eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
كِرِپ گوشت با سس بشامل! یک غذای لذیذ و خوشمزه مناسب یک وعده غذایی متنوع و باب طبع بچه‌ها!! مواد لازم برای كِرِپ: 3 عدد تخم مرغ 3 لیوان شیر 2 لیوان و نیم آرد 1 قاشق مربا خوری نمک 2 قاشق غذا خوری روغن مایع مواد داخل كِرِپ: 400-500 گرم گوشت چرخ کرده 2 عدد گوجه 2 عدد فلفل سبز (دلمه ای هم مناسبه) 1 عدد پیاز 1 قاشق غذا خوری رب گوجه 1 حبه سیر نمک و فلفل و پودر زیره (یا هر ادویه‌ای که دوست دارین به سلیقه خودتون) برای سس بشامل: 2 قاشق غذا خوری آرد 2 قاشق غذا خوری کره 2 لیوان شیر نمک و فلفل مواد كِرِپ رو باهم مخلوط کرده و حسابی‌ بزنین تا یکدست بشه و بعد توی مایتابه تخت كِرِپ‌هاتون رو سرخ کنین (نکات مهم برای كِرِپ اینه که مایع خیلینباید سفت باشه و قشنگ سطح مایتابه رو بگیره، مایتابه هم با یک دستمال چرب هر دفعه چرب بشه و روغن یا کره تو‌ی مایتابه زیاد نباشه) پیاز و گوشت و سبزیجات و مثل تصویر تفت بدین و رب و ادویه هاتون رو‌اضافه کنین مواد رو مثل تصویر روی هر كِرِپ گذاشته و رول کنین، رول ها رو توی ظرفی که قابل گذاشتن توی فر باشه بچینین و روش رو با سس بشامل بپوشونین، ظرف رو توی فر از قبل گرم شده گذاشته و روی دمای 220 درجه آنقدر بپزین تا روش قشنگ سرخ و طلایی بشه برای بشامل کره و آرد و روی شعله متوسط تفت بدین شروع به طلایی شدن که کرد شیر و اضافه کرده و سریع هم‌بزنین (یادتون باشه که شیر اگه سرد باشه آرد گوله گوله میشه) نمک و فلفل یادتون نره!
📖 🖋 عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: «رفتی لباس‌ها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟» با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: « نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد.» پدر بی‌اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانه‌اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: «خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!» از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی می‌تپید، بهانه آوردم: «آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم.» و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباس‌ها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه‌های تنومند نخل‌ها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباس‌ها را جمع کردم و بی‌آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباس‌ها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می‌آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه‌ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن«دستش درد نکنه!» کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه‌ها روی میز گذاشتم که خندید و گفت: «این می‌خواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمی‌پزه، میره از بیرون میگیره!» مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: «من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد.» اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمی‌توانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساسِ ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هر چه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعم‌های معمول این دنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: «با اینکه دلم درد می‌کرد، ولی مزه داد!» عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام تهِ کاسه را پاک می‌کرد، با شیطنت گفت: «برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!» از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسه‌های خالی را جمع کردم و برای شستن‌شان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه‌های دلم را می‌لرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان می‌کردم دریایی از احساس در چشمانش موج می‌زد و به ساحل مژگانش می‌رسید، احساسی که نه سرچشمه‌اش را می‌شناختم و نه می‌دانستم به کجا سرازیر می‌شود و نه حتی می‌توانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس می‌کردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.
📖 🖋 آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخل‌ها را نمی‌سوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخه‌ها می‌دوید و خوشه‌های خالی خرما را نوازش می‌داد و بارش‌های گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر می‌شست، همه خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم می‌داد. روزهای آخرِ دی ماه سال 91 به سرعت سپری می‌شد و چهره بندرعباس را زمستانی‌تر می‌کرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بی‌رحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربان‌ترین زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود. مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سرِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهره‌ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده‌ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده‌های حریر ساده جایشان را به پرده‌های رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پرده‌ای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز می‌گردد، همه چیز برای نصب پرده‌های جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه‌مان رخ دهد، حسابی سرِ ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه‌ای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: «این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم.» در تأیید حرف مادر، اشاره‌ای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم: «مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگ‌تر میشه!» که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده‌های نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن «چقدر سنگینه!» کیسه‌ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه‌ها رفت و همچنانکه دست در کیسه‌ها می‌کرد، گفت: «بجُنبید پرده‌ها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده!» با احتیاط پرده‌ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختن‌شان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پرده‌ها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت. همچنانکه نگاهم به پرده‌ها بود، چند قدمی عقب‌تر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره‌های قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار می‌گرفت، فرصت خوبی برای طنازی پرده‌ها فراهم کرده بود؛ پرده‌هایی استخوانی رنگ با والان‌هایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرح‌هایی نقره‌ای رنگ خودنمایی می‌کرد. حالا با نصب این پرده‌های جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامن‌شان تا روی فرش‌های سرخ اتاق کشیده می‌شد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونه‌ای که خیال می‌کردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن «خیلی قشنگ شده!» رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: «عبدالله هنوز برنگشته؟» که عبدالله با چهره‌ای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: «تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!» خندید و گفت: «تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!» از شنیدن نام او خنده‌ی روی صورتم، به سرخی گونه‌هایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز می‌کرد، ادامه داد: «کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.» مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: «چه خبره؟ مهمون داره؟» عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: «آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش.» و مادر با گفتن «خُب به سلامتی!» نشان داد دلِ مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است.
