. °•🦋 وقتی کسی عظمتش، علمش، قدرتش برایت ثابت شد، عقل برای شنیدنِ امرش سر خم می کند. وقتی کسی محبتش، رحمتش، لطفش به جانت نشست، دلت برای اینکه او امر کند و تو چشم بگویی بی تاب می شود... رفته رفته من کوچک و کوچک تر می شدم و او بزرگ و بزرگ تر. °•🦋 دلم میخواست با خودم بگویم و دوباره و هزاران باره بگویم : ✨مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ الْمَوْلى وَاَ نَا الْعَبْدُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْعَبْدَ اِلا الْمَوْلى✨ 🤲 اللّهم عجل لولیک الفرج‌. این داستان ادامه دارد.. 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ 📚 ۵ ❇️ روایت پنجم °•🦋 مگر میشد در بیت الزهراء بنشینی و هر روز قال باقر و قال صادق(علیهم‌السلام) بخوانی و عاشق این خاندانِ سراسر نور و حکمت و معرفت نشوی؟ مگر میشد که همان آدمِ قبل بمانی؟! °•🦋 خدایی که مرا به حکمت، برای رسیدن به غایتی خلق کرده بود، مرا در این دنیای پر از هیاهو، پر از رنگ و پر از تعلق، سرگردان رها نکرده بود. دستانِ کوچکم را در دستانِ پر مهرِ پیغمبری گذاشته بود که با نور وجودِ او و اهل بیتش از ظلماتِ این عالم به سلامت عبور کنم. با هر کلامشان گویی چراغ هایی سراسر نور مسیرم را روشنا می بخشید. دستم در دامانِ پر مهرشان بود و چون کودکی که تازه راه رفتن آموخته، آهسته آهسته قدم برمی داشتم. تا میخواستم بر زمین بیفتم هنوز زانوانِ کوچکم بر زمین نرسیده، بلندم می کردند. °•🦋 واژگانِ همه ی عمرم رنگ باخته بودند و من واژه به واژه در حالِ آموختنِ زندگی بودم. آنها می گفتند و با صبر و حوصله تکرار می کردند و کودکِ تازه پا گرفته ی وجودِ من می آموخت. واژه ها بر قلبم می نشستند و حیاتم بندِ وجودشان شده بود. اینجا بیت الزهرا بود که من در آن نفس می کشیدم و آرام آرام بزرگ می شدم. °•🦋 سراسر نیاز و طلب و اشتیاق شده بودم و نرم نرمک به سوی معبودی سزاوارِ حمد حرکت می کردم. اینجا علم از جنس کلماتی که بخوانیم و حفظ کنیم نبود، اینجا علم نوری بود که باید بر قلبت مینشست و برای داشتنش می بایست خودت را به منبع نور نزدیک و نزدیک تر می کردی. و این نزدیک شدن دو پای محکم آهنین می طلبید و قلبی پر شور و وجودی سراسر فقر و نیاز.. °•🦋 در وادیِ کسبِ معرفت میبایست هم می خواندی و هم حرکت می کردی، و در این سیرِ به سویِ او ، نورِ وجودت فزونی می گرفت. همه ی اعضا و جوارحت، همه ی عزم و اراده ات برای داشتن معرفت باید به میدانِ عمل آزموده می شد. آزمودنی از جنس خودِ زندگی. °•🦋من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ✨ 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج این داستان ادامه دارد... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ 📚 ۶ ❇️ روایت ششم °•🦋 رفت و آمد های مکررِ من به حوزه اتفاقات مختلفی درونم رقم می زد. من عمیقا بدون اینکه بخواهم مبتلای عشقِ به امامی شده بودم، که نبودنش، غربتش، تنهاییش، شده بود بزرگترین دردِ زندگیم.. °•🦋 هر روز صبحِ زود تاریک روشنِ هوا که می رسیدم به حوزه، اول با او حرف می زدم، می گفتم آقا ببین آمده ام، دستم را بگیر که پایِ کارت بمانم امامِ مهربانم.. العجل های آخرِ دعای عهد وجودم را وسعتی عجیب می بخشید. این حد از عشق را هرگز تجربه نکرده بودم. همه ی وجودم فقط قلبی شده بود که برای او می تپید، به شوقِ او حرکتی در وجودم آغاز گشته بود و من گویی تازه متولد شده بودم.آری روزهای تولدِ دوباره ام را سپری می کردم. °• 🦋 یک روز که بی تابِ وصالش شده بودم و محبتش تمام وجودم را بهم ریخته بود، رفتم سراغِ یکی از اساتیدم. گمان میکردم شاید او بتواند کمکم کند و دستم را در دستانِ امامی بگذارد که سخت به او محتاجم و مشتاق.. °•🦋 خوب آن روز را یادم هست، صورتم را اشکهایم شست و شو می داد و من التماسِ استادم می کردم که فقط بگویید من چه کنم که امام مرا بپذیرد. به او گفتم که من چقدر ضعیف و گنهکار و روسیاهم ولی بی اندازه عاشق و مشتاق..منتظر بودم بگوید برو تا قله ی قاف و ریاضت بکش یا زمین و آسمان را به هم بدوز ولی اگر بروی انتهای این مسیر وصالِ امام است. من می گفتم و اشک می ریختم و استادم فقط با لبخند و طمأنینه مرا نگاه می کرد. °•🦋 او می دانست که من عجولم و این مسیر طولانی و شاید برایِ من پر مشقت. او دست مرا گرفت و آهسته آهسته و با حوصله خیلی چیزها به من آموخت. °•🦋 هر بار که از آن روز تا همین روزها کنارش مینشینم، درسِ جدیدی از جنسِ زندگی به من می دهد. به قول خودش استاد و معرفت، رزقی هست که در کنار تلاش باید از خدا طلب کرد، او هم رزقِ بزرگی برای زندگیِ من بود. همیشه گفتگوهایمان اینگونه شروع میشد که میگفت بگو تا من از شما انرژی و روحیه بگیرم، بعد که من از احوالاتِ خودم میگفتم او شروع می کرد و رشته ی سخن را به دست میگرفت و خیلی ساده و مادرانه در قالب حرف هایی از زندگی، عیب های مرا پوشیده یکی یکی میگفت و یک جوری میگفت که من میبایست با دقت و تأمل متوجه اش می شدم. °•🦋 گاهی حس میکردم تهِ قلب مرا میبیند. همیشه آخر حرف های شیرینش محبتی بود که تا مدتی مرا آرام می کرد. سعی میکردم تا دیدار بعد متمرکز بر عیبی باشم که او به اشاره گفته بود.. °•🦋 مسیرِ وصالِ محبوب برای منِ تازه متولد شده دورتر از آنچیزی بود که می پنداشتم. اما عشق کار خودش را میکرد، قلبِ من لحظه ای آرام نمی گرفت.. ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ 📚 ۷ ❇️ روایت هفتم °•🦋 داخلِ در حریمِ امنِ محبتت شده بودم. و محبت درسنامه ای جدید در زندگیم گشوده بود. میبایست از هزارتویِ تلقی های عامیانه ام می گذشتم تا با تو سنخیت پیدا کنم. از خروارها خرافه که با هزاران رنگدانه ی مذهبی سالها به خوردِ ذهن هایمان داده بودند. °•🦋 محبت های ما فقط هدیه های گاهگاهی بود که اولا همیشگی نبود و ثانیا مطابق آن چیزی بود که به مذاق خودمان خوش می آمد و خوش آمدِ محبوب برایمان دغدغه نبود. در هر مکان و به هر شیوه ای که حالمان خوشتر بود میشد محملِ ابراز محبت ما به او و ملاک ما فقط حالِ خوشِ خودمان بود، نه پسند و خواستِ محبوبمان. °•🦋 محبتی که تبعیت بیاورد، که شباهت و سنخیت بیاورد، معنای گم شده ی محبت های عامیانه ی قلبمان شده بود. من بر سر سفره ی کرامتِ بانوی دو عالم آموختم که وقتی امامت را دوست داری باید دلت بخواهد که همه ی مردم عالم او را بشناسند و دوست بدارند، باید برای شناساندنش به مردم سر از پا نشناسی. °•🦋 باید از عمقِ وجودت دردمندِ کسانی باشی که او را نشناخته اند، که محبتش را نچشیده اند، که اضطرارمان به وجودش را نفهمیده اند.. چه بسا باید بروی و خانه به خانه در بزنی و از ولایتِ او بگویی و آبرو بدهی و حرف های ریز و درشت بشنوی، حتی اگر دختر پیغمبر خدا باشی.. نمی شود محبِ او باشی و به هیچ یک از لوازمِ محبت پایبند نباشی.