#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت64
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ، پیامک هایی رد و بدل میکردیم..
تلگرام که اومد خیلی بهتر شد!
حرف هامونو ضبط شده میفرستادیم برا هم.
اینجوری بیشتر صدای همدیگهرو میشنیدیم و بهتر میشد احساساتمون رو بهم نشون بدیم.
چهل و پنج روز سفرش، شصت و سه روز شد...
دندون هاش پوسیده بود.
رفتیم پیش داییش دندون پزشکی.
داییش گفت:
+چرا مسواک نمیزنی؟
گفت:
- جایی که هستیم آب برای خوردن پیدا نمیشه، توقع دارین مسواک هم بزنم؟
اگه خواهر یا برادرم یا حتیدوستان از طعم و مزه یا نوع غذایی خوششون نمیاومد و ناز میکردن؛
میگفت:
+ناشکری نکنین! مردمِ اونجا توی وضعیت سختی زندگی میکنن..