eitaa logo
بانوی پیشران
855 دنبال‌کننده
535 عکس
121 ویدیو
27 فایل
شناسه مدیر: @esrazanjani
مشاهده در ایتا
دانلود
را نمی‌شود وصف کرد و فقط باید چشید. تا از بار و بنه جمع کنی و احرام ببندی و به سمت بروی انگار کن داری تجربه می‌کنی کندنِ از این دنیا را و تا برسی، حالا باید بگردی و بگردی تا مستقرت را پیدا کنی...‌ ماندن قصه دارد و غصه .... و دعای عرفه خواندن آه دارد و اشک..‌. و باز بار و بنه کندن و رفتن تا خودش حکایتی دارد. من را نفهمیده‌ام ولی چشیده‌ام. خوش طعم‌تر و خوش عطرتر از نداریم مگر همان ... داریم می‌رویم به سمت . آقایان به می‌روند و بیتوته می‌کنند و بانوان را با خودرو فقط در توقف می‌دهند و بیتوته اضطراری می‌خوانندش و یک‌راست به می‌برند‌. و ما شش نفر هم که یکی‌مان دار فانی را حالا وداع گفته است در ماندیم. چه شبی است امشب... از آن شب‌ها که دلت می‌خواهد مدام مویه کنی و بگویی از آن شب‌های پر التهاب و پر اضطراب که دل می‌دهی به در گوشی با خدا نجوا کردن و ستاره ها را راز می‌سپاری که برسانند به او و چه صبحی شود فردای این صحرای بی منتها..... https://eitaa.com/banooyepishran
آفتاب طلوع کرده و تمام آنان که در شب را صبح کرده‌اند به سمت روانه‌اند. حس می‌کنی خود قیامت است. واقعا کسی به کناری خودش حتی کار ندارد. همه عجله دارند زودتر به برسند. خورشید هر چند تازه سر برآورده ولی هرم گرمایش رمق را از تو می‌گیرد و زاویه کوتاه تابیدنش مانع دیدن می‌شود. حالا درست در به ستون یک داریم می‌رويم. هم تشنه‌ایم و هم گرسنه. هم کم کم دلنگران آن می‌شویم که با اين گرما اگر ظهر به برسیم خیلی خوب است. خانم های ایرانی که اصلا نمی‌بینیم و اگر بانویی باشد غیر ایرانی است. خلاصه دل توی دلمان نیست ولی یکباره صدای دلنشینی را می‌شنویم که همراهمان می‌آید. کسی قرآن می‌خواند. و چه زیبا می‌خواند. در این صبح گرم و راه پر فراز و نشیب و انتظار رسیدن به ، نوای دلنشین قرآن نسیم خنکی بود که گویی از بهشت می‌وزد. و ما همچنان چون قطره ای از دریا پشت به کرده‌ایم و به سمت سرازیریم. و حد فاصل و را می‌خوانند. صدایی سلام کرد. در حال خیلی از قوانین الهی را حتی باید بشکنی‌، اصلا قانون الهی است که حلال‌های دیروز را حرام بدانی و حرام دیروز را واجب. و گویی فرصتی برای سنجش اطاعت‌های آگاهانه توست. تو که تا دیروز عادت داشتی حجابت را سفت و سخت رعایت کنی و رویت را کیپ بگیری حالا دستور آمده حق نداری بیش از گردی صورت بپوشانی‌. خدایی سخت است جلوی همکارت رویت را باز نگه داری. و تا صدای سلام را شنیدیم برگشتیم جواب سلام بدهیم. و من زیر لب می‌گویم: انگار دفعه آخر است هم‌دیگر را قرار است ببینیم. چه اصراری بر سلام کردن دارد در این حالِ ما !!! و جواب مختصری می‌دهیم. خدا قوتی می‌گوید و توصیه مان می‌کند اول برویم چادرهای بعثه همین اندک وسایل‌ را بگذاریم و صبحانه بخوریم و فقط آب برداریم و سنگ و سریع به برویم تا به هرم گرمای آفتاب ظهر نخوریم. توصیه قابل توجهی بود. تشکر می‌کنیم و همگی به سمت ادامه می‌دهیم. و در مسیر چند باری باز ستون برادران همکار را می‌بینیم‌ https://eitaa.com/banooyepishran
