eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
137 دنبال‌کننده
11هزار عکس
11.2هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افشای راز بزرگ جنگ بعد از سال‌ها از زبان استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃پیام آیات جزء۷ راهکارهای زندگی موفق در جزء ۷ 🔸وصیت کردن 🔸بازی بودن دنیا 🔸عدم تمسخر دیگران 🔸زیبا جلوه دادن اعمال توسط شیطان
دعای ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم 🤲 "اللهمّ اعنّی فیهِ على صِیامِهِ و قیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ 🤲وارْزُقْنی فیهِ ذِكْرَكَ بِدوامِهِ بتوفیقِكَ یا هادیَ المُضِلّین؛ 💥 یارى كن مرا در این روز بر روزه گرفتن و عبـادت و بركنارم دار 💥در آن از بیهودگى و گناهان و روزیم كن 💥در آن یادت را براى همیشه به توفیق خودت اى راهنماى گمراهان". ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🔹احکام ماه مبارک رمضان ❓ حکم مسواک زدن با خمیر دندان برای روزه دار چیست؟ 🔸 اگر آب یا مواد خمیر دندان وارد حلق نشوداشکال ندارد درغیر این صورت روزه باطل است. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓ حکم کشیدن وترمیم دندان برای روزه دارچیست؟ 🔹اگر مطمئن باشد که چیزی از حلق فرو نمی رود اشکالی ندارد و روزه او صحیح است.و اگر یقین داشته باشد که خون ومواد وارد حلق می شود نباید این کار را انجام دهد بنابر احتیاط واجب روزه اش باطل مي شود هرچندچیزی وارد حلق نشود. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❓حکم آزمایش خون دادن در حال روزه ؟ 🔸 خون دادن برای آزمایش باعث باطل شدن روزه نمیشود. واگرموجب ضعف شودمکروه است. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓حکم فرو بردن اخلاط سروسينه برای روزه دار چیست؟ 🔹درصورتی که خلط به فضای دهان نرسیده باشد برای روزه اشکالی نداردولی اگر داخل فضاي دهان شود بنابر احتياط واجب نباید آن را فرو ببرد.سيستاني فرو بردن آن اشکالی ندارد و روزه را باطل نمی کند. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
احکام روز7 رمضان.m4a
زمان: حجم: 3.89M
جلسه هفتم 🍃احکام روزه 🔸خوردن سحری بعد از اذان 🔹خوردن غذا از روی سهو در حال روزه 🔸تزریق آمپول یا سرم در حال روزه 🔹خوردن غذای لای دندان در حال روزه 🔸فروبردن آب دهان که ازروی خیال ترشی جمع شده 🔹خوردن آب در حال روزه از خوف مرگ 🔸چشیدن غذا در حال روزه 🔹انجام روابط زناشویی به اجبار شوهر در حال روزه 🔸احکام وضو 🔹حکم مداد یا سرمه یا ریمل برای وضو 🔸حکم چرک زیر ناخن در وضو 🌱سرکار خانم درویشی
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و ششم 👁 از لحن عاشقانه‌ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و شاید باور نمی‌کرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با شخصی که قرن‌ها پیش از دنیا رفته، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. 🏻من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم، ولی می‌دانستم با هر کار خیری که انجام می‌دهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم خشنود می‌کنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: ☝🏻مگه نمیگی امام جواد (علیه‌السلام) گره‌های مالی رو باز می‌کنه، خُب تو هم امشب به خاطر امام جواد (علیه‌السلام) گره مالی یه بنده خدایی رو باز کن! 👁 هنوز نگاهش در هاله‌ای از تعجب گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد: ⁉الهه جان! من کجا و امام جواد (علیه‌السلام) کجا؟ 🛋 حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه می‌نشستم، باز تشویقش کردم: 👌🏻خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازه‌ای که توانایی داری می‌تونی گره مالی مردم رو باز کنی! 🏻 که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد: ⁉ الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه اثاث هم با کلی بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم. من این مدت شرمنده تو هم هستم که نمی‌تونم اونجور که دلم می‌خواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری می‌خوام به یکی دیگه کمک کنم؟ 🌊 و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: ☝🏻خُب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه! ما می‌تونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و زندگی‌اش به این خونه وابسته اس! 🏻 به گمانم فهمید اینهمه مقدمه چینی می‌خواهد به کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: ⁉ حاج صالح بهت زنگ زده؟ 🏻 کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: - خودش که نه، زنش و دخترش اومده بودن اینجا... که صورتش از ناراحتی گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: 🏻عجب آدم‌هایی پیدا می‌شن! من بهش میگم حال خانمم خوب نیس، نمی‌تونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نگران نشی، انوقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!! 🏻 به آرامی خندیدم بلکه از نسیم خنده‌ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: - مجید جان! خُب این بنده خدا هم گرفتاره! اومده از ما کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی می‌تونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم! 🏻 از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی‌ام را با لحنی رنجیده داد: ☝🏻فکر می‌کنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم می‌خواست براشون یه کاری می‌کردم، ولی آخه اینا یه چیزی می‌خوان که واقعاً برام مقدور نیس!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و هفتم ✋همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار می‌دادم تا دردش آرام بگیرد، پرسیدم: ❓چرا برات مقدور نیس؟ خب ما فکر می‌کنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا رو تخلیه کنیم! 🌊 از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود، صورتش به خنده‌ای شیرین باز شد و با کلامی شیرین‌تر ستایشم کرد: 💖 قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی! 