📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاه_و_پنجم
در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: «عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟» صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: «خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!» محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد: «مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!»
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: «عطیه براش اسم انتخاب کردی؟» به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: «چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!» که محمد با صدای بلند خندید و گفت: «خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!» و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد.
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خُب مادرجون! حالت چطوره؟» و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟» عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: «دکتر برا ماه دیگه وقت داده!» مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: «ان شاءالله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و پرسید: «آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟» همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!» و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: «الهه جان! زحمت نکش!» سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: «حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!» خندیدم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم.
در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!» چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_پنجم : من یک دختر مسلمانم😇
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... چند لحظه مکث کردم😑 ...
- یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم 😐... شما از روز اول دیدید ... من یه دختر مسلمان و محجبه ام😇 ... و شما چنین آدمی رو دعوت کردید ... حالا هم این مشکل شماست، نه من ... و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید ... کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ... من نیستم ...
و از جا بلند شدم ... همه خشک شون زده بود ... یه عده مبهوت 😳... یه عده عصبانی😠 ... فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود😄 ...
به ساعتم نگاه کردم ...
- این جلسه خیلی طولانی شده ... حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره🔊 ... هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید ... با کمال میل برمی گردم ایران😑 ...
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد ...
- دکتر حسینی ... واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم ... با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟😳 ...
- این چیزی بود که شما باید ... همون روز اول بهش فکر می کردید😤 ...
جمله اش تا تموم شد ... جوابش رو دادم ... می ترسیدم با کوچک ترین مکثی ... دوباره شیطان😈 با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه ...
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم🚪 ... پاهام حس نداشت ... از شدت فشار ... تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ...
#ساره
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
در مهدیه امیرکلا فیلم سخنرانی های شهید بهشتی را می آوردند و پخش می کردند؛ ما که اکثرا جوان های امیرکلا بودیم، جمع می شدیم و این ویدیوها را می دیدیم.
از شخصیت های دیگر انقلابی هم سخنرانی هایی می آوردند و ما هم در حین دیدن و گوش دادن، نکته برداری می کردیم.
این یادداشت ها به دردمان می خورد؛ به خصوص در مدرسه که وقتی بحث می شد، با این یادداشت ها می توانستیم جواب شان را بدهیم.
ما به کلاس های متعدد عقیدتی هم می رفتیم؛ یکی از این کلاس ها درس دکتر ابراهیمیان بود که آن زمان طلبه جوان و باسوادی بود.
کمی بعد حزب جمهوری امیرکلا شکل بهتری گرفت، چون یکی از پدران شهدای انقلاب، خانه ای را با یک زمین وسیع به حزب جمهوری اهدا کرد و تمام تشکیلات و ما که از افراد حزب بودیم، به آنجا منتقل شدیم و در آنجا جلسات و درس ها را فرا می گرفتیم.
آن چه که یاد می گرفتم و وجودم را می ساخت، برای خودم خیلی مفید بود.
مراسم و سخنرانی ها و دعاها را شرکت می کردم.
یک سری بچه های خالص و پیرو خط امام و انقلاب دور هم جمع شده بودیم و از این فضا لذت می بردیم.
هر که با ما بود، با ما بود و هر که نبود، کاری به او نداشتیم، چون آنقدر سرمان شلوغ شده بود و ندانستن های جدیدمان زیاد بود که باید آن ها را می فهمیدیم و یاد می گرفتیم.