#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت68
میگفت:
+حتی سُنی ها هم اونجا با ما عزاداری میکنن.
یا میگفت:
+من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن..!
جوّ هیئت خیلی بهش چسبیده بود.
از این روحیهش خیلی خوشم میومد که تو هر موقعیتی برای خودش هیئت راه میانداخت..
کم میخوابید.
منم شبا بیدار بودم..
اگه میدونستم مثلا برایکاری رفته، تا برگرده بیدار میموندم تا از نتیجه کارش مطلع شم!
وقتی میگفت:
+میخوایم بریم یکاری کنیم و برگردیم...
میدونستم که یعنی تو تدارک عملیات هستن.
زمانی که برای عملیات میرفتن، پیش میومد تا چهل و هشت ساعت هیچ ارتباطی و خبری نداشتم.
یه دفعه که دیر آنلاین شد، شاکی شدم که:
- چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت!
نوشت:
+گیر افتاده بودم!
بعد از شهادتش فهمیده بودم منظورش این بوده که تو محاصره افتادیم.
فکر میکردم لَنگ لوازم شده...
یادم نمیره که نوشت:
+تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده، اون جا رفتی برای ما دعا کن!