فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قانون حجاب اسلامی و قانون ماسک اجباری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 حجاب و قانون سوم نیوتن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگام قطع برق در آسانسور چه کنیم ؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشعاری زیبا.. در مدح مولا علی علیه السلام
ببینید حال دلتون خوب بشه... 😍
‼️دریافت پول بعد از سال خمسی
🔷س 5455: من کار کردم، ولی هنوز دستمزدم را نگرفتم. الان سال خمسی من رسیده، اگر بعد از سال خمسی ام پولم را دریافت کنم، آیا باید خمسش را بپردازم یا نه؟
✅ج: اگر قبل از سال خمسی، بدون مشقت امکان دریافت آن بوده، خمس دارد، و در غیر این صورت جزو درآمد سال جدید میباشد؛ و چنانچه تا سر سال خمسی صرف در مؤونه شود، مشمول خمس نمی شود.
📕منبع: leader.ir
🆔 @resale_ahkam
مقام معظم رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا پشت خط باشه چیکار میکنی ؟
🌹 بر جمال و رُخ زیبای محمد صلوات
🍃 بر کمال و مه بی تای محمد صلوات
🌹 تا که فیض ازلی شامل حالت بشود
🍃 بر خصال و قد رعنای محمد صلوات
🕊🍃🌹 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ وَّ
آل مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹🍃🕊
🤲 در پناه حضرت محمد (ص) و خاندان پاک و مطهرش روزتون پر خیر و برکت، عمر و عاقبتتون بخیر ان شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 گاهی بنده دعا میکنه 🤲
خدا به این دو ملک میگه:
من دعای ای رو مستجاب کردم اما حاجتشو ندین نگهدارین،
من خوشم میاد که این بگه خدا ❤
#مهدےجان_مولاےمن💚
چگونه بی توجهان راپُرازستاره کنم
چگونه این همہ دردِتورانظاره کنم
میان تلخیِ این روزِگارمهدی جان
دلم هوای توکرده بگوچه چاره کنم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بخیر زیباترین هدیہ خدا✨
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت7
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا بایدباهم مینشستیم و برای آیندهمون حرف میزدیم!
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:
+چقدر آینه، از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه...!
از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هام بازی میکردم.
مثل گوشی درحال ویبره میلرزیدم.
خیلی خوشحال بود...
به وسایل اتاقم نگاه میکرد، خوب شد عروسک پشمالو و عکسامو جمع کرده بودم.
فقط مونده بود قاب عکس چهار سالگیم!
اتاق رو گز میکرد، انگار روی مغزم رژه میرفت...
جلوی همون قاب عکس ایستاد و خندید.
چی تو ذهنش میچرخید، نمیدونم!!
نشست رو به روم خندید و گفت:
+دیدید آخر به دلتون نشستم!
زبونم بند اومده بود... من که همیشه حاضر جواب بودم و پنجتا روی حرفش میزاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم.
خودش جواب داد:
+رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم؛
گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا{ع} از توی دلم بیرونتون کنه!
پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم.
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:
+اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیسن، خیر کنن و بهتون بدن!
نظرم عوض شد.
"دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!"
نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود.
توی دلم حالِ عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یدفعه نظرم عوض شد.
انگار دست امام رضا{ع} بود و دلِ من...
از نوزده سالگیش گفت که قصد داشته ازدواج کنه و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود:
+راستِ کارم نبودن،گیر و گور داشتن.
گفتم:
- از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟؟
خندید و گفت:
+تو این سالا شمارو خوب شناختم.
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش رو جلب کرده بود، کتابایی بود که دیده و شنیده بود میخونم.
همون کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا
میگفت:
+خوشم میاد شما این کتابارو نخوندین؛
بلکه خوردین...!
فهمیدم خودش هم دستی بر آتیش داره!
میگفت:
+وقتی این کتابا رو میخوندم، واقعا به حال اونا غبطه میخورم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده میشه! نایابه!
