#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت82
خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم. تا اسمش میومد یا هوس میکردم یا تو دهنم آب جمع میشد.
پدر مادرم میگفتن:
+نخور فشارت میوفته!
محمدحسین میخرید. تو اتاق صدام میزد:
+بیا باهات کار دارم!
لواشک وقره قوروت ها رو یواشکی به من میداد و با خنده میگفت:
+زن ما رو باش! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم!
نمیتونستم زیاد تو هیئت ها شرکت کنم.
وقتی میدید مراعات میکنم، خوشحال میشد و برام غذای تبرکی میاورد.
برای خوندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم میکرد.
پا به پام میومد که دوتایی بخونیم!
بعضی هاروخودش تنهایی میخوند.!
زیاد تبرک به خوردم میداد، به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایش ها!