#ساره
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
از قبل شنیده بودم که همسر و فرزندان بعضی از فرماندهان لشکر بیست و پنج کربلا در اهواز هستند. آن ها در یک هتل زندگی می کردند.
علی آقا می گفت: خیلی سخت زندگی می کنند و خیلی هم امنیت ندارند. قرار است برای خانواده فرماندهان کاری کنند. باشه به موقعش خبرت می کنم.
پایگاه شهید بهشتی اهواز جای مناسبی بود. بچه های سپاه می توانستند امنیت خانواده ها را بیشتر حفظ کنند و از طرفی به مناطق جنگی نزدیک تر بود.
قسمتی از پایگاه شهید بهشتی خانه های سازمانی داشت که آن ها را آماده می کنند تا همسر و فرزندان فرماندهان را به آن جا بیاورند.
آقای کوسه چی فرمانده وقت لکشر بیست و پنج کربلا بودند. قبل از این که بقیه خانواده ها بیایند، خود آقای کوسه چی همسر و یک دخترش را برد آن جا.
اردیبهشت شصت و سه علی آقا رفت جبهه و خرداد بود که تماس گرفت: ساره! خونه ردیف شده. خیلی خوب نیست. خودم موکت کاری کردم و دستشویی و حمام را شستم. خودم تمیز کردم همه جا را. خیلی در و دیوارش کثیف بود و تا جایی که می شد، تمیز و مرتب کردم. وسایلت را جمع کن، میام دنبالت.
-نکنه این دفعه وسایل را دوباره جمع کنم و نیای، آبرومون جلو بقیه بره.
-نه بابا، جدیه، خیالت جمع، میام.
من وسایل خانه را جمع کردم. به صاحب خانه گفتم که ما می خواهیم برویم اهواز. خیلی ناراحت شد و گفت: من این وقت سال از کجا مستأجر گیر بیارم؟