نمی شود که او را بخواهی ولی تلاشی نکنی تا همه ی عالم او را بخواهند. نمی شود بلایِ حاکمِ بر عالم در غیاب او را ببینی و بی تفاوت بنشینی. °•🦋همانطور که شناخت محبت می آورد، محبت حرکتی و جوششی در درونت به راه می اندازد که خاموشی ندارد. °•🦋 غیبتش می شود بزرگترین بلای عالم و تنها وظیفه و مسئولیت تو می شود کنار زدن موانع و مهیا کردن زمینه های آمدنش. باید از خودت و پرده های رذائل وجودیت شروع کنی و به خلق برسی.. و این کارویژه ی هر شیعه ی منتظریست. ✨اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ..✨ 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ 📚 ۸ ❇️ روایت هشتم °•🦋 حوزه مدینه ی فاضله نبود... سیستم آموزشی حوزه اشکالات زیادی داشت و بعضی واحدهای غیر ضروری و غیر کاربردی باید می خواندیم. گاهی سخت گیری های سیستم آموزشی به گونه ای بود که گمان می کردیم قصدشان این است که هیچ کس در حوزه نماند و طلبه ای نباشد. درسهای سطح دو آنگونه که فکر می کردم پاسخگوی شبهاتی که من درگیرشان شده بودم و آمده بودم آنجا دنبال جوابهایشان نبود. °•🦋 استاد های قوی تر و استاد های تازه کار. طلبه های بی هدف و بی انگیزه که از جلسه اول کلاس تا آخر ترم فقط درگیر نمره و امتحان بودند و آنقدر که از این موضوع سؤال میپرسیدند از محتوای درس ها پرسشی نمی کردند. طلاب متحجری که انگار در فضای آکواریومی حوزه بزرگ شده بودند و هیچ ذهنیت و تلقی از آدم ها و فضای بیرون جامعه نداشتند. °•🦋 آری اینجا هم مثل هر جایی آدمهای خوب و بد داشت و اشکالات و عیوبی که گاهی امیدی به رفع شدنشان نبود. ولی هیچ چیز مرا پشیمان از مسیری که انتخاب کرده بودم نمی کرد. آنقدر معنویت و معرفت بود که چشم پوشیدن از سختی ها و اشکالاتش برایم کار سختی نبود. °•🦋 من محیط دانشگاه و آدمها و درسها و همه ی خوب و بدهایش را چشیده بودم و در پی هدفی آمده بودم. گمگشته ای که راهش را یافته، سختی ها و بالا و پایین های مسیر خسته اش نمی کند، هرچند راه بعضا صعب العبور میشد ولی ما می دانستیم که اگر دست در دامان اهل بیت علیهم السلام بگذاریم، با توسل میتوانیم از گردنه های پر پیچ و خم عبور کنیم. استقامت به زعم من مهمترین ویژگی هست که یک طلبه میبایست داشته باشد. °•🦋 منی که نمی خواستم دیگر مسلمانِ شناسنامه ای باشم، "طلبه" زیباترین عنوانی بود که میپسندیدم حقیقتا بر وجودم نشیند و مرا به آن عنوان بشناسند. °•🦋 من طالبِ حقیقت بودم و برایم این طلب قداستی ویژه داشت. به قول استادی برایمان همین افتخار بس که تا آخر عمر طلبه ی راه حق بمانیم. 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ 📚 ۹ ❇️ روایت نهم °•🦋 دنیای جدیدِ من برای آدمهای دور و برم غریب بود. دائما با آدمهایی که هیییییچ شناختی از حوزه و طلبگی نداشتند و حوزه برایشان مفهومی مبهم بود، مواجه می شدم. معمولا اولین سوال این بود که در آنجا احکام میخوانید؟ و من برایشان با کلی شور و نشاط توضیح می دادم که احکام هم می خوانیم در کنار عربی و اصول و منطق و فلسفه و کلام و اخلاق و زبان و حدیث و... °•🦋 کسانی که معاندتی با حوزه و حوزوی نداشتند بیشتر از درسها می پرسیدند که مثلا در علم اصول چه می خوانید؟ یا همینطور باقی درسها..اما کسانی که گویی بغضی ناشناخته از حوزه داشتند دومین سؤالشان با چاشنی پوزخندی تلخ این بود که: آخرش چی میشوید؟ خانوم جلسه ای؟ گاهی منم خنده ام می گرفت از اینکه قرار است یک انسان چه شود؟ مثلا مهندس و معلم و دکتر و لابد این یکی هم خانوم جلسه ای.. °•🦋 غایت علم گویی در این عناوین خلاصه می شد. علم فی نفسه در نظر بعضی هایشان جایگاهی نداشت و فقط با عنوانی که به دنبال خود می آورد، جایگاه پیدا می کرد. حال هر چقدر آن عنوان دهان پر کن تر یا به قولی با کلاس تر و مقبول تر، ارزش علمش بیشتر. °•🦋 البته بعضی هم ارزش علمت را نه با عنوان که با ثروتی که میتوانست از آن حاصل شود می سنجیدند. مثلا حالا فلان رشته را بخوانی درآمدت بعدا چقدری می شود؟ اگر آن علم تو را به شغل ثروت آفرینی می رساند، ارزشمند می شد وگرنه قطعا با تمسخری از این جنس که عقلت کار نمی کند مواجه می شدی. °•🦋 خب حالا منِ طلبه به آدم هایی با این نوع طرز فکر و جهان بینی چه پاسخی باید می دادم؟ گاهی فکر می کردم که نمیشود در یک مکالمه کوتاه جهان بینی کسی را عوض کرد. گاهی هم کمی شبیه خودشان توضیح می‌دادم که طلبه میتواند مدرّس، مبلّغ یاپژوهشگر شود و امیدوار باشم که نپرسند درآمدش چگونه است.. °•🦋 اصطلاح خانوم جلسه ای یاد خاطرات زیادی مرا می انداخت. بعضا خانوم هایی که مجالس زنانه را دست می گرفتند و چندتا ذکر و ورد می گفتند برای خوشبخت شدن و پولدار شدن و برای اینکه شوهرت دوسِت داشته باشه، یک دعایی یا سوره ای هم بعضا با کلی غلط ختم می کردند و شاید هم احکامی می گفتند. جلساتی که پر از حرف های خاله زنکی و غیبت بود. °•🦋 دینی سطحی و عوامانه و ابزاری تحویل مردم داده می شد و دل مردم خوش میشد که در مراسمی مذهبی شرکت کرده اند. بعد از چند وقت هم افسرده و ناامید که چرا اینهمه ذکر و ورد و دعا اثر نکرد. °•🦋 دلم خون بود از این خانوم جلسه ای ها و هر کس می پرسید آخرش می شوی خانوم جلسه ای، ته دلم می گذشت که کاش یک روز بشود طلاب حوزه جای اینها بنشینند و نسل اینها تمام بشود. 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ 📚 ۱۰ ❇️ روایت دهم °•🦋 مدرسه ی علمیه ی فاطمة الزهرا(سلام‌الله‌علیها) حقیقتا کارخانه ی آدم سازی بود. ولی پرورش یک انسان، هم منوط به خواست و تلاش و خلوص خود انسان بود و هم سیری تدریجی داشت و قرار نبود یک شبه معجزه ای رخ دهد. °•🦋 اما تا آنجا که یادم می آید از همان ترم اولی که طلبه شدیم دائما بابت هر اشتباه کوچک و بزرگی شماتت می شدیم که مثلا شما طلبه هستید؟ طلب که بود ولی چطور می شد به آن سرعت تبدیل به یک انسانِ بی عیب و نقص شد. و آیا اساسا در نهایت مسیر هم، انسانِ بی خطا و نقص میسّر بود؟ ولی این سؤال ها و سرزنش ها برای منِ طلبه تلنگر خوبی بود. °•🦋 دائما نهیب می خوردم که طلبه ام و لذا باید مراقبت بیشتری بر اعمال و رفتار و گفتارم داشته باشم و نگران باشم مبادا با رفتارم آبروی طلبه و دین و مکتب اهل بیت(علیهم‌‌‌السلام) را ببرم. °•🦋 اشتباهاتِ منِ تازه مسلمان شده زیاد بود ولی ناامیدی و نشستن و رکود و توقفی دیگر در کار نبود. به قولِ استاد عزیزم که همیشه میگفت: شیعه ی مرتضی علی عمر هدر نمی دهد.. 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج ادامه دارد.... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ 📚 ۱۱ ❇️ روایت یازدهم °•🦋 سرزنش ها و شماتت ها هم به خیر بود و بر حرکتمان می افزود، هر چند گاهاً به شدت دردناک می شد. سخت بود که بتوانی به مردم بقبولانی که حساب دیندار را باید از دین جدا کنند. دین حقی هست که هیچ چیز خدشه ای به حق بودنش وارد نمی کند و دین را نباید با آدمهای مدعیِ حق و دین سنجید. چه بسا ادعاهای گزاف و آدم های به ظاهر دین داری که اساسا آمده اند تا حق بودن اسلام لکه دار شود. °•🦋 چه بسا کسانی چون منِ طلبه ی حقیری که سرتاپا خطا و اشتباه است، هرچند لبریز شوق و طلب، اما قد و قواره اش به حق نمیخورد. چرا میبایست با عملکرد اشتباه چون منی، دین به زیر سؤال برود؟ °•🦋 اینهمه پزشک متخصص که اشتباه می کنند و چه بسا با اشتباهشان جانِ انسانی از دست می رود. یا مهندسینی که اشتباه می کنند و خانه ای بر سر مردمانی آوار می شود. ولی هیچ عاقلی با دیدن این اشتباهات نمی گوید علم پزشکی و مهندسی را بگذاریم کنار، چون چند نفر در به کارگیری آن به خطا رفته اند... °•🦋 اما با وجودِ این خطای فکریِ رایج ، من باید بیشتر مراقبت می کردم. بار مسئولیت بیش از پیش بر شانه هایم سنگینی می کرد. من دوست داشتم طلبه باشم اما تا حقیقتِ معنای طلبگی فاصله ی زیادی بود. ✨اللهم عجل لولیک الفرجادامه دارد... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۲ ✅ روایت دوازدهم °•🦋 دین داشت کم کم درونِ وجودم ریشه می دواند. ریشه هایش عمیق می شد و بی آنکه متوجه آن باشم، گویی انسانِ جدیدی از من می ساخت. من در حال تولد بودم. تولدی همراه با رنج، همراه با تلاش.. رنجی که خویش برگزیده بودم به جای هزاران رنجِ پوچی که دنیا با همه ی هویتش بر من تحمیل می کرد. °•🦋 با بند بند وجودم حرکتِ توامان با تلاش و رنج برای انسان شدن را حس می کردم. من هزاران باره متولد می شدم. هر بار که معرفتی بر جانم می نشست و چراغی در ظلماتِ عالم برایم روشن می شد، من متولد می شدم. علم همه جا هست و همه کس بدان می رسد، اما کسبِ معرفت، تهذیبِ نفس می طلبید. °•🦋 اگر هر جایی از مسیر، بی توجه به تزکیه نفس میشدیم، اینجا هم کلمات و داده هایی می آمد و بر حافظه مان می نشست ولی معرفت نبود، بر جان نمی نشست، قلبت را روشن نمی کرد. اینجا مسیر معرفت، تلاش و رنجِ مضاعفی می طلبید. یکی تلاش طلب و کسب علم و دیگری مراقبت از نفس. °•🦋 هر لحظه برای نرفتن، برای نخواندن، برای عمل نکردن، امتحان می شدیم. گاهی انگار همه ی عالم به سویی مخالف می کشاندم ولی عشق به امامم نیرویی چنان شگرف بر جانم گذاشته بود که بر هر چیزی غلبه می کرد. منِ کوچکِ سراپا تقصیر آمده بودم که سربازِ امامی شوم با چنان عظمتی. °•🦋 این کوچکیِ من و بزرگیِ او، راه را سرشار از سختی و رنج و فراز و نشیب می‌کرد. ولی تا عشق در قلبم ضربان داشت، من همچنان حرکت می کردم. حرکتی از جنسِ" صیرورت" از جنسِ" شدن".. ✨يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ✨ ✨اللهم عجل لولیک الفرج ✨ 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۳ ❇️ روایت سیزدهم °•🦋 سال دوم حوزه بودم و تازه داشت درسها کم کم قوت می گرفت، که خداوند فرزندی به ما هدیه داد. مثل هر مادری اولین تجربه ی مادر شدن برایم جذاب و شیرین و البته سرشار از نگرانی های مادرانه بود. من تا به حال فقط وظایف همسری و طلبگی داشتم ولی حالا وظایف سنگین و مهمِ مادری هم به آن افزوده می شد. حالا میبایست هم مادر باشم هم همسر هم طلبه. °•🦋 امتحان جدیدی پیش رویم قرار گرفته بود. از همان روزهای اول بارداری تا آخرین روزهای مانده به تولد کودکم به حوزه می رفتم و درس و کلاس را رها نکردم. حرف و حدیث های یواشکی دور و برمان مثل همیشه زیاد بود. می گفتند بچه آسیب می بیند، وظیفه تو مادری کردن است بنشین در منزل و با آرامش منتظر تولد فرزندت باش، اینهمه سختی رفت و آمد و استرس درس، چه بلایی سر بچه ات می آوری و خلاصه از این دست حرف ها. °•🦋 بخشی از حرف ها هم به این دلیل بود که منزل ما از محل حوزه دور بود و رفت و آمد سخت. ما آن زمان شهریار زندگی می کردیم و حوزه ام تهران بود و همسرم هم سرباز. از قضا آن زمان هنوز ماشین هم نداشتیم. برای اینکه همسرم باید صبح خیلی زود به محل آموزشی سربازی اش می رسید ما خیلی زود، در تاریکی از خانه بیرون می آمدیم و منتظر وسیله کنار خیابان می ماندیم و به خاطر اینکه صبح خیلی زود بود وسیله سخت گیر می آمد، اما خدا رو شکر بالاخره کسی پیدا می شد و ما را سوار می کرد. °•🦋 وقتی می رسیدم حوزه انقدر زود بود هنوز درب حوزه را باز نکرده بودند و من مدتی در کوچه پس کوچه های حوالی حوزه پیاده روی میکردم تا درب حوزه باز شود و من اولین نفر وارد شوم. ساعت دو هم که کلاسمان تمام میشد چون وسیله های برگشت به شهریار و محل سوار شدن به آنها محیط مناسبی نداشت مجبور می شدم به خانه ی پدرم بروم و تا برگشت همسرم صبر کنم تا شب با هم به خانه برگردیم. یادم می آید شب ها که می رسیدیم هنوز خوابیده نخوابیده دوباره ساعت حرکتمان میشد. °•🦋 ماه های چشم انتظاری من برای تولد دخترکم اینگونه می گذشت. هرچند سخت بود ولی خدا رو شکر چون همسرم با من هم عقیده و همراه بود حرف و حدیث ها هم تأثیری بر مسیرمان نمی گذاشت. °•🦋 تمام مدت نه ماه را به این فکر می کردم که چگونه می توانم هم مادرِ خوبی باشم و هم طلبه بمانم. تصور روشنی از فرزند داری نداشتم و نمی دانستم در روزهای پس از تولد فرزندم سرنوشتِ مسیرِ جدیدی که انتخاب کرده بودم چگونه خواهد شد.