#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی ❤️
از هر چہ هست و نیست
گذشتم ولے هنوز
در مرز چشمهاے تو
گیرم فقط همین …
شبتون شهدایی_
@mahman11
امپراطوری_جنون_100سند_جنایت_آمریکا.pdf
2.26M
💠به مناسبت روز استکبارستیزی
📚کتاب مستندامپراطوری جنون
👌کتابی بسیار مستند و جامع درباره تاریخ جنایت بار آمریکا در تاریخ معاصر بشریت و مخصوصا تاریخ معاصر ایران که فریب خورده های این ایام از آن ها غافل هستند یاعمدا خود را به بی خبری می زنند
#مرگ_بر_آمریکا
@jonbeshsaybery
برای اینکه مگس توی خونه بیاد فقط کافیه یک روزنه لای پنجره باز باشه؛ اما برای بیرون کردن همون مگس باید همه پنجرهها رو باز کنی و بیفتی دنبال مگس، تازه آخرش هم به احتمال زیاد بیرون نمیره
شایعه فضای مجازی مثل همون مگسه براحتی وارد ذهن مردم میشه و بیرون کردنش کار حضرت فیلـه
#نسل_آفتاب در #ایتا، #تلگرام، #سروش، #روبیکا
@sunshinegeneration
1_1859574776.mp3
974.7K
.از دل من تا ضریح دلبرم 👏👏👏
از دل من
تا ضریح دلبرم یه معبریِ
تا سحر بیداره هر کی مشتریِ
شب میلاد امام عسکریِ
چه محشریِ
ریسه بندون شده
دنیا خندون شده
فصل هم عهدی اومد
آسمون بیقرار
دریا چشم انتظار
بابای مهدی اومد
فخر عالم فرزند مرتضی
آمد دنیا آقای سامرا
عیدی ماامشب یه کربلا
مولا مولا مولانا حسن....
خیلی آقاست
اونی که شُهره ،به ذره پروریِ
شب بهتر شدن از هر نظریِ
شب میلاد امام عسکریِ
خنده میجوشه و
غصه خاموشه و
نوبت شادی اومد
نور چشم نبی
قوت زانوی
حضرت هادی اومد
صحرا صحرا
مجنونشن همه
دریا دریا
مدیونشن همه
دنیا دنیا
ممنونشن همه
مولا مولا مولانا حسن
#میلاد_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#حاج_ابوذر_بیوکافی
#میلاد_امام_عسکری
ثواب دو رکعت نماز در دل شب🌃
🌸از امام جعفر صادق علیه السلام نقل است که فرمودند: 《عن اَبی عبدالله علیه السلام فی قول الله عزّوجل: (انّ الحسنات یذهبن السیئات قال:《صلاة المومن بااللیل یذهبن بما عمل من ذنب النهار》)(۱)
🌸اَبی عبدالله رحمت الله با چند واسطه، از امام صادق علیه السلام نقل کرده که آن بزرگوار در ذیل آیه شریفه: 《ان الحسنات یذهبن السیئات》کارهای نیک اثر کارهای بد را از بین می برد، فرمودند: نماز مؤمن در شب گناهان روز را از بین می برد.(۲)
📚(۱) علل الشرایع، ص۲۲۱، ج۲
📚(۲) سوره هود، آیه ۱۱۴
#بهار_مهدوی
⚠️ از یک بیطرف بشنویم‼️✋️
۱۲۰۰۰ طلاق نتیجهی کشف حجاب رضاخان فقط در همان ماه اول، تنها در تهران! 😱😱😱
پس از اینکه رضاخان پروژه کشف حجاب را اجرا کرد، دیری نپایید که آثار خانمانسوز آن مثل فروپاشی نظام خانواده و کاهش عفت عمومی آشکار شد. در «تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم» اثر جعفر شهری آمده که با تأسف فراوان مینویسد:
به محض اجرای کشف حجاب، نسبت طلاق به ازدواج، ۶۰۰ به ۱۰۰ فزونی گرفت، به صورتی که:
در برج اول اعلام آزادی زنان، بیش از ۱۲ هزار زن فقط در تهران از شوهرانشان جدا شده و راهی خیابانها گردیدند...
خلاصه، از آزادی زن چیزی که عاید شد اینکه میزان فروش پودر، ماتیک و لوازم توالت و البسه بدننما و اسباب قر و فر به مقدار قابل توجهی سیر صعودی در پیش گرفت و مردانی که راه خیانت و ناراستی و دزدی و تقلب آوردند...😳
شگفتی ماجرا زمانی روشن میشود که این آمار را نه با وضعیت امروز تهران، بلکه با جمعیت کم تهران در آن روزگار محاسبه کنیم که به گفته برخی منابع به ۳۰۰ هزار نفر نمیرسید!😵
ر. ک: تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم، جعفر شهری، ج ۱، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، چ ۳، تهران ۱۳۷۸، ص ۵۸۸ - ۵۸۹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی هستم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
بانوان فرهیخته ی فلارد
#تنها_میان_داعش #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوا
داستان تنها میان داعش، یک داستان واقعی ست حکایت زندگی دختران شیعه که داعش، وارد شهرشون شده بود...
خواهش میکنم داستان رو دنبال کنید و با شخصیت داستان، همزاد پنداری کنید... اونوقت، اوج حماقت دخترانی رو درک میکنید که نمیدونند با شعار زن زندگی آزادی، به جای روسری، سر رو به باد ميدند..