منم وقتی اونارو میخوندم، به همین رسیده بودم که اگه الان سختی میکشن، ولی حلاوتی رو که اونها چشیده ان، خیلی ها نچشیده ان.
این جمله رو هم ضمیمه اش کرده که:
+اگه همین امشب جنگ بشه منم میرم، مثل وهب!
میخواستم کم نیارم، گفتم:
- خب منم میام..!
منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛
از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش.
از خواستگارهاش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدوم رو چه کسی معرفی کرده!
حتی چیزهایی که به اونها گفته بود...
گفتم:
+من نیازی نمیبینم اینارو بشنوم!
گفت:
- اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!
گفت:
+از وقتی شما بهدلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری میرفتم
میرفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!
میخندید که:
+چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی میرفتم.
اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که:
+آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین؟
میگفتم نه من همین ریختی میچرخم.
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت8
یادم میاد قبلا به مامانم گفته بودم من پذیرایی نمیکنم.
مامانم در زد و چایی و میوه آورد و گفت:
+حرفتون که تموم شد،کارتون دارم.
از بس دلشوره داشتم، دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.
یه ریز حرف میزد و لابه لاش میوه پوست میکند و میخورد.
با خنده به من تعارف میکرد:
+خونه خودتونه، بفرمایین!
زیاد سوال میپرسید.
بعضی هاش سخت بود، بعضی هاشم خنده دار.
خاطرم هست که پرسید:
+نظر شما درمورد حضرت آقا چیه؟
گفتم:
- ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم!
گیر داد که:
+چقدر قبولشون دارین؟
تو اون لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید.
گفتم:
- خیلی!
خودمو راحت کردم که نمیتونم بگمچقدر.
زیرکی به خرج داد و گفت:
+اگه آقا بگن منو بکُشید، میکشید؟؟
بی معطلی گفتم:
- اگه آقا بگن، بله!
نتونست جلوی خنده اش رو بگیره.
اون که از اول بله رو شنیده بود، شروع کرد درباره آینده شغلی اشحرف زد.
گفت دوس داره بره تو تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس.
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.
هنوز دانشجو بود...
خندید و گفت که از دارِ دنیا فقط یه موتور تریل داره که اونم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده.
پرروپررو گفت:
+اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین، امیر عباس، زینب و زهرا.
انگار کتری آبجوش رو ریختن رو سرم.
کسی نبود بهش بگه
هنوز نه به باره نه به داره...!
یکی یکی تو جیب های کتش دست میکرد.
یادِ چراغ جادو افتادم...هرچی بیرون میاورد، تمومی نداشت.
با همون هدیه ها جادوم کرد:
تیکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهروتسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود جوابم مثبته!
تیر خلاص رو زد.
صداش رو پایین تر آورد و گفت:
+دوتا نامه نوشتم براتون؛
یکی توی حرم امام رضا{ع}، یکی هم کنار شهدای گمنامِ بهشت زهرا!
برگه هارو گذاشت جلوی روم.
کاغذ کوچیکی هم گذاشت روی اون ها.
درشت نوشته بود...
از همونجا خوندم.
زبونم قفل شد:
"تـو مَـرجانـی، تـو درجـانـی، تـو مـرواریـدِ غـلتانـی
اگـر قـلبم صـدف بـاشـد؛ مـیانِ آن تـو پـنهانی..!"✨♥️
انگار تو این عالم نبود، سرخوش...!
مامان و خالهم اومدن گفتن:
+هیچ کاری تو خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمیشه.
یه پوست تخمه جابهجا نمیکنه.
خیلی نازنازیه!
خندید و گفت:
+من فکر میکردم چه مسئله مهمی میخواین بگین! اینا که مهم نیست.!
حرفی نمونده بود، سه چهار ساعتی صحبت هامون طول کشید.
گیر داد که اول شما از اتاق برید بیرون..
پام خواب رفته بود و نمیتونستم ازجام تکون بخورم...