توی این اوضاع بد اقتصادی رفته بودم صف مرغ تا منم یکی بگیرم
که ماشاءالله!!! فحش های آبداری رو از بعضی هایی که اونجا صف بودند می شنیدم.
💢 گفتم حاجی درست نیست فحش ندید!!!
بنده خدا که مرد میان سالی بود برگشت گفت مثل اینکه نفس شما از جای گرمی در می آید.
🔸 گفتم حاجی جان اگه اینطور بود که منم مثل شما توی این صف نبودم که!!!
این دفعه با عصبانیت بیشتری گفت این فلان فلان...... شده ها مملکت رو خوردند و.....اون وقت ما هیچی نگیم!!!
✍ گفتم حاجی من نگفتم شما چیزی نگو بلکه میگم فحش نده
اگه میخوای چیزی بگی نهایت لعن کن
بین فحش و لعن فرق هست.
💠 دین ما حتی به کفار هم اجازه نمیده که فحش بدیم اما شما بگو خدا لعنت کنه یعنی از رحمت خدا دور باشن اون کسانی که حق این مردم مظلوم رو میخورند.
حرفم تموم نشده بود که گفت خدا لعنت کنه فلانی و فلانی ها رو که مملکت رو به این وضع در آورده اند!!!
چند نفری که صدای ما رو میشنیدند شروع کردن به خندیدن!!!
❌ بهش نگاه کردم و لبَم رو گاز گرفتم و گفتم حاجی جان نگو...!!!
گفت لعن کردم دیگه!! هه هه هه...
🔰 گفتم حاجی جان از امام محمد باقر (علیه السلام) نقل شده: چون لعنت از دهان شخص بیرون بیاید، میان او و آن شخص که به او لعنت شده، تردد مى کند، و اگر آن شخص سزاوار لعن باشد، به او تعلق مى گیرد، و اگر نباشد، به صاحبش بر مى گردد. (اصول کافى، ج. ۵، ص. ۳۴۱)
👈 یه بنده خدای دیگه ای که اونجا گوش میداد گفت با این حساب چون ما صد در صد نمیدونیم که مقصر کیه پس لعنم نباید بکنیم دیگه!!؟؟
گفتم به نظرم من باید این طور بگیم که خداوند لعنت کند باعثان و بانیان این گرانی ها و آشفتگی ها رو که در این صورت خود خداوند هم بهتر می داند که مقصران اصلی چه کسانی هستند و لعن الهی برای آنها خواهد رفت.
🔹 یکی دیگه از کنار من که از اول چیزی نگفته بود خندید و گفت با این لعن آخری که شما گفتید از اون لعن ها به ما هم میرسه که بعضی از همین ها رو؛ خود ما با رای دادن انتخاب کردیم!!! هه هه هه...
اون بنده خدای اولی که فحش میداد گفت بله دیگه تُف سر بالا توی یَقه ی خود آدمه!! هه هه هه
✅ منم خندیدم و گفتم دوستان پس لطفا به خودمان فحش ندیدم که از ماست که بر ماست.
#از_ماست_که_بر_ماست
دولت جوان انقلابی
آدمی نیست که
عاشق نشود وقت بهار
وای از آن سال
که بییار، بهارش برسد !
#سالتونلبریزازعشقمهدیفاطمه
🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔶✨🔶
#پرسش⁉️
💠 نيّت خواندن #نمازشب داشتم امّا خوابم برد، خیلی ناراحت شدم. آیا از داشتن این نیت ثوابی هم می برم؟ 💠
✅🔹 #امام_صادق عليه السلام: بنده، در روز #نيّت مىکند که شب، #نماز[شب] بخواند، امّا خوابش مىبَرد.
🔆خداوند،
نمازش را براى او #ثبت مىکند
و نفس کشيدنش را #تسبيح مىنويسد و
خوابش را براى او، #صدقه قرار مىدهد.🔆
📚 بحارالأنوار ، ج 70 ، ص 206.
••❥⚜︎-----------
#سلام
😍آقا جان... !
نوروز، هفت سین دلم به نام شماست:
❣سین اول : سلام بر مهدی (عج) آقای دلم
❣سین دوم : ستاره محبت شماست که خداوند در دلم قرار داد
و سراسر وجودم را سرشار از روشنایی کرد
❣سین سوم: ساعتی که گذر هر ثانیه اش یاد آور روزهای بی ظهور شما
و نوید بخش روزهای باشما ست.
