آفتاب طلوع کرده و تمام آنان که در #مشعر شب را صبح کردهاند به سمت #منا روانهاند. حس میکنی خود قیامت است. واقعا کسی به کناری خودش حتی کار ندارد.
همه عجله دارند زودتر به #منا برسند. خورشید هر چند تازه سر برآورده ولی هرم گرمایش رمق را از تو میگیرد و زاویه کوتاه تابیدنش مانع دیدن میشود.
حالا درست در #وادی_محسر به ستون یک داریم میرويم.
هم تشنهایم و هم گرسنه. هم کم کم دلنگران آن میشویم که با اين گرما اگر ظهر به #رمی_جمرات برسیم خیلی خوب است.
خانم های ایرانی که اصلا نمیبینیم و اگر بانویی باشد غیر ایرانی است.
خلاصه دل توی دلمان نیست ولی یکباره صدای دلنشینی را میشنویم که همراهمان میآید. کسی قرآن میخواند. و چه زیبا میخواند.
در این صبح گرم و راه پر فراز و نشیب و انتظار رسیدن به #منی، نوای دلنشین قرآن نسیم خنکی بود که گویی از بهشت میوزد.
و ما همچنان چون قطره ای از دریا پشت به #مشعر کردهایم و به سمت #منا سرازیریم. و حد فاصل #مشعر و #منی را #وادی_محسر میخوانند.
صدایی سلام کرد.
در حال #احرام خیلی از قوانین الهی را حتی باید بشکنی، اصلا قانون الهی است که حلالهای دیروز را حرام بدانی و حرام دیروز را واجب. و گویی #حج فرصتی برای سنجش اطاعتهای آگاهانه توست.
تو که تا دیروز عادت داشتی حجابت را سفت و سخت رعایت کنی و رویت را کیپ بگیری حالا دستور آمده حق نداری بیش از گردی صورت بپوشانی.
خدایی سخت است جلوی همکارت رویت را باز نگه داری.
و تا صدای سلام را شنیدیم برگشتیم جواب سلام بدهیم.
و من زیر لب میگویم: انگار دفعه آخر است همدیگر را قرار است ببینیم. چه اصراری بر سلام کردن دارد در این حالِ ما !!!
و جواب مختصری میدهیم.
خدا قوتی میگوید و توصیه مان میکند اول برویم چادرهای بعثه همین اندک وسایل را بگذاریم و صبحانه بخوریم و فقط آب برداریم و سنگ و سریع به #رمی_جمرات برویم تا به هرم گرمای آفتاب ظهر نخوریم.
توصیه قابل توجهی بود.
تشکر میکنیم و همگی به سمت #منی ادامه میدهیم. و در مسیر چند باری باز ستون برادران همکار را میبینیم
https://eitaa.com/banooyepishran
رسیدیم #منی و چادرهای بعثه.
بساط سلام و گپ و گفت و قبول باشه داغ بود. خانم ها #رمی اول را همان شب انجام داده بودند.
صبحانه نخوردیم.
فقط نفری دو شیشه آب برداشتیم و سریع به سمت #رمی_جمرات.
گرما کلافهمان کرده. عجیب است گرمای امسال.
خدا رحم کرد آب برداشتیم. اصلا آب نیست.
هرچه بیشتر به سمت #جمرات نزدیک میشویم، شلوغ تر و شلوغ تر است. درحالیکه هنوز ساعت ۸ هم نشده، مسیر شلوغ تر از معمول است.
تلاش میکنیم از مسیری برویم که سالهای گذشته میرفتیم.
خیابان بسته است. ما که عربی مان خوب است، هرچه صحبت کردیم با شرطه ها که اجازه دهند ما خانم ها در این شلوغی نرویم و از این خیابان برویم اجازه نمیدهند.
چند بار مذاکره میکنیم، نمیشود که نمیشود. .خیابان خالی است ولی اجازه نمیدهند کسی از آن تردد کند.
مجبوریم به شلوغی جمعیت برگردیم.
دو سه تا از این دشداشه پوشهای چفیه قرمز به سر که نشان وهابی هاست کنارمان آمدهاند و اذیت میکنند.
شیعیان وقتی از #مزدلفه به #منی برسند دیگر #لبیک نمیگویند.
ولی این چند نفر مدام کنار ما میگویند لا لبیک فاطمه لا لبیک حسین لا لبیک علی و ما هم تصمیم گرفتیم کلا نبینیم و نشنویمشان. میخواهیم فاصله بگیریم ازشان ولی هیچ امکانش فراهم نمیشود.
ما خودمان در ستون یک هم به سختی حرکت می کنیم.
آب ها را خوردیم و تمام شده و تشنگی فشار میآورد.
بالاخره یک صف طولانی پیدا کردیم برای شیرهای آب.
با سختی و مشقت خودم را به آن نزدیک میکنم و به مردی مصری شیشه را دادم آب کند ولی یک شیشه مستعمل کسی را تحویل داد.
دیگر نه میشود آب را خورد و نه شیشه را استفاده کرد.
بهترین فرصت است که کمی خود را خنک کنیم. آب را به سرمان میریزیم تا کمی فشار گرما را کم کنیم.
اما راهی نیست تا فشار بر قفسه سینه هامان کم کند. جمعیت لحظه به لحظه افزوده میش د و مسیر هم بسته است.
بی شک این خیابان امروز پر تراکم ترین نقطه دنیاست.
در هر متر مربع شش هفت نفر ایستادهایم و نهایتا قدم قدم حرکت میکنیم.
نفس کم میآوریم. درمیان آقایان قد بلند واقعا خفگی به آدم دست میدهد.
میترسم حرفی بزنم که نفس کم آوردهام، حس ضغف را به بقیه هم منتقل کنم.
نزدیک #منی هستیم ولی همچنان میلی متری حرکت میکنیم. ضعف، گرما، تشنگی و فشار جمعیت حس جان دادن به آدم میدهد.
یکی از چادرهای کشورهای شمال آفریقا یا مصر پاره است و درست کنار پارگی کلمن آب با یخ فراوان است.در یک آن به نظرم آمد شیشه همراهان را بگیرم و آب کنم.
این قدر فشار تشنگی و گرما زیاد بود که حتی به نظرم نیامد اجازه بگیرم. شیشه را پر از آب میکنم و هر کداممان کمی آب میخوریم. گویی آب حیات است. وجودمان
جانی تازه میگیرد.
https://eitaa.com/banooyepishran