#ساره
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
من وسایل خانه را جمع کردم. به صاحب خانه گفتم که ما می خواهیم برویم اهواز. خیلی ناراحت شد و گفت: من این وقت سال از کجا مستأجر گیر بیارم؟
با علی آقا که تماس گرفتم، گفت: حالا بذار وسایل یک مدت بمونه. چاره ای نیست، حق داره، یهو بهش گفتیم می خوایم بریم.
مستأجر جدید که اومد، یک سری وسایل را می بریم خونه مامان تو یا می بریم روستا خونه پدرم.
صاحب خانه قبول کرد و گفت: باشه، اشکال نداره.
دوباره به علی آقا تأکید کردم که وسایل را جمع کنم؟ میای دیگه؟
-همین چند روزه کارام را جمع و جور می کنم و میام.
منتظر بودم بیاید، ولی خبری از علی آقا نبود که نبود. یک چیز دیگر هم ذهنم را مشغول کرده بود. از طرف سپاه به ما قطعه زمینی صد و شصت متری در شهرک صالحین داده بودند که خانه بسازیم.
این قطعه های زمین بین بچه های سپاه تقسیم شده بود. یکی از بچه های سپاه معمار بود، کمک کرد و نقشه اولیه خانه را برای ما جمع و جور کرد؛ یک خانه دوخوابه.
بالاخره با همان حقوق سپاه و کمی قرض، پی ساختمان کنده شد و بلوک و ماسه هم ریختیم؛ اما دیگر پولمان ته کشید. کمی وام قرض الحسنه هم جور کردیم و با کمک دوستان و پدر و برادرهای علی آقا دیوار را بالا کشیدیم.
پولی برای درست کردن سقف نبود. با خودم فکر می کردم: حالا که باید بریم اهواز، خانه همینطور بماند؟ خانه مان چه می شود، اگر برویم؟
علی آقا هنوز تماس نگرفته بود و من بین رفتن به خانه جدید و رفتن به اهواز مانده بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم؟!