اگرچه مشکلات اقتصادی، گریبان گیر مردم شده، اما بدون امنیت، بهره بردن و استفاده از امکانات مادی، ممکن پذیر نیست.نیاز به امنیت، در رأس سایر نیاز ها ست...
پس عاقلانه نیست به بهانه شرایط نامساعد اقتصادی، امنیت کشور رو به مخاطره انداخت..
خداوند بر درجات حاج قاسم سلیمانی عزیزمون و سایر شهدای مدافع حرم، بیفزاید که امنیت و عزت دختران ایرانی، نتیجه خدمات و زحمات اونهاست...
روحشون شاد
امام حسن عسکری علیهالسلام:
🌟 «زَعَمُوا أَنَّهُمْ يُرِيدُونَ قَتْلِي لِيَقْطَعُوا نَسْلِي وَ قَدْ كَذَّبَ اَللَّهُ قَوْلَهُمْ وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ».
🌟 «پنداشته اند که مي توانند مرا بکشند و نسل مرا منقطع سازند، خدا را سپاس، که سخن آنها را دروغ درآورد».
📚 بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام ج ۵۱، ص ۱۶۰
#حدیث_مهدوی
🌼@Borhanqomi🌼
مـحضرآقاۍقائم:
ولادتباباجانشون،
حضرتعسڪرۍ(؏)روتبریڪ میگیم.
آقامبارڪهممونباشہ"(:🎈
🌼@Borhanqomi🌼
🌸ما دیده به راه دلبری مه روئیم
🎊با باده ناب دیده را می شوئیم
🌸در این شب پر شکوه با هر صلوات
🎊تبریک به صاحب الزمان میگوئیم
💫🎊ولادت با سعادت امام
حسن عسکری(ع) مبارک باد🎉 💐
@aftabgostar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 وطنم ، راه دفاع از تو تداوم دارد...
📽 لحظاتی از نبرد تانک و نفر در عملیات عاشورایی کربلای پنج
👆روزگاری نهچندان دور برای دفاع از مرز و بوم کشورمان مقابل انبوهی از تانک ها و نیروهای دشمن سینه سپر کردیم و الان هم همچون آن روزها در میدان هستیم و در مقابل هر بدخواه و دشمن قسم خورده انقلاب اسلامی و ایران زمین خواهیم ایستاد و با نثار جان خود از حریم مقدس جمهوری اسلامی و خون پاک شهدای والامقام دفاع خواهیم نمود.
🎙باز یاد از شهدا ، باز دلم تنگ شده
بازهم مرثیه با اشک هماهنگ شده
اگر این عزت و آرامش امروز به جاست
بی گمان یکسره مدیون امام و شهداست
جنگ هرچند نکوهیده و نارس باشد
بزم رزم است ، دفاعی که مقدس باشد
جبهه را تک تک دل ها همه طالب بودند
بچه ها از همه ادیان و مذاهب بودند
ما که جامانده و از غم متلاطم هستیم
کوه دردیم ولی سخت مقاوم هستیم
دشمنت در همه جا گرچه تهاجم دارد
وطنم ، راه دفاع از تو تداوم دارد...
#دفاع_مقدس
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #مزدوران_کومله
📽 سخنان شنیدنی و اعترافات علنی مزدوران وطن فروش گروهک تجزیه طلب #کومله درباره نقشآفرینی در اغتشاشات اخیر کشور
🔹🔸اذعان سه عضو گروه تروریستی کومله حاضر در پایگاههای شمال عراق در گفتگو با العربیه درباره اقدامات این گروه در اغتشاشات ایران:
♦️«کاکو علییار» عضو كميته مركزی کومله: مردم را برای تظاهرات و آمدن به خیابانها در عصر روز اعتصاب دعوت کردیم.
♦️«روژین علی محمود» عضو نیروهای پیشمرگه: طی این مدت از طریق گروهکهای داخلی خود در ایران برای کمک به مردم عملیاتهایی را اجرا کردیم.
♦️«میما محمدی» از فرماندهان پیشمرگه: نیروهای ما در داخل ایران نقش بسزایی در برنامهریزی و اداره تظاهرات ایفا کردند.
#ایران_مقتدر
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تا حسین تنها نماند
📽 زمان آن زمان است که نباید بگذاریم حسین (ه) زمان در هجوم فتنه ها تنها بماند و مداح باصفای جبهه ها #حاج_صادق_آهنگران چه زیبا و شنیدنی این تکلیف را در قالب نوحه ای بیاد ماندنی گوشزد می نماید .
👆فیلم مربوط به مراحل اعزام و آغاز عملیات غرورآفرین #والفجر_چهار می باشد که در آبان ماه ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی پنجوین عراق انجام گردید.
🎙 تا حسین تنها نماند ، تا ستم بر جانماند ، عزم میدان کن برادر
ده تدوام ماه خون را ، تا عدو برپا نماند ،
عزم میدان کن برادر....
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#ایران_مقتدر
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد.
سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه ش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند.
روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد:
«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.»
و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :
«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم،
در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می زد
سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند.
نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد،
اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :
«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :
«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم!
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم رابهم زد...
#ادامه_دارد
#مادرانگی❤️
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط سختیها از مادر، مادر میسازد.
استاد عاشوری