اما همواره به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) یاری پسرش مهدی فاطمه(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) متوسل می‌شدم. ✨اللهم عجل لولیک الفرج. ✨ 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۳ ❇️ روایت سیزدهم °•🦋 زندگی هر انسانی قصه ایست پر از لحظات تلخ و شیرین و تجربیاتی که شاید روایتش، راه را برای آیندگان روشن تر کند. °•🦋 کودکم در وجودم ذره ذره رشد می کرد و من لبریز از حس زیبای مادر شدن می شدم. سعی می کردم قرآن زیاد بخوانم و دائما چله می گرفتم و دلم میخواست برای کودکم چیزی کم نگذارم.گاهی که خیلی بی حال می شدم و حس میکردم توان هیچ کاری ندارم سوره ی والعصر می‌خواندم. با هر بار خواندنش آرام میشدم و خیالم راحت می شد که کودکم سلامت و در امان است. °•🦋 مسیر رفت و آمد و کلاسهای هر روزه کمی سخت بود و گاهی سخت تر هم می شد. همسرم سرباز بود و ما درآمد ماهیانه ی اندکی داشتیم که همان هم بیشتر صرف هزینه های رفت و آمدمان به تهران می شد. یکی دوبار شرایط طوری شد که ما حتی به اندازه کرایه ی یک تاکسی هم پولی نداشتیم و دو روزی در خانه زندانی شده بودیم. نگران سربازی و غیبت کلاسهایم بودیم و از طرفی دلمان هم نمیخواست و شرایط به گونه ای نبود که از کسی پولی قرض بگیریم. °•🦋 روز سوم بود که خیلی اتفاقی برادرم آمد درب منزلمان و پولی به من داد و گفت به همسرم بدهکار بوده. هیچ وقت یادم نمی رود که چقدر آن لحظه خوشحال شدم، هم از اینکه می توانم به کلاسهایم برسم و هم بیشتر از اینکه خیالم راحت شد که امام حواسش به ما هست و هوایمان را دارد. ما دوباره فردا صبح خیلی زود با هم راهی شدیم. °•🦋 فضای حوزه سرشار از معنویت بود و خوشحال بودم که این ماههای انتظار کودکم را آنجا نفس میکشم. ما حالا دونفری درس می خواندیم، من بلند بلند می خواندم و او آرام به صدایم گوش می کرد. °•🦋 ماه آخر ما به سختی توانستیم در تهران خانه ای کرایه کنیم، تا بعد از به دنیا آمدن دخترم راحت تر بتوانم به حوزه بروم. °•🦋 بالاخره ماه های چشم انتظاری به پایان رسید و دی ماه سال ۱۳۹۰ دخترم مطهره به دنیا آمد و زندگی من وارد مرحله ی جدیدی شد. ✨اللهم عجل لولیک الفرج. ✨ ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
.🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۴ ❇️ روایت چهاردهم °•🦋 در بیمارستان که بودم ساعات چشم انتظاری من برای دیدن دخترم طولانی شد، دکترها حرف های مختلفی می زدند، یکی میگفت احتمال مشکل قلبی دارد، یکی میگفت باید خونش عوض بشود و خلاصه دخترکم سه روز در دستگاه بود و خیلی روزهای سختی بر ما گذشت تا الحمدلله در آخر چیزی مشخص نشد و با رضایت پدرش مرخص شد. °•🦋تا ۴۰ روزگی مطهره در منزل بودم و فقط به امورات بچه می رسیدم و همه ی حواسم فقط به کودکمان بود. خیلی از فضای درس و بحثِ طلبگی دور شده بودم. تصمیم گرفتم به حوزه بروم و درسها را شروع کنم. خیلی سخت بود، مطهره شبها تا صبح گریه میکرد و من تقریبا اصلا نمی خوابیدم، اگر میشد یکی دو ساعت. کم خوابی شدیدی داشتم و صبح ساعت ۸ باید سر کلاس می بودم. اما می خواستم هر جور شده درس را رها نکنم. من ورودم به حوزه برای رسیدن به حقیقت دین بود ولی حالا چیزی بیش از این مرا در حوزه نگه می داشت. °•🦋 طلبه ای بودم که وظیفه ی خود می دانست که درس دین بخواند و دین را با همه ی وسعت و شیرینی اش تبلیغ کند. من نسبت به دین و تبیین و تبلیغ آن مسئول بودم و نمی توانستم نسبت به آن بی تفاوت باشم. سختی رفت و آمد با بچه و کم خوابی و همه چیز را به جان خریده بودم. °•🦋 حوزه ما مهد کودک داشت و روال برای نوزادان چنین بود که وقتی بچه گریه می کرد و شیر میخواست یا نیاز به تعویض داشت، مربی روی گوشی ما تک زنگ می زد و ما سریع خودمان را به مهد که طبقه همکف بود می رساندیم و کارهای بچه را انجام می دادیم و دوباره به کلاس طبقه دوم یا سوم بر میگشتیم. آسانسور یا خراب بود یا خیلی کند حرکت می کرد و من دائما از ساعت ۸ صبح تا دو ظهر، بارها و بارها با سرعت پله ها را بالا و پایین می رفتم. اصلا به دخترم شیر خشک یا شیشه ندادم، دلم میخواست تا آنجا که در توانم هست برایش مادری کنم. °•🦋 گاهی انقدر در رفت و آمد بودم غصه ام می گرفت و حس می کردم چیزی از درس ها نمی فهمم. به خانه هم که می رسیدم کلی کارهای روزمره و بچه و خانه داری بود و با وجود کمک همسرم به درس خواندن زیاد نمی رسیدم. اما خداوند کمِ بودنم و خواندنم را جبران می کرد. °•🦋 من خیلی زودتر از قبل درسها را یاد می گرفتم و با اندک خواندنی شاید خیلی کمتر از بقیه درس را می فهمیدم. همان اندک برکت می کرد. یادم می آید ترمی که مطهره به دنیا آمد، من با معدل حدود ۱۹.۵ شاگرد اول کلاس هم شدم. °•🦋 این مسیر سختی های جسمی و روحی زیادی داشت و امتحانم برای طلبه بودن و طلبه ماندن سخت تر از گذشته شده بود و این تازه اول راه بود.. ✨اللهم عجل لولیک الفرج. ✨ 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۵ ❇️ روایت پانزدهم °•🦋 یک روز که در حوزه مشغول خواباندن دخترم بودم، خانمی آمد و چند دقیقه نگاهم کرد و گفت: هر بار که فرزندت را در آغوش میگیری حواست باشد که تو داری یک نفر از امّت رسول الله را تربیت می کنی. پرورش یک شیعه ی امیرالمؤمنین را به تو سپرده اند، با این نگاه برای کودکت مادری کن. نمیشناختمش ولی کلماتش بر جانم نشست و مادری کردن برایم لذت بخش تر از قبل شده بود. °•🦋 کنار کودکم بودم و گاهی همینجا کنار همین محراب مینشستیم و در مورد طلبگی و مادری کردن و وظیفه ی یک زن شیعه ساعت ها بحث می کردیم. °•🦋 در حوزه دو رویکرد متفاوت نسبت به مسئله ی مادری کردن و طلبگی وجود داشت. یک رویکرد این بود که حالا درسم نخواندی چیزی نمی شود و بنشین و با فراغ بال برای فرزندت مادری کن. حالا وقت برای درس خواندن همیشه هست. ولی دودوتا چهارتای منطقی پشت حرفشان نبود، زیرا نُه ماه بارداری و تا سه سال هم که بچه از آب و گل دربیاید میشد چهار سال و بعد هم که قاعدتا