#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت39
نمی رفت از خدام تقاضای تبرکی کنه.
میگفت:
+ آقا خودشون زوار رو میبینن اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن.
معتقد بود:
+ همون آب سقا خونه ها و نفسی که توی حرم میکشیم، همه مال خود آقاست. روزی قبل از روضه داخل رواق هوس چایی کردم... گفتم:
- الان اگه چایی بود چقدر میچسبید.
هنوز صدای روضه میومد که یکی از خدام دو تا چایی برامون آورد، خیلی مزه داد.
برنامه ریزی میکرد تا نماز ها رو تو حرم باشیم.
تا حال زیارت داشت تو هر میموند، خسته که می شد یا می فهمید من دیگه کشش ندارم میگفت:
+ نشستن بیخودیه!
خیلی اصرار نداشت دستش رو به ضریح برسونه...
مراسم صحن گردی داشت.
راه می افتاد تو صحن ها دور حرم میچرخید، درست شبیه طواف.
از صحن جامع رضوی راه می افتادیم میرفتیم صحنه کوثر و بعد از انقلاب و آزادی و جمهوری می رسیدیم باز به صحن جامع رضوی..
گاهی هم تو صحن قدس یا روبروی پنجره فولاد تو غرفهها می نشست و دعا میخوند و مناجات می کرد.