eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
همسرم...😍 همدلم... همزبونم... همپام...😳 همدستم...🤔 همش درد میکنه 🥺😞 دکتر یا ماساژور خوب سراغ ندارید!!!🤦‍♂😢😂
یک روز نوشته میشود در تقویم تعطیل! مناسبت ظهور مهدی... برپا بکنیم نیمه ی شعبان هم یک جشن بزرگ با حضور مهدی... 💖 🌸
اهمیت_احیا_نیمه_شعبان_1_استاد_پناهیان.mp3
3.91M
🔊 📌 «این شب رو از دست نده» 👤 استاد 💢 مؤمنین این شب خاص رو از دست نمیدن. 🌌 ویژهٔ
هدایت شده از  آشپزی خاص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک سیب زمینی رنگی سیب زمینی هویج ذرت جعفری لبو نمک و فلفل و زردچوبه طرز تهیه سیب زمینی را پوست بگیرید با کمی نمک و زردچوبه بگذارید بپزد و پوره کنیدوسه قسمت کنید به یک قسمت هویج پخته و رنده شده و یک قسمت جعفری خرد شده با ذرت پخته و یک قسمت لبوی پخته و رنده شده بزنید ته یک قالب را سلفون بگذارید و مثل فیلم درون قالب بریزید و نیم ساعت داخل یخچال بگذارید و بعد داخل ظرف برگردانید ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ @ashpazi_khas ┗━━━🍂💞🍃━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 |اگر اتفاقا (عج) را دیدم... 🔺بیانات حضرت آیت الله مصباح یزدی (قدس سره) در رابطه با حضرت ولی عصر (عج)
«دربارۀ زيارتِ نيمۀ شعبانِِ وجود مقدس سيدالشهدا (عليه‌السلام)، اين تعبير آمده است که اگر کسی بخواهد ۱۲۴ هزار پيامبر با او مصافحه کنند، اين وقت به زيارت برود. البته معنايش اين نيست که هر کسی رفت اين مطلب حاصل می‌شود؛ بلکه معنايش اين است که در زيارتِ نيمه شعبانِ می‌شود به ملاقات ۱۲۴ هزار پيامبر رسيد؛ يعنی در اين زيارت اين برکت افتاده است.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉💕🎉💕🎉💕🎉 ❣️یه مداحی عالی و پر شور میلاد آقا امام زمان... 🎙️محمود کريمی... 💜💙💚عیدتون مبارک💚💙💜
📖 🖋 قسمت صد و شصت و ششم عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی‌اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تخت‌خواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم می‌خواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده می‌کرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمی‌شد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه‌دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره می‌رفتم و حالا همان تخت را با سِت تشک و پتوی صورتی‌اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه می‌کردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه می‌کشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر می‌کردم. مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری‌ام، شیفت‌های شبی که برایش تعیین می‌شد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدت‌ها، امشب را تنهایی سَر می‌کردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش می‌کرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ می‌شد و بیشتر هوای مهربانی‌هایش را می‌کردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس می‌کردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی‌ام می‌شد. ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی می‌شد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدم‌هایی کُند و کوتاه به سمت آیفون می‌رفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره‌های بالکن رساندم تا از پشت پرده‌های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه می‌کند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عده‌ای نامحرم در خانه‌مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمانِ طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم. تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی‌هیچ اجازه‌ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بندِ بدنم به لرزه افتاده و بی‌آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو می‌کردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترسِ ریخته در وجود مادرش، اینهمه نلرزد. روی کاناپه کِز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را می‌گفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدم‌های کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر می‌کشید که کسی محکم به در چوبی خانه‌ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم به صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه‌ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر می‌زد.