❣سین چهارم : سجده ای است پر از دلتنگی دیدار،
در آن سجده از معبودم ظهور شما را خواستارم
❣سین پنجم:سبزه ای است که به شوق خورشید وجود شما جان گرفته است
❣سین ششم : سبدی از رنج و غم های غیبت شماست،
سبدی که گل های خشکیده اش با ظهور شما طراوتی جانانه می گیرند
❣سین هفتم: سیب سرخی است به یادکربلا،
یا رب الحسین ، به حق الحسین ، اشف صدر الحسین ،به ظهورالحجة
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
با سلام خدمت شما بزرگواران
🟥سریال اطلاعاتی بصیرتی *گاندو* ۲،
از کانال ۳ سیما شروع به پخش شده
ببینید و دیگران به خصوص جوانان رو ترغیب کنید حتما ببینند
👈🏼دیدن این سریال بسیار ضروریست
و از چندین دوره ی بصیرت افزایی مفیدتر خواهد بود
به خصوص برای مردم استان سیستان وبلوچستان
زیرا این سری سریال گاندو، ظاهرا با محوریت
اختلاف بین شیعه و سنی و بنابر واقعیات پشت پرده از سرویس های جاسوسی
عبری عربی انگلیسی آمریکایی است
🔲زمان پخش :
*هر شب از شبکه ی سوم سیما*
*ساعت ۲۰و ۴۵دقیقه
تکرار روز بعد:۱۴و۳۰
در تبلیغ این سریال، کوتاهی نفرمایید که قطعا در بینش مردم و حتی در انتخابات موثر خواهد بود و از باب امر به معروف خواهد بود ان شاء الله...
خوش آن دمی که بهاران قرارمان باشد
ظهور مهدی زهرا (علیهما السلام) بهارمان باشد ...
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
▫️۱ سال دیگر را هم با نبودت گذراندم!
.
سخت است بی تو نفَس کشیدن.
سخت است بی تو دیدن.
بی تو شنیدن ...
سخت است بی تو زنده ماندن...
.
در تصوّر هیچ زمستانی نمی گنجید، این سردسیری بی مهری و قحطی عاطفهٔ بی امام ماندن...
این سالهای پیاپی پاییز و بی بهار
بیا
ای
دلیل
زندگی
بیا
ای ترنم حیات
که فرصتی نمانده تا کرانهٔ کوته عمر....
بیا تا این نفَس های آخر را کنار هم باشیم...
حواله ام مده به موعدی دیگر...
که دیری نمانده است تا:
الْمَوْتُ الَّذِی جَعَلْه اللهُ عَلَی عِبَادِهَ حَتْما مقضیا
#العجل مولای...
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💐
🔴خصوصیات لازم برای رئیس جمهور آینده از منظر رهبرمعظم انقلاب:
✅ با کفایت
✅ با ایمان
✅ عدالت خواه
✅ ضد فساد
✅ دارای عملکرد انقلابی و جهادی
✅ معتقد به توانمندیهای داخل
✅ معتقد به جوانان
✅ مردمی
✅ امیدوار به آینده
✅ توانمند برای مدیریت مشکلات
#انتخابات
#دولت_جوان_حزباللهی
#تولید_پشتیبانیها_مانعزداییها
@bsansoor
#مهربونی🌸🍃
♻️مهربونی راههای مختلفی داره ...
👈 میدونستی رعایت حجاب هم یه نوع مهربونیه ...؟
• مهربونی به مردایی که موقعیت ازدواج ندارن ...
• و مهربونی به خانومایی که به اندازه تو زیبا نیستن ... ! و اگه شوهرشون زیباییهای تو رو ببینه ممکنه با همسرش مقایسهات کنه و از زندگیش دلسرد بشه⚡️
✅پس با رعایت حجاب مهربونتر شو ...👌
نیّت مهمه.mp3
8.65M
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست «نَفَسهای مهدی»
👤 استاد #پناهیان ؛ حجتالاسلام #امینی_خواه
💢 مؤثرترین و پُرفایدهترین کاری که میتونیم انجام بدیم چیه؟
👈 همین امروز با صداقت و عشق، نیّت کن مهدی فاطمه رو برگردونی.
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و پنجاه و ششم
و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانهام را به کلامی شیرین داد: «میدونم الهه جان!» و من که از رنگ پُر از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش دردِ دل میکردم: «اینو نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا میترسم! بخدا منم امام حسین (علیهالسلام) رو دوست دارم!» اشک لطیفی پای مژگانش نَم زده و صورتش به رویم میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار میکرد: «میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!»
نمیدانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خستهام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: «الهه جان...» مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأکید کرده بود هر روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجادهاش را پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن مشکیاش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (علیهالسلام) شده که گرچه در این روز تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد.
نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم: «دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم.» و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: «گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.» و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد: «الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.» مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «من که همه مکملها و قرص ویتامینهایی که دکتر برام نوشته، میخورم!» سری جنباند و مثل اینکه صحنههای دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد: «الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!» و بعد به صورتم خیره شد و با دلشورهای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: «الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!» و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: «چَشم! از امروز نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!» از اشاره پُر شیطنتم خندهاش گرفت و همانطور که لقمهای برایم آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: «حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله!» از جواب رندانهاش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و پنجاه و هفتم
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقهاش به بالکن بروم و از همانجا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم: «من دیروز حیاط رو شستم.» ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: «مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت...» که از حالت مظلومانهای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خندهاش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست تکان داد و رفت.
تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا میکردم و بابت تمام رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. هر چند مجیدِ مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظهای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانیاش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازهای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظهای رها نمیکرد.
خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت موز و شیشهای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد: «چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت میکنی یا نه؟» لبخندی زدم و گفتم: «آره، خوب غذا میخورم. مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره.» که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: «ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و پنجاه و هشتم
و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانهاش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد: «الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد...» و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت. لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود ناگهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید: «من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!» و همچنان به سمتم میآمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمیام رسید و پُتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: «کجاس این سگ هار؟!!!»
دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: «رفته سرِ کار...» که دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورتِ زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: «بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس... » دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم.
دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی میرفت. از پسِ چشمان تیره و تارم میدیدم که از خبر بارداریام، مِهر پدریاش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ حجت کرد: «دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش میاُوردم که تا عمر داره یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!» و من فقط نگاهش میکردم و در دلم تنها خدا را میخواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بلاخره رهایم کرد و رفت.
با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور تنم را میلرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: «لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه...»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و پنجاه و نهم
که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: «خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!» و بعد با سر انگشتان خواهرانهاش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد: «قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که داری غصه میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزِ دلم!» و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینهام از غصه شکافت و ناله بیمادریام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید.
لعیا همانطور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست: «آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!» و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرینتر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریهام را فرو خوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم: «اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور میافته.» و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم. تمام سعیام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟ حالت خوبه؟»
در برابر غمخوار همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریههایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد: «الهه! چی شده؟» و حالا که دلش پیش دل من بود، چه باکی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: «چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!» و حالا دلِ او قرار نمیگرفت و مدام سؤال میکرد تا از حالم مطمئن شود و دستِ آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانهاش، خیال مجید را راحت کرد: «آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!» و آنقدر به لعیا سفارش الههاش را کرد تا بلاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و شصتم
پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسههای ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست میکشید تا ایمان بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی میشد مژدگانیِ نعمت که نه، برکت تازهای را در زندگیمان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که مجید دلش میخواست، دختری پُر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقهاش میرفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمستِ حضور دخترم، شادتر از هر برندهای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور میکردم که در خیالم از هر فرشتهای زیباتر بود.
از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران میبارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم. موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پردهای از رطوبت باران همچنان از شادی میدرخشید. هر چه اصرار میکردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که میترسید سرما بخورم و دخترکمان اذیت شود. به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکتها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده میشدند و ما همچنان به تفرج ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمیتوانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی!
صدای دانههای درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه میزد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسهها میپیچید و احساس میکردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و صدایی به راه انداختهاند. مجید همانطور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم.» و من حسابی سرِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم: «نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!» ولی حریف کمردردم نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «کمرت درد میکنه الهه جان؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که میخواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم :«خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!» کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی غرق محبت جواب داد: «این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!» و همچنانکه کمکم میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: «میخواستم کمتر معطل شی و زودتر بشینی.» و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار مشکی رنگش که از خاکِ خیس روی نیمکت، گِلی شده بود، کردم و گفتم: «شلوارت کثیف شده!» از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد: «فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم.» و بعد مثل اینکه موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و با لحنی پُر شور پرسید: «الهه! اسمش رو چی بذاریم؟»
پیش از امروز بارها به این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: «نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!» از اعتراف صادقانهام، از تهِ دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: «عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!» و بعد آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین صدایش ادامه داد: «همه زحمت این بچه رو تو داری میکِشی، پس هر اسمی خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
‼️بیرون بودن گوشواره
🔷س 5186: اگر گوشواره از روسری بیرون باشد، در صورتی که هیچ قسمتی از گردن و گوش بیرون نباشد، اشکال دارد؟
✅ج: بنابر احتیاط واجب، جایز نیست
📕منبع: leader.ir
🆔 @resale_ahkam
مقام معظم رهبری - دامت برکاته -
حیف نون رفت انگلیس. صبح پاشد با زنش رفت بیرون توی خیابون.