فرزند دوم و باز هم چهار سال دیگر و فرزند سوم و باز هم چهار سال دیگر.. بعد هم خب بچه کلاس اولی میشود و نیاز به مادرِ تمام وقت دارد و... °•🦋 ثمره ی این رویکرد این بود که ما اگر ۱۸ نفر وارد حوزه می شدیم بعد از پنج سال، شاید پنج نفر می ماندیم و بقیه در این بین با خیال راحت از اینکه خب وظیفه ی اصلی ما مادری کردن است کلا در خانه می نشستند. غیر از بعضی ها که شرایط خاص و استثنایی داشتند بقیه به سمت تنبلی و راحت طلبی کشیده می شدند. و چه بسا کلا دیگر بازگشتی به حوزه نداشتند. البته برخی هم بعد مدتی مرخصی باز میگشتند. کسانی که مروج این شیوه بودند به نظر، جامع نگری نسبت به مباحث دین و جامعه و اقتضائات زمان نداشتند. °•🦋 تعداد طلاب خانم برای تبلیغ دین در کشور ما بسیار کم بود و ما به حد کفایت طلبه نداشتیم و ورودی های حوزه گاهی به قدری کم میشد که بعضی حوزه ها تعطیل میشدند و حوزه های فعال هم غالبا خروجی هایشان خیلی کمتر از ورودی هایشان بود. حال ما اگر طلاب و زنان متعهد به مذهب را به بهانه ی مادری کردنِ بهینه خانه نشین کنیم، تکلیف تبلیغ و ترویج دین چه می شود. °•🦋 جامعه ی نوپای اسلامی ما، استاد و معلم و مبلغ متعهد به دین می خواهد و با این رویکرد مذهبی ها همه خانه نشین می شدند و تمام مسئولیت هایی که ویژه ی بانوان است در دست افراد غیر متعهد به دین می افتد و بعد خودِ ما خانواده های مذهبی باید به سختی دنبال معلم و مدرسه و کلاسِ مناسب برای فرزندانمان بگردیم. البته این فقط یکی از آفت های عدم جامع نگری و کلان نگری این رویکرد بود. ✨اللهم عجل لولیک الفرج. ✨ این بحث ادامه دارد.... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۶ ❇️ روایت شانزدهم °•🦋 همه ی بحث بر سر این بود که یک خانم می تواند هم خانه دار باشد و هم طلبه. هم مادر باشد و هم اهل درس و بحث... مادرِ خانه داری که علم دین می داند و بصیرت سیاسی دارد و در اجتماع نقش آفرینی می کند، نیاز به بحث و تبیین داشت. °•🦋 و این بحث ها گاهی بیش از کلاسهای درس برایمان مؤثر واقع میشد، مجبور می شدیم برویم و مطالعات خارج از درسی انجام دهیم، خصوصا هر وقت که موضوعات پیرامون مباحث اجتماعی و سیاسی و زنان می رفت. °•🦋 یکی از آفت هایی که از عدم استفاده از ظرفیت های علمی و توانمندیهای زنان در حوزه مسئولیت های اجتماعی هست و ما زنان آن را بهتر از هرکسی میشناسیم این است که غیر از موارد استثنا که خانمی ظرفیت انجام وظایفی غیر از مادری و همسری را حقیقتا ندارد، بقیه افراد بعد از خانه نشینی، دچار اتلاف وقت و خمودگی بی حد و حصری می شدند. °•🦋 یعنی ساعات بیشتر در خانه بودن، اغلب مفید در جهت مادری کردن بیشتر نمی گذشت. فقط ساعت های طولانی خواب ِ وقت و بی وقت، تلفن حرف زدن های طولانی و وب گردی و خرید های غیر ضروری و پیج گردی جایگزین ساعت های مطالعه و درس میشد. °•🦋 مد گرایی و وسواس های نظافت رویکرد غالب خانمها می شد و البته عوارضی مثل افسردگی هم ناخودآگاه به دنبال داشت. متأسفانه غالبا ساعات فراغت در خانه را به مطالعه نمی گذراندند و حتی زمانه به گونه ای نبود که مثل زنان قدیمی نان بپزند و... حتی رفت و روب و شستن لباسهای منزل در خانه های آپارتمانی و با امکانات جدید شکل عوض کرده بود. °•🦋 لذا مثل زنان قدیمی امورات منزل وقت و انرژی آنها را نمی گرفت. انرژی های نهفته و تخلیه نشده، استعدادهای بالقوه ای که برنامه ای برایش نداشتند، ساعت های بطالت و کارهای بیهوده را زیاد می کرد... اگر توانِ بالقوه ی یک انسان در مسیر صحیح هدایت نشود یا به بیراهه ی تعلقات دنیایی می رود یا به سراغ کارهایی که ضرورتی و اولویتی ندارد. ✨اللهم عجل لولیک الفرج. ✨ این بحث ادامه دارد.... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۷ ❇️ روایت هفدهم °•🦋 قرارمان سالها پیش دار الحجه ی حرم مولایم علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) بود. شیرینی و حلاوت زیارت آقا یک طرف و دیدار استادم در حرم و شنیدن حرف هایش برایم نشانه ای بود. °•🦋 استادم گفت ساعت پنج بیا دارالحجه و من خیلییی زودتر از قرارمان رسیدم و بی صبرانه منتظر بودم. دلم میخواست بدانم رزقی که قرار است از استاد بگیرم آن هم در حرم امام رئوف چه چیزیست. می دانستم کار بدست امام است و من باید حواسم به همه ی نشانه ها باشد. °•🦋 چندی گذشت و استاد آمد و در دارالحجه نشستیم و بعد از کمی احوالپرسی مثل همیشه کار را بدست گرفت و گفت زیارت جامعه کبیره بخوانیم. رفتم دوتا کتاب زیارت نامه آوردم. فکر میکردم استاد میخواند ولی گفت من صدایم گرفته تو بخوان. استرس گرفته بودم. اولش با صدایی لرزان شروع کردم ولی چند لحظه بعد به خودم مسلط شدم و همه ی حواسم به این بود که روان و خوش آهنگ بخوانم و تلفظ هایم درست باشد. °•🦋 ته دلم کمی هم خوشحال بودم که خدا روشکر زیارت جامعه زیاد خوانده ام و به روانخوانیش مسلط هستم. سریع می خواندم و محو الفاظ زیارت بودم که استاد خواندنم را قطع کرد و از معنای یک جمله زیارت جامعه پرسید.وَمِنْ كُلِّ وَليجَة دُونَكُم.. ترجمه اش را گفتم، اما می دانستم که معنایی بیش از این می خواهد و من چیزی برای گفتن نداشتم.. او شروع کرد و چند دقیقه ای در مورد معنای "ولیجه" گفت و اینکه ما چقدر درگیر این مسئله در روزمرگی هایمان هستیم. °•🦋 مصادیقی برایم مثال زد و در انتها گفت: دخترم کمیت ها آنقدر ها مهم نیست. همین یک جمله را بخوان ولی با معنای آن زندگی کن. اینها را برای زندگی کردن ما گفته اند. مثل همیشه خجالت زده بودم و درسم را گرفته بودم. استاد رفت. مقابل امام ایستادم و از او خواستم که معرفت حقیقی خودشان را به قلبم بنشانند و از کثرات و کمیت ها و حجاب ها و از هر ولیجه ای غیر خودشان دورم کنند. ✨اللهم عجل لولیک الفرج ✨ ادامه دارد.... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
.🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۸ ❇️ روایت هجدهم °•🦋 امشب بعد از مهمونی افطار و رفتن مهمان ها نشستم که ببینم برای فردا چه کارهایی دارم تا برنامه ریزی کنم براش.کلیییی کار که فقط امیدم به اینه که خدا خودش به زمانم برکت بده و به جسمم توان. °•🦋 از همون سالهای اولیه ورودم به حوزه و به دنیا اومدن دخترمون، همش با چالش زمان و مهمتر از اون برنامه ریزی و مدیریت کارها روبرو بودم. گاهی با اینکه خیلی دقیق همه ی جوانب رو محاسبه می کردم و یک برنامه منعطف مینوشتم که با احوالات مختلف بچه همخوانی داشته باشه ولی یهو همه چیز بهم می ریخت و من میموندم و کلی ظرف نشسته و درس نخونده و... °•🦋 دوباره از نو شروع میکردم و سعی میکردم با تجربیات جدیدم برنامه بهتری بنویسم ولی هر بار تا یک جایی کارها همه روی روال و نظم بود اما بعد بهم می ریخت. استادم میگفت باید یاد بگیری که علاوه بر برنامه ریزی و نظم، أهم و مهم کنی و اجازه ندی رویکردت به انجام همه کارها کمالگرایانه باشه. سخت بود. °•🦋 من دوست داشتم توی مادری و همسری و توی تک تک درسها و مسئولیت هام نمره بیست بگیرم و این گاها نشدنی بود. کم کم باید یاد میگرفتم که کدوم درسها رو بیشتر بخونم و کدوما رو کمتر.. یا مثلا وقتی یک ساعت خالی دارم و بچه خوابیده، اول خونه رو سر و سامان بدم یا درسم رو بخونم.. یا مثلا امروز که حال بچه خوب نیست اولویت با کدوم کارمه.. تشخیصش بعضی وقت ها واقعا سخت می شد. اما تلاش می کردم تلاشی سرشار از آزمون و خطا و تجربیات تلخ و شیرین.. °•🦋 گاهی یک توسل یا تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها میتونست به زمانم و توانم وسعت و برکتی بده که غیر قابل باور بود. به قول استادی تا وقتی بخوای با حول و قوه ی خودت حرکت کنی کاری از پیش نمیبری اما وقتی با حول و قوه ی الهی حرکت میکنی، به منبع نامتناهی و لایزالی متصل میشی که هر غیر ممکنی رو ممکن میکنه. ✨«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»✨ 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۱۹ ❇️ روایت نوزدهم °•🦋 هر چقدر در درسها جلوتر میرفتم بیشتر به فکر فرو می رفتم که یک جای کار می لنگد. انگار همه چیز سر جایش نبود. عقاید جدید و مسیر جدید زندگی طلبگی ام، با سبک زندگی گذشته من سازگاری نداشت. نه تنها از حیث عقیدتی ناهماهنگ بود بلکه از لحاظ مدیریت زمان و رسیدن به مسئولیت های جدیدِ اضافه شده به زندگیم هم همخوانی نداشت. °•🦋 نمیشد طلبه باشم و باز تا لنگ ظهر بخوابم، نمیشد مثل قبل بدون هیچ ضرورتی به بازار و خرید بروم و ضروری و غیر ضروری هر چیزی را بخرم، نمیشد منزلم پر از لوازم دکوری و تزیینی باشد و ساعت ها برای تمیز کردنش وقت بگذارم، دیگر وقتی برای نشستن مداوم پای هر برنامه تلویزیون نبود، سفرهای وقت و بی وقت صرفا برای خوشگذرانی، بی برنامه و بی هدف ممکن نبود °•🦋 آری خیلی چیزها باید در زندگی ام تغییر می کرد. حتی نگاهم به نظافت منزل و هر کار جزئی نیازمند تغییر بود. هر چند ساده ممکن است به نظر برسد اما حقیقتا این تغییرات سخت بود. °•🦋 نمی توانستم بخواهم هم طلبه باشم و هم زندگی راحت طلبانه ای داشته باشم. باید طلبِ من حقیقتا سمت و سوی خود را مشخص می کرد. مدام مجبور به انتخاب های جدیدی بودم که با هدفم هماهنگ باشد ولی این انتخاب ها مرا از دنیای قبلیِ زندگی ام دور می کرد. کم کم داشت فضای زندگی ام تغییر می کرد، هرچند همچنان این رهِ طولانی ادامه دارد و برای طلبه هیچ ایستایی و توقفی معنایی ندارد. 🌹 آن کس که ترا شناخت جان را چه کند ✨ فرزند و عیال و خانمان را چه کند 🌹 دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی ✨ دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۱ ❇️ روایت بیست و یکم °•🦋 سرِ کلاس نشسته بودیم و استاد فقهِ استدلالی درس می داد. دهه اول محرم بود. درس که تمام شد استاد گفت کدامیک از شما حاضر است که دو شب سخنرانی کند؟ گفت من پنج شب در مجلسی دعوتم، دو شب را شما سخنرانی کنید. همه هاج و واج بهم نگاه کردیم و به استاد گفتیم ما که سخنرانی بلد نیستیم. °•🦋 ترم های اول حوزه بودیم و هنوز حتی واحدهای روش سخنرانی را نگذرانده بودیم. استاد با اصرار گفت که بالاخره باید از یک جایی شروع کنید و کمی برایمان حرف زد. دلم مشتاق شده بود، بالاخره تمام شجاعتم را جمع کردم و دستم را بالا بردم. استاد هم سریع آدرس و ساعت را به من داد و بدون اینکه بگوید چه بگویم و بدون هیچ توضیحی رفت. °•🦋 رسیدم خانه اول کاری که باید میکردم فکر کردن بود. چه بگویم که نیاز مخاطب باشد و به روز باشد و.. بعد از پیدا کردن موضوع، شروع کردم به مطالعه از منابع مختلف. شاید حدود ده ساعت شاید هم بیشتر خواندم. بعد مطالبم را جمع بندی و آماده سخنرانی کردم. خیالم از حیث محتوا راحت بود ولی در دلم غوغایی برپا بود. استرس خیلی زیادی داشتم و فکر می کردم نتوانم و خجالت بکشم در قالب سخنران بروم و حرف بزنم. اما دیگر چاره ای نبود، من وعده کرده بودم. °•🦋 روز و ساعت سخنرانی رسید. سر ساعت رفتم و داخل شدم اما کسی مرا نمیشناخت و من هم که هول بودم هیچ فکری نکردم فقط رفتم و بین بقیه مهمان ها نشستم. داشتم با خودم فکر میکردم که چطور بروم و خودم را معرفی کنم و صاحب مجلس کدامشان است که در کمال تعجب دیدم استادم آمد. رفت و پایین صندلی سخنرانی نشست و مرا صدا کرد و تعارف کرد روی صندلی که برای سخنران درنظر گرفته بودند بنشینم. کمی به استاد عرض ادب و تعارف کردم و نشستم. قلبم داشت از جا کنده می شد. اگر استادم نبود سخنرانی برایم راحت تر بود. بالاخره در دلم توسلی کردم و شروع کردم و سخنرانی به خوبی پیش رفت و به پایان رسید. °•🦋 فردای آن روز به سرعت به حوزه رفتم تا از استادم نظرش را بپرسم و برای روز دوم راهنمایی بگیرم. او نقطه ضعف مرا خوب متوجه شده بود. گفت با صلابت وارد شو و بی تعارف و تواضعِ بی جا در مکان سخنران بنشین. چون کم سن و سال هستی باید قوی و علمی شروع کنی تا مخاطبین که اکثرا دو برابر و سه برابر سن شما را دارند، در همان اول کار متوجه توانایی و تسلط علمیت بشوند و جایگاهت به عنوان سخنران را بپذیرند. °•🦋 خلاصه استاد به همین شیوه سه شب مرا با خود همراه کرد و کمکم کرد تا از همان اوایل شروع حوزه وارد فضای سخنرانی شوم.اینگونه بود که دفترِ جدیدی در زندگی ام گشوده شد، "دفترِ سخنرانی " 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
.🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۲ ❇️ روایت بیست و دوم °•🦋 در جستجوی حقیقت آمده بودم به بیت الزهراء(سلام‌الله‌علیها) مسیری جدید به روی زندگیم گشوده شده بود. اما کمی که جلوتر رفتیم و سختی های کار نمایان شد، دیگر ادامه ی مسیر چیزی بیش از این می طلبید. از یک جایی به بعد آنچه مرا به پیش میبرد رؤیایی شیرین و آرزویی دست یافتنی بود. آرزویی که کشش آن را داشته باشد که سالیان سال مرا در مسیری سخت و شیرین به پیش براند. °•🦋 در حقیقت آنچه در حال تربیت من بود، کتاب و درس و استاد و حوزه نبود، بلکه آرزو و امیدی بود که تمام انرژی های نهفته ی وجودم را به کار انداخته بود و تمامی استعداد های وجودیم دربستر این آرزو امکان بالفعل شدن پیدا می کرد. °•🦋 مهمترین حقیقتی که در حوزه یافته بودم امامی بود که آرزویی جز وصال او و معیتش برایم نمانده بود و این آرزو پشتوانه ی محکمِ برهانی و عرفانی داشت و پندارو خیالی باطل نبود، برای همین آنقدر جاذبه و کشش داشت که تمامِ مسیر زندگی ام را به سوی خود متمایل کند. آرزویی حقیقی با کششی فوق العاده فقط میتوانست، کوشش و حرکتی چُنین در آدمی ایجاد کند. درس و بحثِ طلبگی از یک سو و جاده ی پر تلاطمِ تهذیب نفس از سوی دیگر، فقط با آرزو و امیدی اینچنین امکان پذیر می شد °•🦋 انقدر رؤیایم شیرین و افقش بلند بود که هر چه می رفتم گویی چیزی نرفته بودم. هر چه می خواندیم تازه دنیای جدیدِ نادانسته هایمان کشف می شد. هر جا هر عالمی و در هر کتابی توصیه ای برای درک و معرفت و وصال امام نوشته بود انجام می دادیم. از چلّه های ترک گناه گرفته تا هر ذکر و ادعیه و قرآن و تمرینی که حتی فقط گمانِ آن می رفت که مرا به آرزویم نزدیک کند. امام حقیقتِ گمشده ی منِ سرگشته بود و حال تنها آرزو و رؤیای زندگیم گشته بود. ✨اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَاْموُلُ✨ 🦋 امام کاظم (علیه‌السلام) به علی بن یقطین فرمود:✨"الشیعه تربی بالامانی منذ مئتی سنه: ۲۰۰سال است که شیعه با آرزو تربیت شده است"(الغیبه/نعمانی/ص۳۰۵).✨ 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۳ ❇️ روایت بیست و سوم °•🦋 آرزویی شیرین قلبم را به تمامی به تسخیر خود درآورده بود و همه ی توان و انرژی و استعدادم را صرف محقق شدنش میکردم. عجیب شور وصال و دیدار امام همه ی وجودم را پر کرده بود. همراه درس و مواظبت بر ترک برخی گناهان، شروع کردم به طور ویژه بر چلّه گرفتن. نیتم هر بار وصال و دیدار امام بود. با تمام وجود می خواستم و با تمام توان بر رعایت آدابِ چله ام مراقبت می کردم. بر توجه و حضور قلب و ساعت و طهارت و... °•🦋 اما هر بار بعد از هر چله اتفاق عجیبی می افتاد که مرا تا مرز ناامیدی مطلق میبرد. چله ها یکی پس از دیگری تمام میشد و من نه تنها امام را نمی دیدم بلکه خودم را در عمق پایین تر و پست تری از چاه ظلمانی درونم مشاهده می کردم. در ظلماتی که گویی امیدی به دیدار خورشیدی در افق دوردست نبود. و هربار این فاصله عمیق تر میشد. °•🦋 با خودم عهد بسته بودم که هر بار که شکی آمد و یا ناامیدی بر من غلبه کرد از حرکت باز نایستم که قطعا این پرتگاه امتحان است و لذا همانطور با همان حالِ خراب دوباره شروع می کردم و اینبار با دقت بیشتر در نیت و.. (چله ی چهل هفته جمکران، زیارت عاشورا با صد لعن و سلام، مسبحات، جامعه کبیره، ختم قرآن، یس، الرحمن، صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها، توسل و حدیت کساءو ختم صحیفه و آل یس و ذکر یونسیه و خلاصه هرچه فکرش را بکنید..) °•🦋 بعد از یکی از چله ها که نمی دانم چهلمین بود یا پنجاهمین یا شاید هم بیشتر، خیلی دلشکسته از اینهمه خواستن و تلاش و باز هم همان اتفاقات بد، متوجه مسئله ای شدم. که دوست دارم آهسته آهسته برایتان بگویم تا مثل من ادراکش برایتان شیرین باشد. آرزوی من حقیقت محض بود اما من در خواستنش بی توجه به واقعیات و قواعد عالم پیش می رفتم و درک این واقعیت برای منِ سالها دور مانده از حقیقت، سالها طول کشید. ادامه دارد... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۴ ❇️ روایت بیست و چهارم °•🦋 خودتون رو در یک اتاق خیلی تاریک تصور کنید. اتاقی که ظلماتِ محض هست. با خبر میشین که بیرونِ اتاق یک مهمانی مجلل و فضایی سراسر نور برپاست. دلتون به شدت میخواد که از ظلمت به سمت نور برین. همین که از ته دل مشتاق رفتن میشین نور ضعیفی که دامنه ی محدودی هم داره میفته روی صورتتون و توی آینه بخشی از صورتتون رو میبینید که سیاه شده. °•🦋 شروع میکنید به تمیز کردن سیاهی ها. به خیالِ خودتون دیگه همه چیز آمادست برای رفتن، اما راهتون نمیدن. دوباره تلاش میکنین، اینبار دامنه ی نور بزرگتر میشه و شما متوجه میشین بقیه ی قسمت های صورتتون هم سیاه بوده و خبر نداشتین. شروع میکنین به پاک کردن و این داستان ادامه پیدا میکنه تا اونجا که نور، کم کم کل وجودِ شما رو روشن میکنه. اونوقته که متوجه همه ی آلودگی ها و عدم آمادگیتون برای رفتن میشین و تازه آمادگی حقیقی شروع میشه.. °•🦋 اولش که وارد حوزه شدیم فکر میکردیم چندتا واجبات و چندتا دونه از محرماتمون هست که باید بهش بپردازیم و مستحبات و چله ای هم اضافه تر انجام میدیم و دیگه آماده ایم برای پیوستن به امام.. اما بعد از هر چله و تلاش های بسیار، نورِ وجودِ امام بخشِ دیگه ای از وجودمون رو روشن میکرد و تازه متوجه می شدیم که دامنه ی ضعف های وجودی و پرده های ظلمانی نفس و دامنه ی وظایف مغفول مانده چیزی بیش از آن است که می پنداشتیم. °•🦋 بعد از هر چله معرفتی جدید به نفسم و ظلماتش پیدا می کردم و دوباره از نو مسیر خودسازی شروع میشد. سیرِ وصال قرار نبود معجزه آسا پیش برود و نفسِ من باید در این سیر تدریجی بیش از اینها صبوری می کرد. 