📖 🖋 قسمت صد و شصت و هفتم از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بی‌صدا نفس می‌کشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط خدا را صدا می‌زدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیده‌اش، پرده گوشم را پاره کرد: «کسی خونه نیس؟!!!» صدایم در نمی‌آمد و او مثل اینکه مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: «آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!» و بعد همچنانکه صدای پایش می‌آمد که از پله ها پایین می‌رفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: «برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ بی‌پدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!» و صدای خنده‌های شیطانی‌شان راهرو را پُر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد: «می‌خوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات می‌رقصه! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش و هِی!!!!» و باز هیاهوی مشمئزکننده خنده‌هایشان، خانه را پُر کرد. حالا تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض با هر اهانتی که به پدرم می‌کردند، خنجری در سینه‌ام فرو می‌رفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکی‌شان می‌پرسید: «من که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟» و دیگری پاسخش را داد: «نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی‌بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلاً بچه‌های عبدالرحمن همه شون بی‌بخارن! حالا این کتاب‌هایی رو که اُوردی بده نوریه که بین‌شون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!» که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: «آب از این گرم‌تر میخوای؟ عبدالرحمن تو مُشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیبِ ما! دیگه چی میخوای؟» و باز خنده‌های مستانه‌شان در خانه بلند شد. سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می‌آوردند، منگ شده و دلم از بلایی که به سرِ خانواده‌ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می‌فهمیدم نوریه جاسوسِ این خانه شده و هنوز نمی‌دانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه می‌کشند که یکی میان خنده گفت: «ولی حیف شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدش می‌کردم!» و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده‌هایشان گوشم را کَر کرد و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گویند که نگاه بی‌حیا و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش می‌زد. تازه می‌فهمیدم مجید آن شب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام نمی‌شد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود. دستم را روی بدنم گذاشته و همچنانکه حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس می‌کردم، آیت‌الکرسی می‌خواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم می‌گرفت. حالا تمام خاطرات ماه‌های گذشته مقابل چشمانم رژه می‌رفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه شرکای خوش نام و قدیمی‌اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه‌گذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم می‌دانستند و هنوز نمی‌دانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده‌اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و نوریه بازگشتند. پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را به آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمام زندگی‌ام به دست این اراذل افتاده بود! ساعتی نشستند و صدایشان می‌آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چاپلوسی‌اش را می‌کردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه کم کردند.
📖 🖋 قسمت صد و شصت و هشتم نمی‌دانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگی‌مان به تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمی‌رسید که می‌دانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمی‌کند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی‌آمد که تمام نخلستان‌ها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمی‌توانستم بنشینم و تماشاگرِ بر باد رفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصه‌ای که پیمانه پیمانه سر می‌کشیدم، تا صبح از سوز زخم‌های سینه‌ام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس می‌گرفت، فقط گریه می‌کردم. هرچند نمی‌توانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه می‌کردم و می‌دانستم با این بی‌تابی‌ها چه آتشی به دلش می‌زنم، ولی من هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه‌های دلم را به نام سردرد و کمردرد به کامش می‌ریختم تا سرانجام شب طولانیِ تنهایی‌ام سحر شد و مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بی‌خوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگر خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصه‌های دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال می‌کرد: «چی شده الهه جان؟ من که دیروز می‌رفتم حالت خوب بود.» در جوابش چه می‌توانستم بگویم که نمی‌خواستم خون غیرت را در رگ‌هایش به جوش آورده و با نیشتر بی‌حیایی‌های برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمی‌توانستم برایش بگویم دیشب آنها در این خانه بودند و از حرف‌هایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته‌اند، چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر ناپاک‌شان دور می‌زد و باز تنها به بهانه حال ناخوشم ناله می‌زدم که آنچه نباید می‌شد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد. مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مِهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه می‌رفت تا اطلاعات جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نحسش نیفتد. با کتاب‌هایی که در دستش گرفته بود، می‌دانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی‌هایش را به سردی می‌دادم که با تعجب سؤال کرد: «تو دیشب خونه بودی؟!!!» از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد: «من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداش‌های من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب میومدی پایین ازشون پذیرایی می‌کردی! داداشم می‌گفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!» از بازگویی ماجرای دیشب وحشت کردم که می‌دانستم صدای نوریه تا اتاق خواب می‌رود و از واکنش مجید سخت می‌ترسیدم که پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه نیم‌خیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که ابرو در هم کشید و گفت: «من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر می‌خوره!» در جواب اینهمه وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرف‌ها چه فکری می‌کند که نوریه کتاب‌هایش را روی میز شیشه‌ای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: «این کتاب‌ها رو برات اُوردم که بخونی. یکی‌اش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعه‌ها به هم می‌بافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری می‌کنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته می‌دونی همه اینا از مصادیق شرک به خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون!» و من که خبر آوردن این کتاب‌ها را دیشب از میان قهقهه مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرف‌هایی که می‌زد توجهی نمی‌کردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را می‌خواندم تا این ماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال خودش ارشادم می‌کرد: «ببین ما وظیفه داریم اسلام اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی می‌چسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضی‌ها اصلاً مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!»