📖 🖋 ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: «عبدالله! نمی‌دونی تا کِی اینجا می‌مونن؟» و عبدالله با گفتن «نمی‌دونم!» مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: «زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می‌دونستم چند روزی می‌مونن، چند شب دیگه دعوتشون می‌کردم که لااقل خستگی‌شون در بیاد. ولی می‌ترسم زود برگردن...» هر بار که خصلت میهمان‌نوازی مادر این گونه می‌درخشید، با آن همه سابقه‌ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می‌کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می‌کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره می‌گرفت، زیر لب زمزمه کرد: «یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.» می‌دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان‌نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می‌داد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید: «نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟» که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد: «خوبه! هر چی لازم داری بگو برم بخرم.» و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سرِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می‌داد که مادر صدایم کرد: «الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟» با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم :«میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده.» مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هر چی لازم می‌دونی بخر.» عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: «بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.» که مادر ابرو در هم کشید و گفت: «نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی‌کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می‌گم!» عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانه‌اش به خنده افتاد و با گفتن «از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!» کارش را به بهانه‌ای شیطنت‌آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه‌جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف‌های نهار را می‌شستم، فکرم به هر سمتی می‌رفت. به انواع میوه‌هایی که می‌خواستم بخرم، به شام و پا سفره‌هایی که می‌توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه‌مان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می‌زد، دست بردار نبود. بی‌آنکه بخواهم، دلم می‌خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بی‌قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی‌خبر بودم! با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را می‌نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت: «نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.» که مادر پاسخ داد: «تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می‌کنم.» سپس لبخندی زد و گفت: «بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید.» از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن «پس ما رفتیم!» از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند.
📖 🖋 چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: «پس چرا نمیری مادر جون؟» به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: «آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!» با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: «چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدون‌های خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!» از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج می‌زد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: «برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!» جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: «عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه می‌خوام یه گلدون بخرم.» اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده‌اش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه‌ها، از ایرادهایی که می‌گرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: «وای عبدالله! موز یادمون رفت!» و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغ‌های آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی‌های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!» با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: «آخه همه میوه‌ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!» چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: «الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!» و در برابر نگاه ناراضی‌ام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه‌دار کرد و گفت: «آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده.» هزینه میوه‌ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان می‌رفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکه‌اش به یک رنگ می‌درخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: «دیگه دنبال چی می‌گردی؟» ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: «گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟» و عبدالله برای اینکه از دستم خلاص شود، گفت: «الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمی‌خواد! خودش قشنگه!» ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: «ولی با گل تازه خیلی قشنگ‌تر میشه!» به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
📖 🖋 به خانه که رسیدیم، مادر از میوه‌های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه‌های شیطنت‌آمیز عبدالله با گفتن «کار خوبی کردی مادر جون!» از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: «حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره‌ات زیر بار خرج و مخارجت می‌شکنه!» که به جای من، مادر پاسخش را داد: «مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!» عبدالله تن خسته‌اش را روی مبل رها کرد و پرسید: «حالا دعوتشون کردی مامان؟» مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده می‌شد، جواب داد: «آره، رفتم. ولی هرچی می‌گفتم قبول نمی‌کردن. می‌گفتن مزاحم نمی‌شیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد.» گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنه‌ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی می‌داد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده‌های زیبا و چشم‌نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه‌های طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک می‌شد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به درِ اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس می‌کردم. مرد قد بلند و چهار شانه‌ای که «عمو جواد» صدایش می‌کرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم می‌گرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفی‌اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: «خوش به حال مجید که صاحب خونه‌ی خوبی مثل شما داره!» پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: «خوبی از خودشه!» سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: «ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس می‌گیره، فقط از خوبی و مهمون‌نوازی شما میگه!» که مادر هم خندید و گفت: «آقا مجید مثل پسرم می‌مونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف می‌کنه!» چند دقیقه‌ای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گل‌های نرگس شده بود، همه‌ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمی‌تر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من می‌گفت و مرتب تشکر می‌کرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی‌آمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش می‌خواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده‌‌ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی¬آنکه ذره¬ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند!
زندگی 💢دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده "ویل" یکی از شدید ترین تهدید های قرآن است، و اون دو آیه اینها هستند: 🕋وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ 💥وای بر کم فروشان... 🕋وَیْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ 💥وای بر عیبجویان طعنه زننده... اولی در مورد مال مردم دوم در مورد آبروی مردم... مراقب هر دو باشیم.⚠️ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🌹☘ 🎾هیچ پولے،هیچ ثروٺے،معادل یڪ انسان نمےشود. 🔖 نہ هیچ مهریہ‌اے،مےٺواند قیمٺ سر انگشٺ یڪ زن مسلمان باشد 💳 و نہ هیچ درآمدے براے یڪ مرد یا زن مےٺواند معادل با شخصیٺ او باشد. ❤️
🔸 ... •زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم، ولی به دیوار دلم نه! 🔹 ... •زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم، اما خادم پدر و مادر خودم نیستم! 🔸 ... •زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست، ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم! 🔹 ... •زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم، اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم! 🔸 ... •زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم، ولی شهیدانه زیستنشون رو نه! 🔺شهدا شرمنده‌ایم که مدام شرمنده ایم تعجیل در ظهور اباصالح‌علیه السلام گناه نکنیم
📚 👈 🌴 آورده اند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! 🌴 پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد... با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم ... این گونه بود که دست خالی برگشتم. 🌴 پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.😐
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مـــهـــــــــم 🌸 هـشـــدار حجـت الاسلام عـالــی بـه انـقــلابـی‌هــا روزهای بحرانی در پیش است پشت رهبری رو خالی نکنیم از شیعیانی که هنگام شبهات پشت امامشان را خالی کردند، عبرت بگیریم.