یه اقاهه از کنارشون رد شد و گفت : «گود مورنینگ سر».
اونم جواب داد : «سر مورنینگ گود»!
زنش گفت: وا چی میگی؟
گفت هیچی! این یارو انگلیسیه گفت : «سلام علیکم»
و منم بهش گفتم : «علیکم سلام»😁😅😂😂
...............................
خانومه تو اتوبان رانندگی میکرد که یه ماشین با سرعت ازش سبقت میگره و اینه بغلشو میبره
از قضا راننده اون ماشین هم یه خانوم بود
میزنه کنار زنگ میزنه پلیس بزرگ راه شکایت میکنه
مأمور میاد میگه ماشین چی بود؟
پلاکش چند بود؟ رنگش چی بود؟
میگه والله نمیدونم ولی یه خانم بود سی ساله، موهاش مش بود ، رنگ چشش عسلی ، سینه ریز طلا، بینی عمل کرده ، و نامزد نداشت چون حلقه دستش نبود!😳😂
عیدتون مبارککک💖💖💖
14000101_40570_1281k.mp3
13.9M
🎙 بیانات مهمّ رهبر معظّم انقلاب در سخنرانی نوروزی ۱۴۰۰/۰۱/۰۱
✅ شرح شعار سال و ملزومات آن
✅ بعضی از ظرفیتهای اقتصادیِ کشور
✅ اهمّیت انتخابات ریاستجمهوری ۱۴۰۰
✅ ویژگیهای لازم برای رئیسجمهور
✅ تذکراتی دربارهی برجام
✅ نکاتی دربارهی بعضی مسائل جهان اسلام
@qom_khamenei_ir
*یک #غذا_خوری بین راهی بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود:*
«شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت خواهیم کرد»
راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود.
ولی دید پیش خدمت با صورت حسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است ...
با تعجب پرسید:
«مگر شما ننوشته اید پول غذا را از نوه ی من خواهید گرفت؟»
پیش خدمت با خنده جواب داد:
« چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست ...! »
✨*نتيجه اخلاقی:*✨
اين داستان حقيقتی را در قالب طنز بيان میکند که کاملا مصداق دارد ...
👈*ممکن است ما کارهایی را انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند ...*
👈*" انتخاب ها را جدی بگیریم ... در قبال آیندگان مسئولیم ...! "*
*صورتحساب سال۹۲ راالان داریم پرداخت میکنیم* 😭😭😭
*❗مراقب انتخاب ۱۴۰۰ باشیم...*
#خواهیم_آمد
#انتخاب_اصلح
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
💠 #عید یعنی بازگشت به خویش 💠
✍حاج آقا قرائتی - زید عزه - :
واژه عید از «عود» به معنای بازگشت است.
درعید نوروز، دید و بازدید، صحرا رفتن و کوهنوردى، شادى و خنده وجود دارد.
اما کمی هم باید به خود برگردیم. عودِ به خود کنیم. چه مىتوانم باشم و چه هستم. همین فکرها، راه را براى انسان باز مىکند.
اگر در انسان تغییرى پیدا نشود، اگر استعدادهاى انسان شکوفا نشود و اگر انسان، گُل ندهد، این درخت از چرخه حیات بیرون خواهد افتاد.
همان گونه که این درخت در راهى که خدا مى خواهد مى رود، من هم تصمیم بگیرم در راهى که خدا مى خواهد، بروم؛
اینها همه درسهایى است که انسان در کنار جوى آب مى نشیند، زیر درخت هاى گُل مى نشیند، استراحت مى کند و مرور می کند. باید خودش دست خودش را هم بگیرد.
📚 کتاب خنده و گریه در آثار استاد قرائتی
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
➥ @Qaraati313_ir