📖 🖋 قسمت صد و شصت و نهم و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام می‌تپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد: «تو این کتاب‌ها رو بخون تا اطلاعات دینی‌ات افزایش پیدا کنه! ما همه‌مون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هر وسیله‌ای که می‌تونیم برای نابودی این رافضی‌ها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هر کس به یه روشی این کار رو می‌کنه؛ یکی مثل من و تو فقط میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضی‌ها رو به جهنم بفرسته!» و حالا نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون می‌زد و به نام جهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان شیعه را مباح اعلام می‌کرد و می‌دانستم همه را مجید می‌شنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس توبیخ پدر نمی‌توانستم جوابی به سخنان شیطانی‌اش بدهم و فقط دعا می‌کردم زودتر شرش را از خانه‌ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی‌اش، کتاب‌ها را روی میز شیشه‌ای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد: «فقط این کتاب‌ها با هزینه بیت‌المال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی!» و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و شاید از رنگ پریده‌ام فهمید حوصله خطابه‌هایش را ندارم که بلاخره بساط تبلیغ وهابی گری‌اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن می‌شد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد. صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس می‌کردم تمام بدنش از ناراحتی می‌لرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود شیر را در لیوان بریزد و می‌خواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم می‌گذاشت و وادارم می‌کرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی‌آورد از زبان زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه می‌سوخت، ولی به رویم لبخند می‌زد و با مهربانی برایم لقمه می‌گرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: «دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟» و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم و گفتم: «دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم تا اصلاً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن.» صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد و با هر کلامی که می‌گفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش می‌گرفت و مثل اینکه دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینه‌اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: «الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت می‌کنه؟!!! کلید خونه‌اش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!»
📖 🖋 قسمت صد و هفتادم با نگاه معصومانه‌ام به چشمان مردانه‌اش پناه بردم و التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا یواش‌تر! بابا می‌شنوه!» و نتواستم مانع بی‌قراری قلب غمزده‌ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان گریه ناله زدم: «مجید! بابام همه زندگی‌اش رو از دست داده. بابام همه زندگی‌اش رو به نوریه و خونواده‌اش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از خودش نداره...» و هر چند نمی‌توانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه می‌داد، غم‌های قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دستِ آخر، از جام زهری که به کامش می‌ریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه‌هایم را داد: «الهه! ما از این خونه میریم!» از حکم قاطعانه‌اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم: «مجید! این خونه بوی مامانم رو میده...» و نگذاشت جمله‌ام به آخر برسد و با خشمی که بیشتر بوی دلواپسی می‌داد، بر سرم فریاد کشید: «الهه! این خونه داره تو رو می‌کُشه! بابا و نوریه دارن تو رو می‌کُشن! روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست نوریه نلرزه! می‌فهمی داری چه بلایی سرِ خودت و این بچه میاری؟!!!» و بعد مثل اینکه نگاه نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم شعله کشید: «اونم خونه‌ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!!» و دلش نیامد بیش از این به جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانی‌اش را نشانم داد: «الهه جان! عزیزم! تو الان باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی می‌کنه که شیعه رو کافر می‌دونه! خُب من شیعه هستم و حقم اینه که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه اینهمه عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش اضطراب داشته باشی که الان نوریه می‌فهمه شوهرت شیعه‌اس و خون به پا می‌کنه! بخدا بخاطر خودم نمی‌گم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر گل روی تو تحمل می‌کنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه‌ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو می‌بینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!» با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به سختی از لایه سنگین بغض می‌گذشت، گفتم: «مجید! نوریه اومده که همه این خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین می‌بره!» که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی‌نتیجه‌ام را با دلسوزی داد: «الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی می‌کنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون می‌کنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد.» از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش می‌شنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که می‌دانستم و نمی‌خواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: «مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که می‌‌تونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی می‌تونم، تو خونه مامانم بمونم!» از چشمانش می‌خواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد: «هر جور تو می‌خوای الهه جان!» و من هم می‌خواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده‌ام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیری‌اش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم: «مجید! این کتاب‌ها رو بریز دور. نمی‌دونم اگه اسم خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) توش اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتاب‌ها رو از این خونه ببر بیرون.»