رسیدیم و چادرهای بعثه. بساط سلام و گپ و گفت و قبول باشه داغ بود. خانم ها اول را همان شب انجام داده بودند. صبحانه نخوردیم. فقط نفری دو شیشه آب برداشتیم و سریع به سمت . گرما کلافه‌مان کرده. عجیب است گرمای امسال. خدا رحم کرد آب برداشتیم. اصلا آب نیست. هرچه بیشتر به سمت نزدیک می‌شویم، شلوغ تر و شلوغ تر است. درحالیکه هنوز ساعت ۸ هم نشده، مسیر شلوغ تر از معمول است. تلاش می‌کنیم از مسیری برویم که سال‌های گذشته می‌رفتیم. خیابان بسته است. ما که عربی مان خوب است، هرچه صحبت کردیم با شرطه ها که اجازه دهند ما خانم ها در این شلوغی نرویم و از این خیابان برویم اجازه نمی‌دهند. چند بار مذاکره می‌کنیم، نمی‌شود که نمی‌شود. .خیابان خالی است ولی اجازه نمی‌دهند کسی از آن تردد کند. مجبوریم به شلوغی جمعیت برگردیم‌. دو سه تا از این دشداشه پوش‌های چفیه قرمز به سر که نشان وهابی هاست کنارمان آمده‌اند و اذیت می‌کنند. شیعیان وقتی از به برسند دیگر نمی‌گویند. ولی این چند نفر مدام کنار ما می‌گویند لا لبیک فاطمه لا لبیک حسین لا لبیک علی و ما هم تصمیم گرفتیم کلا نبینیم و نشنویم‌شان. می‌خواهیم فاصله بگیریم ازشان ولی هیچ امکانش فراهم نمی‌شود. ما خودمان در ستون یک هم به سختی حرکت می کنیم‌. آب ها را خوردیم و تمام شده و تشنگی فشار می‌آورد. بالاخره یک صف طولانی پیدا کردیم برای شیرهای آب. با سختی و مشقت خودم را به آن نزدیک می‌کنم و به مردی مصری شیشه را دادم آب کند ولی یک شیشه مستعمل کسی را تحویل داد. دیگر نه می‌شود آب را خورد و نه شیشه را استفاده کرد. بهترین فرصت است که کمی خود را خنک کنیم. آب را به سرمان می‌ریزیم تا کمی فشار گرما را کم کنیم. اما راهی نیست تا فشار بر قفسه سینه هامان کم کند. جمعیت لحظه به لحظه افزوده می‌ش د و مسیر هم بسته است. بی شک این خیابان امروز پر تراکم ترین نقطه دنیاست. در هر متر مربع شش هفت نفر ایستاده‌ایم و نهایتا قدم قدم حرکت می‌کنیم. نفس کم می‌آوریم. درمیان آقایان قد بلند واقعا خفگی به آدم دست می‌دهد. می‌ترسم حرفی بزنم که نفس کم آورده‌ام، حس ضغف را به بقیه هم منتقل کنم‌. نزدیک هستیم ولی همچنان میلی متری حرکت می‌کنیم. ضعف، گرما، تشنگی و فشار جمعیت حس جان دادن به آدم می‌دهد. یکی از چادرهای کشورهای شمال آفریقا یا مصر پاره است و درست کنار پارگی کلمن آب با یخ فراوان است.در یک آن به نظرم آمد شیشه همراهان را بگیرم و آب کنم. این قدر فشار تشنگی و گرما زیاد بود که حتی به نظرم نیامد اجازه بگیرم. شیشه را پر از آب می‌کنم و هر کدام‌مان کمی آب می‌خوریم. گویی آب حیات است. وجودمان جانی تازه می‌گیرد. https://eitaa.com/banooyepishran