🌹الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها 🌹که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ ها 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۶ ❇️روایت بیست و ششم °•🦋 سرِ کلاسِ عربی نشسته بودیم. صرف و نحو درسِ محبوبِ خیلی هایمان نبود. خصوصا من که تجربه ی کلاس تلخ و خشکی از عربی مدرسه به همراهم بود. °•🦋 حوزه عربی را از نقطه ی صفر شروع می کرد و چند سالی یکی از درسهای ثابتمان بود. اما اینجا کلاس عربی رنگ و بوی دیگری برایم گرفته بود. یک روز همان ترم های آغازین استادی سر کلاس آمد و درس مضاف و مضاف الیه را آغاز کرد. °•🦋 "مضاف و مضاف اليه: هر گاه دو اسم در كنار هم قرار بگيرند به طوري كه اسم اول به اسم دوم اضافه شده باشد يعني اسم اول متعلق يا مختص اسم دوم باشد به اسم اول مضاف و به اسم دوم مضاف اليه گفته می شود." بعد لبخندی زد و گفت حالا نکته ی شیرینی برایتان می گویم اگر صلواتی بفرستید. همه ی کلاس صلوات فرستادند. °•🦋 استاد گفت: می دانید که مضاف در معرفه و نکره بودن از مضاف إلیه خود تبعیت میکند. یعنی اگر مضاف إلیه معرفه باشد، مضاف هم معرفه می شود. حالا شما میشوید غلام و اضافه می شوید به اسمِ معرفه ی علی(امیرالمؤمنین عليه‌السلام). غلامی که ناشناس در این عالم بود حالا بواسطه ی اضافه شدن و نسبت و تعلقی که با امیرالمؤمنین علی(عليه‌السلام) پیدا می کند، معرفه می شود. شناس می شود، جایگاهی در این عالم پیدا می کند... °•🦋 کسی که با امام نسبتی پیدا می کرد و متعلقِ به او می شد، بواسطه ی او برتری وجودی در این عالم پیدا می کرد و دیگر ذره ای ناشناس و نکره در این عالم نبود. شیرینی درکِ آن درسِ عربی برای همیشه در وجودم ماند. دلم خواست که نامم برای همیشه به نامِ امامم اضافه شود و مرا با او بشناسند. 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۸ ❇️ روایت بیست و هشتم °•🦋 گاهی در حالِ ساخته شدن برای آینده ای هستیم، که خود از آن بی خبریم. بعضی اوقات ما انسان ها وقتی دچارِ سختی و رنج و مشکلی می شویم، حالت نارضایتی داریم ولی شاید مدتها بعد، متوجه شویم که همان سختی ها چه گشایش ها و فرج هایی برای زندگیمان به ارمغان آورده است. °•🦋 پدرم همیشه روی درس خواندن و کسبِ علم تأکید ویژه ای داشت. مرتبا نمراتم را چک می کرد و در همین حد هم که نمره ام خوب باشد به نظرش کافی نبود و همیشه می گفت مطالعاتت باید بیشتر از حدّ مدرسه و دانشگاه و تکلیف باشد.می گفت هر رشته ای دوست دارید بخوانید ولی تا متخصص شدن ادامه دهید. °•🦋 از طرفی مادرم تمامِ توجه و سخت گیری اش بر این بود که خانه داری ام تمام و کمال باشد و خب جمع این دو با هم گاهی سخت بود. اصلا در خانه همچین فضایی حاکم نبود که چون من درس دارم تلویزیون خاموش باشد یا موقع امتحانات و کنکور مهمانی نرویم یا مهمان نیاید. °•🦋 تازه دائما وسط درس خواندنم وقت و بی وقت مادر صدایم می کرد که مثلا فلان کار را انجام بده. همیشه هم تکرار میکرد هر چقدر هم درس بخوانی بلاخره باید بلد باشی خانه ات را مدیریت کنی. آن حد از توقع پدر و از طرفی این خواسته مادرم با هم سخت بود. بعضا از این موضوع ناراضی و شاکی بودم و کسی هم توجهی نمی کرد. °•🦋 قضیه علم برای پدرم به اندازه ای پر رنگ بود که شرط ضمن عقدِ من امکان و اجازه ادامه تحصيل مادام العمر بود. حتی یادم می آید در جلسه به قول امروز بله برون بین همه فامیلِ همسرم اعلام کرد دخترم اصلا خانه دار نیست، حتی خانه دارِ شاغل هم نیست بلکه اولویتش بر درس و بعد هم فعالیت در زمینه درسی اش هست. °•🦋 بعد از ازدواج و آمدن به حوزه و تولدِ بچه، تازه برکتِ همه ی سخت گیری های پدر و مادرم برایم روشن شد. بعد از یک دوره سخت، میتوانستم کار و درس و بچه و خانه را در حد معقولی مدیریت کنم و این را مدیون پدر و مادرم بودم. ما دائما درحال رشد و ساخته شدن برای آینده ای هستیم که گاها از آن بی خبریم. 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ﷽ ۲۹ ❇️ روایت بیست و نهم °•🦋 میخواهم برایتان قصه ای بگویم. این قصه روزهایی که نگرانی و بیم و امید سراسر وجودم را میگرفت که میتوانم کسی باشم که مردم را به سوی امامیکه خود اکنون عاشقش گشته ام فرا بخوانم، به من امید و شور حرکت می بخشید. °•🦋 روزی در کتاب معادشناسی علامه طهرانی داستان سید جواد کربلایی را خواندم. سید جواد از طلبه هایی بوده که در کربلا درس میخوانده و زندگی میکرده است. او همیشه ایام محرم برای وعظ و تبلیغ به روستاهای دوردست و محروم می رفته و وعظی و منبر و روضه ای و بعد به شهر خود باز می گشته است. °•🦋 یک بار که مثل همیشه سید جواد برای تبلیغ به روستایی می رود متوجه میشود اکثر اهالی روستا اهل سنت هستند. در روستا با پیرمردی صاف و پاکدل آشنا شده و مشغول صحبت می شود. متوجه میشود که او با وجود صفای باطن و ساده دلی از بچگی محبت خلفا در دلش ریشه دوانده و نمیتواند با او مستقیم وارد بحث شود. °•🦋 بعد از کمی گفتگو از او میپرسد که شیخ قبیله ی شما کیست؟ پیرمرد می گوید شیخ ما چندین رأس گاو و گوسفند دارد و چندین مهمانسرا و چقدر عشیره و.. سید جواد می گوید عجب شیخ متمکّنی! پیرمرد می پرسد: شیخ شما کیست؟ سید جواد می گوید: شیخ ما کسیست که اگر در شرق عالم باشی و او در غرب عالم و حاجتی از او بخواهی بلافاصله می آید و حاجتت را برآورده می کند. پیرمرد می گوید: شیخ باید اینطور باشد، حالا اسمِ این شیختان چیست؟ سید جواد می گوید: شیخ علی سید جواد حرف را ادامه نمی دهد و از پیرمرد خداحافظی می کند و می رود. پیش خودش فکر می کند که زمینه ی خوبی چیدم حالا مدتی بعد می آیم و او را مشرف به تشیع می کنم. °•🦋 او می رود و چند ماه بعد باز می گردد و جویای پیرمرد میشود که اهالی به او می گویند پیرمرد از دنیا رفته است. سید جواد بر سر مزار او می رود و خیلی متأسف و ناراحت که خدایا این پیرمرد آماده شده بود، حیف که اینگونه از دنیا رفت. شب پیرمرد را خواب می بیند که درون دالان بلندی نشسته، در انتهای دالان دربی شیشه ای به سمت باغی بزرگ است. احوال پیرمرد را جویا می شود. او می گوید: پس از مرگ نکیر و منکر به سراغم آمدند و سؤال و جواب شروع شد، من ربّک؟ من نبیّک؟ من إمامک؟ از وحشت و ترس زیاد زبانم بند آمده بود و حتی نامی از خدا نمی توانستم ببرم. در آن لحظات سخت وحشت یاد حرف تو و شیخ علی افتادم و با تمام وجود صدایش کردم. °•🦋 امیرالمؤمنین بالای سرم حاضر شد و آنها به کناری رفتند و او گفت که من معاند نبوده ام و قرار است عقاید حقه را اینجا به من بیاموزند. بعد از آن من میتوانم وارد آن باغ شوم. ماهم شیخ غریبی داریم که.. 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✍زاهده اینانلو 🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.] به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e