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و یکم برای چند لحظه به ردیف کتاب‌ها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید: «نمی‌خوای بخونی‌شون؟» و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد: «مگه نمیگی عزاداری ما شیعه‌ها برای اهل بیت (علیهم‌السلام) فایده نداره، خُب اگه می‌خوای این کتاب‌ها رو هم بخون...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم: «مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابی‌ها یکی می‌دونی؟!!! یعنی خیال می‌کنی منم مثل نوریه فکر می‌کنم؟!!!» و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه می‌گرفت، قاطعانه اعلام کردم: «من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه‌زنی محرم و صفر بحث می‌کنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداری‌ها سودی نداره. من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (علیه‌السلام) و بچه‌هاش اونجوری کشته شدن، دلم می‌سوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! نوریه میگه شیعه‌ها کافرن، چون برای امام حسین (علیه‌السلام) عزاداری می‌کنن! میگه شیعه‌ها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (علیه‌السلام)! اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمی‌دونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مردِ شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده‌ام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمی‌دونه! من با تو بحث می‌کنم تا اختلافات مذهبی‌مون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه‌کَن کنن!» و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: «پس فاتحه‌مون خونده‌اس!» و شاید می‌خواست صورت غم‌زده‌ام را به خنده‌ای باز کند که خندید و با شوخ‌طبعی ادامه داد: «اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!» و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش می‌غلطید، خنده تلخی کرد و باز می‌خواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد: «الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری می‌کنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!» و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه‌اش را به نمایش گذاشت: «تو فقط به حوریه فکر کن!»
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و دوم ساعتی می‌شد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ‌آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش‌آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس می‌زدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمی‌دانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه می‌زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار می‌دادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه‌ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: «تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟» چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: «می‌خواستم باهات حرف بزنم.» پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در می‌آورد، جواب داد: «خُب زنگ می‌زدی بیام خونه.» و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرف‌تر پارک شده بود، برویم و پرسید: «حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟» یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدم‌های سنگینم به دنبالش می‌رفتم، پاسخ دادم: «چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.» ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخه‌های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» و من با گفتن «نه.» سرم را پایین انداختم که نمی‌دانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟» سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: «چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!» و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریده‌ام می‌دید که با ناراحتی اعتراض کرد: «یه زنگ می‌زدی من می‌اومدم خونه با هم حرف می‌زدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟» و من بلافاصله پاسخ دادم: «نمی‌خواستم نوریه چیزی متوجه شه. می‌خواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.» و فهمید دردهای دلم از کجا آب می‌خورد که نفس بلندی کشید و پرسید: «خیلی تو اون خونه عذاب می‌کشی؟» و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم می‌داد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: «خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحت‌تر بودی!» و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟» و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه‌ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: «مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!» دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم: «عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی‌اش شده نوریه!» و هر چند می‌ترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده‌های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: «بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.» نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: «بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!» و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم: «کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی‌اش رو داده دست نوریه و خونواده‌اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه‌ام و بلند بلند با خودشون حرف می‌زدن...» از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: «عبدالله! نمی‌دونی درمورد بابا چجوری حرف می‌زدن! نمی‌دونی چقدر به بابا بد و بیراه می‌گفتن و مسخره‌اش می‌کردن که اختیار همه زندگی‌اش رو داده به اونا!»
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و سوم صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم می‌کرد که از تأسفِ زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: «عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می‌کنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتاب‌های تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمی‌دونم چه نقشه‌ای دارن...» دستش را روی فرمان گذاشته و می‌دیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم: «عبدالله! نوریه و خونواده‌اش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!» که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمی‌رسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: «میگی چی کار کنم؟!!! فکر می‌کنی من نمی‌فهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!» سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه‌اش، عذر فریادش را خواست: «الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه‌گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!» سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و با لحنی لبریز تأسف ادامه داد: «بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعه‌ها فحش می‌داد و دعا می‌کرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلاً نمی‌فهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا می‌خوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت می‌کنه، پس چرا دعا می‌کنی سقوط کنه؟ می‌گفت اگه حکومت سوریه سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! می‌گفت باید هر کاری می‌تونیم بکنیم تا هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!» سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمی‌گنجید، رو به من کرد: «الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً نسل شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریست‌هایی که به دستور آمریکا و اسرائیل دارن تو سوریه گَلّه گَلّه آدم می‌کشن، می‌گه برادر مجاهد!!!!» و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعه‌ام می‌لرزید. دیگر گوشم به گلایه‌های عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریته‌ای که در خانه‌مان لانه کرده بود، می‌لرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانی‌ام را برای برادرم به زبان آوردم: «عبدالله! من خیلی می‌ترسم، من از نوریه خیلی می‌ترسم! می‌ترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟» و حالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشوره‌های افتاده به جانم، همان حرف‌های مجید را بزند: «الهه! من نمی‌فهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت و مجید رو اذیت می‌کنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب می‌کشه و فقط به خاطر تو داره تحمل می‌کنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر می‌کشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟» که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا می‌زدم، زیر لب پاسخ دادم: «عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه می‌کنم یاد مامان می‌افتم...» و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمی‌خواستم خانه و زندگی خانوادگی‌مان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا می‌خواد که منم از اونجا برم تا برای خودش پادشاهی کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ مزاحمی سرِ راهش نیس...» که عبدالله به میان حرفم آمد و هشدار داد: «اشتباه می‌کنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!» سپس اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می‌آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد: «اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همه‌مون دور هم جمع می‌شدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی از ما نمی‌کنه. اینم از حال و روز تو!»