رسیدیم چادرمان. همه خوشحال و خندانند. هر چه نباشید یکی از دو سه عید بزرگ الهی است. امده‌ای و در روزهای قبل از که سخت مشغول بوده‌ای و حالا در این زیباترین ایام خدا و روز عید شاد نباشی چه کنی؟ همه به استقبال‌مان آمدند. بساط صبحانه برای‌مان فراهم کرده‌اند. هنوز دلنگران زهراییم که جا ماند. یکی از سخت ترین اعمال حج به نظر من انتظاری است که برای خبر انجام می کشیم. تا خبرش را بدهند جان به لب می‌شویم. صبحانه خورده نخورده زمزمه‌هایی از وضعیت به گوش می‌رسد که برخی در فشار جمعیت زیر دست و پا مانده‌اند. دلهره‌ها بیشتر می‌شود. ما نمی‌دانیم شاکر باشیم برای جان سالم به در بردن‌مان نمی دانیم نگران زهرا باشیم و نمی دانیم پرسان حال دوست و همکار و احیانا اقوام باشیم. دخترم از تهران زنگ می‌زند و گریه می‌کند که حالت چطور است؟ می‌گویم چرا گریه می‌کنی ما که با هم حرف زدیم‌. باورش نمی‌شود. می پرسد کجا هستم؟ می‌گویم داخل چادر ولی قبول نمی‌کند. تماس تصویری هم که ممکن نبود بس که خبرهای بد رسیده بود و همه در حال تماس بودند و اینترنت فوق العاده ضعیف شده بود. دخترم را آرام کردم که خواهرم زنگ زد. بعدش برادرم. بعد دوست و رفیق... تازه تازه ما داشتیم خبرها را می‌گرفتیم. از بلندگوها هر که می‌رسید اعلام می‌کردند. هنوز خیلی از همکاران نرسیده‌اند. اذان داده‌اند و نماز مان حال دیگری دارد. بالاخره زهرای ما هم رسید. زار و نزار. وقتی زمین افتاده بود حجاج پاکستانی کشیده بودندش داخل چادرشان و مراقبت کرده بودند تا حالش جا آمده بود و بعد پا شد و آمد. امید در وجودمان زنده شد. بقیه هم کم کم از راه می رسند بزودی.... ولی خبرهای بد و بدتر به گوش می‌رسد. چادرچاقچور می‌کنیم برویم کمک. هرکس پزشکی و پرستاری و کمک‌های اولیه می‌دانست را صدا می‌کنند برویم کمک. آمدیم چادر هلال احمر. ولی می‌گویند سعودی‌ها خانم‌ها را راه نمی‌دهند. لحظات پردردی‌ است. باید کاری کنیم ولی نمی‌گذارند. نمی‌توانیم. به آشناها سر می‌زنیم‌. به چادر ایرانی‌ها. مسوول‌مان نگران است. می‌گوید جایی نرویم‌. نمی‌دانیم چه اتفاقی دارد می‌افتد فقط می‌دانیم اصلا اوضاع عادی نیست. برادرم تماس می‌گیرد که از حال همسرش خبر بگیرم. از مسوول‌مان اجازه می‌گیرم بروم پیدایش کنم. دخترعمویم هم امسال آمده باید او را هم پیدا کنم. این تنها کارهایی است که می‌شود انجام داد‌. در راه رفتن به چادرهای همسر برادر و دخترعمویم گاه به گاه صدای ناله زنی رو می‌شنویم که فریاد می‌زند و را لعنت می‌فرستد و صد البته امید دارد همسرش یا پسرش برسد و برگردد. هنوز هیچکس هیچ نمی‌داند. حال و هوای عید وحشتناک بوی خون گرفته و خبری از عید نیست. خیابان‌های پر است از احرام خونین آقایان و دمپایی