🏻 سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد: - ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اونوقت می‌خوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این بچه ضرر داره! 🏻سرم را کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته‌ای که امروز به خانه‌ام پناه آورده بود، تمنا کردم: - مجید! نگران من نباش! من حالم خوبه... 👌🏻و شاید نمی‌خواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: 🏻نه! 🏻و در برابر نگاه معصومم با لحنی ملایم‌تر ادامه داد: ☝من می‌دونم دلت سوخته و می‌خوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمی‌بخشم! مگه یادت نیس اونروز دکتر چقدر تأکید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه اصرار نکنی! 💓 ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از اینهمه قاطعیتش تهِ دلم لرزید و با دلخوری سؤال کردم: ⁉ پس نمی‌خوای امشب دل امام جواد (علیه‌السلام) رو شاد کنی؟ 👌🏻بلکه به پای میز محاکمه مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، حدیث دل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: 🏻الهه جان! همون امام جواد (علیه‌السلام) هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچه‌ام رو به خطر بندازم؟ 💓 از اینکه نمی‌توانستم متقاعدش کنم، کاسه سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. 🚪دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی می‌کرد که سرِ پا ایستادم. 🏻با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: - بهم گفت به جان جواد الائمه (علیه‌السلام) در حق دخترش خواهری کنم! 👁 و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدم‌های کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم. ✋دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پُر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس می‌کردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: 🏻یعنی تو به خاطر امام جواد (علیه‌السلام) قبول کردی که از این خونه بری؟ 🚪در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیه‌اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه می‌گذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: 🏻من مثل شماها به امام جواد (علیه‌السلام) اعتقاد ندارم، یعنی فقط می‌دونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اولیای خداست، ولی نمی‌تونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (علیه‌السلام) قسم داد، دهنم بسته شد. 🏻 و نمی‌دانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی می‌کنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: 👁 دهن منم بسته شد!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و هشتم 🌅 عصر جمعه ٢۶ اردیبهشت ماه سال ٩٣ از راه رسیده و دیگر آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدن‌های مجید در خیابان‌های بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم. 💵 هر چند در همین دو ماه، باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی صاحبخانه تأمین شود. 🏻🏻حالا همه سرمایه زندگی‌مان، باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته می‌شد، باید با همین مقدار اندک زندگی‌مان را سپری می‌کردیم. 👌🏻با اینهمه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیب‌مان شده بود، هم یک هفته مانده به مراسم، این خانه را تخلیه می‌کردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند. 👨🏻 عبدالله وقتی فهمید می‌خواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرف‌مان کند، ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گره‌ای از کار بنده‌اش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتری از کار زندگی‌مان خواهد گشود. 🌅 چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. 🏙 صاحبخانه جدیدمان پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستی مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش می‌داد تا کلید خانه را بدهد. 🍰 دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بی‌آنکه جریمه‌ای بگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بی‌دردسر تخلیه می‌کند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی‌ام بودم که در این جابجایی صدمه‌ای نخورند. 💼 مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراول‌ها را داخل کیف پولش جا می‌داد که با دل نگرانی سؤال کردم: ⁉ می‌خوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش می‌ریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت می‌کردی. 🏻همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: ‌- به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو می‌خوای پول رو با خودت بیار بنگاه! 🏻 از لحن تعریف کردنش خنده‌ام گرفت و به شوخی گفتم: ☝🏻خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر می‌زنه! 🏻که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد: - بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه‌اش بشه! 🏻از پشتیبانی مردانه‌اش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. 💼 زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: 🏻مجید! کِی بر میگردی؟ ⌚نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و با گفتن «ان شاء‌الله تا یکی دو ساعت دیگه خونه‌ام. 💼 کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: ⁉ شام چی دوست داری درست کنم؟ 🏻 دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد: - همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم! 👁 و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده‌ای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد: 👌🏻خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره! ✋🏻 دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانه‌ام درخواستش را اجابت کردم: 🏻به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست می‌کنم!