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و چهارم و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه‌های درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گِل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می‌کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: «عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!» و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت: «الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی‌شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم می‌دونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده‌ای نداره! بابا حاضره همه زندگی‌اش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می‌خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد.» از اینکه برادرم برایم هدیه‌ای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده‌ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: «مجید گفت بچه‌تون دختره، خُب منم که چیزی به عقلم نمی‌رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!» با نگاه خواهرانه‌ام از محبت برادرانه‌اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!» و با خداحافظی پُر مِهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من خسته از تلاش بیهوده‌ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی‌اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه‌ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه‌های گِل پُر شده بود و با همه خستگی، باز به رویم می‌خندید. پاکت میوه‌های تازه و هوس‌انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت‌های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگ‌های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: «تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟» از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد: «اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!!» و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و پنجم پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می‌دادم. هنوز ماه پنجم بارداری‌ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه‌ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسک‌های قد و نیم قد بود. قالیچه‌ای با طرح شخصیت‌های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیت‌های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی‌های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی‌گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می‌کردم، می‌خرید که می‌خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم. با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی می‌رفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک می‌دیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر می‌گفت ضعف بدن و فشارهای پی در‌پی عصبی و اضطراب جاری در زندگی‌ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت می‌کند، ولی باز هم خدا را شکر می‌کردم و به همه این درد و رنج‌ها راضی بودم که مادر شدن، شیرین‌ترین رؤیای زندگی‌ام بود. نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس می‌زدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش می‌خواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: «چه بوی خوبی میاد!» و من حتی تمایلی به هم صحبتی‌اش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بی‌حوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: «اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصله‌ام سر رفته!» به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینی‌اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا کارِت دارم!» و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سی‌دی نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بی‌مقدمه شروع کرد: «کتاب‌هایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟» و از سکوت طولانی‌ام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد: «حتماً بخون، خیلی مفیده!» و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی‌اش از ذوقی پُر زرق و برق پُر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد: «عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتاب‌ها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفته‌ای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!»
🔴انتقاد تند شیخ حسین انصاریان: سفر به مراکز فساد آزاد، سفر به کربلا ممنوع 🔹شیخ حسین انصاریان در برنامه کوی محبت شبکه ۲ سیما به شدت از اقدامات ستاد کرونا انتقاد کردند. 🔸ایشان با اشاره به حدیث اهل بیت که وجوب سفر حج واجب با احتمال خطر از بین می رود اما سفر کربلا با یقین به خطر و ضرر نه تنها حرام نیست، بلکه مورد توصیه است، از اعضای ستاد کرونا دعوت کرد تا در کربلا حاضر شوند و شرایط را از نزدیک ببینند. 🔹این شخصیت، صراحتا اظهار امیدواری نمودند که انشاءالله همانطور که سفر به مراکز فساد آزاد است، ممنوعیت سفر به کربلا برداشته شود. 🔸ایشان ضمن بیان مشاهدات عینی خود و بی نظیر اعلام کردن حضور مردم در کربلا در شب نیمه شعبان، این میزان جمعیت را معادل شب و روز اربعین دانستند .
فرض کن حضرت مهدی (عج) به تو ظاهرگردد. ظاهرت هست چنانیکه خجالت نکشی؟ باطنت هست پسندیده‌ی صاحب نظری؟ خانه ات لایق او هست که مهمان گردد؟ لقمه ات درخور او هست که نزدش ببری؟ پول بی شبهه وسالم زهمه داراییت داری آن قدرکه یک هدیه برایش بخری؟ حاضری گوشی همراه توراچک بکند؟ باچنین شرط که درحافظه دستی نبری! واقفی برعمل خویش توبیش از دگران. میتوان گفت تو را شیعه‌ی اثنا عشری؟ 🌼نیمه شعبان مبارک🌼 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