که سابقه دار بود ولی احرام ندیده بودیم روی زمین باشد. در روز عید عادی بود که آقایان حاجی به دلیل وجوب تراشیدن موی سر را با سر و صورت خونین ببینیم اما این بار خون به سر و صورت بسنده نکرده بود. دست و پاها خونین است و بدن‌ها خونین. مردان قوی هم تک و توک، گریان و نالان و افتان و خیزان به سمت چادرها باز می‌گردند. بعضی ها هنوز باور نکرده‌اند عیدمان عزا شده و مشغول خرید از بساطی های سیاه پوست هستند و ما دلمان می‌خواهد داد بزنیم که بابا برادران و خواهران‌مان را در حال احرام کشته‌اند. تو مشغول خریدی!!!! همسر برادرم و دختر عمویم در چادرهاشان بودند‌ خبرش را به خانواده دادم. کارمان شده بود خبر گرفتن از این و آن که با واسطه پیدایمان‌ کرده‌اند که در حجیم و دنبال خبری از سلامتی حاجی‌شان هستند. بوی مواد شیمیایی ضدعفونی کننده بیشتر و بیشتر می‌شود‌ و سخت آزاردهنده است. به چادر بعثه برمی‌گردیم. یکی از برادران خونین و کبود خود را به چادر رسانده و هم شکرگزاریم و هم کنجکاو که بدانیم بقیه کجا هستند و ازشان خبری بگیرم. https://eitaa.com/banooyepishran
ختم قرآن نذر می‌کنیم و مشغول خواندنیم. ختم زیارت عاشورا داریم. هر کسی هرچه به عقلش می‌رسد و شاید روزگاری حاجتش را گرفته می‌گوید تا بخوانیم و برگردند باقی حاجیان نیامده که سخت برای‌مان عزیزند. ریال‌ها که بالاخره به کارمان آمدند. هر کدام چند ریالی دادیم تا چند گوسفند و مرغ و خروس قربانی کنند. دلنگرانی امان‌مان را بریده. کسی میل ناهار خوردن ندارد. همه ذکریم و ثنا و دعا. باورم اینست که اگر حال حضرات معصومین در را جدا کنیم، هیچ وقت چنین حال ذکری را از حجاج ندیده‌است. گریه می‌کنیم و ضجه می‌زنیم و سلامتی‌شان را طلب می‌کنیم و بازگشت‌شان. ولی گویی حتی بنا نیست کسی ملاحظه عیدمان را بکند. خبرهای خوشی در راه نیست. یا بی خبری است و یا خبرهای تلخ و عیدی که عزا شد. توصیف این ساعت‌های پر درد غیر ممکن است. توصیف لحظاتی که پریشانی بود و پریشانی. توصیف لحظات پر درد. مرور خاطره ها. استاد بزرگوارمان سردار همین صبح بود آمد سلام‌مان داد و بریده باد سق سیاهی که گفت: انگار دفعه آخر است که می‌بیندمان و حالا هنوز از او خبری نیست. دیپلمات خوش قد و قامت و خوش اخلاق و متواضع‌مان آقای هم هنوز نیامده و البته می‌دانیم و یقین داریم که دیگر اقای زیر دست و پا نمی‌ماند و با این قد و بالای ابالفضلی محال است آسیبی ببیند. قاری خوش سیما و خوش خوان‌مان را هم دیدیم که قرآن می‌خواند و او هم هنوز نیامده. همین پریروز بود که آمد هتل‌مان و با ما مصاحبه گرفت و هنوز نیامده. از گروه تواشیح و قاریان ۴ یا ۵ نفرشان هنوز نیامده‌اند. و هنوز نیامده‌اند و نیامدند و نیامدند. و عیدی که برای همیشه عزا شد. و عیدی که همیشه اضطراب به جانم می‌اندازد. و عیدی که هرگز دیگر عید نخواهد شد. و عیدی که عزیزترین ها و بهترین ها را به مسلخ برد و واقعا شد. عید قربانی که شد. و قریب ۵۰۰ حاجی ایرانی و بیش از ۷۰۰۰ حاجی از سایر کشورها که هیچ گاه بازنگشتند. و دردی که هرگز التیام نخواهد داشت. و فاجعه بسیار تلخ و حیرت انگیزی که هیچگاه نباید فراموش بشود.... https://eitaa.com/banooyepishran
