#ساره
#قسمت_دویست_و_سوم
یک هفته بعد ناخن فاطمه سیاه شد و افتاد. علی آقا خیلی بهم ریخت.
-آخر چرا مراقب بچه نیستی؟ الان می رم به یوسف می گم چرا مواظب بچه اش نیست؟
با خنده گفتم: بابا بچه اند، داشتند بازی می کردند. الان آقا یوسف چه کار می تونه بکنه. میثم از سر شیطنت سنگ پرت کرد. بچه که به عمد نزد.
دید که نه، حرفم درست است، گفت: تو چرا مواظب نبودی؟
-به خدا نمی دونم چی شد! تا سرم را برگردوندم این طور شد.
همه از شیطنت هر کدام از بچه ها باخبر بودیم. بچه ها مخصوصا پسرها را مثل ذره بین زیر نظر داشتیم. شیطنت بچه ها بعضی روزها قصه می شد و کاری نمی شد کرد.
خانه من به عنوان خونه بابلی معروف بود. هم سماور داشتم و هم استکان و نعلبکی تمیز از خانه آورده بودم. بعضی از غروب ها خانم ها می گفتند: برویم خانه ی بابلی چایی بخوریم.
بقیه خانم ها و خانه ها سماور نداشتند و چای دم داده را وقتی می خوردند مزه شان می داد. آب جوش کتری که آب جوش سماور نمی شد. جمعمان جمع می شد.
خانم بابایی مُلاباجی ما بود. به قول معروف دعا خوانمان بود. دوره گذاشته بودیم که چهاردهم هر ماه، خانه یکی سوره واقعه را بخوانیم و گاهی دو سه نفر می شدیم و می رفتیم در شهر اهواز دوری می زدیم.
اهواز شهر بزرگی بود و ما هم غریب. مردم جنگ زده و گرفتار و قیمت کالا ها هم گران.