فاجعه ای که هرگز فراموش نخواهد شد حتی بعد از گذر ۸ سال همچنان تازه است و نفسم را بند می‌آورد... خاطرات مختصر فاجعه را اینجا و اینجا و اینجا و .... بخوانید https://eitaa.com/banooyepishran
یادت بخیر استاد بزرگوار هر وقت می‌دیدی مان می پرسیدی: چطورین دلاورا😭😭😭 دلاور تو بودی که دستان ها از آستین ملعون بیرون آمد و تو را در حال احرام و در حرم امن الهی به شهادت رساند.... دلاور تو بودی که می‌دانم نه در فاجعه که بعدها تو را کشتند و برای همین مغز وقلب و کلیه و ‌.. را تخلیه کردند تا وقت مرگت مشخص نشود.... https://eitaa.com/banooyepishran
۹ فروردین سال ۱۳۷۵ اولین باری بود که توفیق داشتم به مشرف شوم. جوانترین حاجی کاروان بودم. آن موقع هم اسپانیولی خوب حرف می‌زدم و هم عربی. ولی بسیار متفاوت بود از تجربه سفرهای تبلیغی به کشورهای دور و نزدیک. دختر ۶ ساه و پسر یک ساله‌ام را گذاشته بودم و به می‌رفتم. ۳۰ و یکی دو روز باید دوری را تحمل می‌کردند و می‌کردم‌. وسایل ارتباطی هم نبود که بخواهیم مثل امروز گاه و بیگاه تماس بگیریم صوتی یا تصویری. ولی به هر حال تجربه شیرینی بود. اما آنچه به این شیرینی می‌افزود حضور بانویی بود که از همان روزهای اول در کنارش بلکه در محضرش برایم درس بود و آرامش بخش. بانویی که در عین استادی، بسیار ساده و متواضع بود. ته لهجه ترکی اش برایم شیرین ترش می‌کرد و حس نزدیکی می‌داد. مادر بود برای‌مان تا استاد. و البته خیلی بیشتر رفیق بود. شیرین و پر از احساس و عالِم و پر از آگاهی. جامع الجوامعی بود و در کنار همه دانشی که داشت دنیایی بود از تجربه و وقتی می‌نشستی پای حرفش، انگار می‌کردی در زمستان سردی در خانه مادربزرگ زیر کرسی نشسته‌ای به قصه های نغز مادربزرگ دل آرام کرده‌ای. آرامش‌بخش‌ترین انسان سال ۷۵ بود. و حتی های بعدی که همه را توفیق داشتم در محضر او باشم. و خونین ۹۴ و حتی مبیت در و هر آنچه امروز روایت کردم را در محضر این بانوی عزیز و ارزشمند بوده‌ام. و بی سلیقگی بود اگر از این مهربانوی عالمه یاد نمی‌کردم که در اوج اشک‌ و غصه و درد، آرام دلمان بود و یک کلامش تسکین و مرهم دردمان. و صدای دلنشین مناجات امیرالمؤمنین خواندنش را در ۷۵ هرگز فراموش نمی‌کنم و اگر توفیق خواندن یا شنیدن امیرالمؤمنین در مسجد برایم حاصل شود، بی‌شک آن را با صدای زمزمه می‌کنم. در این شب جمعه میهمانش کنیم به فاتحه ای همراه با درود بر اشرف خلایق رسول خدا و اهل بیت طیبین و طاهرینش https://eitaa.com/banooyepishran