📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هفتاد و دوم
ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگآمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانشآموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه میزد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد.
چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشهای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: «تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟» چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: «میخواستم باهات حرف بزنم.» پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: «خُب زنگ میزدی بیام خونه.» و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: «حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟» یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: «چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.» ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخههای درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم.
در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» و من با گفتن «نه.» سرم را پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟» سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: «چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!» و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که با ناراحتی اعتراض کرد: «یه زنگ میزدی من میاومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟» و من بلافاصله پاسخ دادم: «نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.» و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید: «خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟» و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: «خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحتتر بودی!» و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟» و دل آرام و قلب صبور مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: «مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!»
دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم: «عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگیاش شده نوریه!» و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقدههای مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: «بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.»
نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: «بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!» و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم: «کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگیاش رو داده دست نوریه و خونوادهاش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونهام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن...» از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: «عبدالله! نمیدونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و مسخرهاش میکردن که اختیار همه زندگیاش رو داده به اونا!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هفتاد و سوم
صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم میکرد که از تأسفِ زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: «عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی میکنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن...» دستش را روی فرمان گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم: «عبدالله! نوریه و خونوادهاش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!» که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: «میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من نمیفهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!» سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانهاش، عذر فریادش را خواست: «الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایهگذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!» سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و با لحنی لبریز تأسف ادامه داد: «بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعهها فحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!» سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: «الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً نسل شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و اسرائیل دارن تو سوریه گَلّه گَلّه آدم میکشن، میگه برادر مجاهد!!!!» و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعهام میلرزید. دیگر گوشم به گلایههای عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریتهای که در خانهمان لانه کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانیام را برای برادرم به زبان آوردم: «عبدالله! من خیلی میترسم، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟» و حالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشورههای افتاده به جانم، همان حرفهای مجید را بزند: «الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت و مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟» که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم: «عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم...» و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش پادشاهی کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ مزاحمی سرِ راهش نیس...» که عبدالله به میان حرفم آمد و هشدار داد: «اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!» سپس اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون میآمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد: «اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همهمون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی از ما نمیکنه. اینم از حال و روز تو!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هفتاد و چهارم
و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانههای درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گِل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: «عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!» و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت: «الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایدهای نداره! بابا حاضره همه زندگیاش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!»
و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد.» از اینکه برادرم برایم هدیهای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خندهای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: «مجید گفت بچهتون دختره، خُب منم که چیزی به عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!» با نگاه خواهرانهام از محبت برادرانهاش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!» و با خداحافظی پُر مِهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من خسته از تلاش بیهودهای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم.
ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکیاش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمهای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکههای گِل پُر شده بود و با همه خستگی، باز به رویم میخندید. پاکت میوههای تازه و هوسانگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگهای سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: «تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟» از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد: «اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!!» و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هفتاد و پنجم
پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداریام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشهای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچهای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظهای رهایم نمیکرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک میدیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت ضعف بدن و فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگیام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرینترین رؤیای زندگیام بود. نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس میزدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: «چه بوی خوبی میاد!» و من حتی تمایلی به هم صحبتیاش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بیحوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: «اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصلهام سر رفته!»
به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینیاش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا کارِت دارم!» و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سیدی نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: «کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟» و از سکوت طولانیام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد: «حتماً بخون، خیلی مفیده!» و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکیاش از ذوقی پُر زرق و برق پُر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد: «عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفتهای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🔴انتقاد تند شیخ حسین انصاریان: سفر به مراکز فساد آزاد، سفر به کربلا ممنوع
🔹شیخ حسین انصاریان در برنامه کوی محبت شبکه ۲ سیما به شدت از اقدامات ستاد کرونا انتقاد کردند.
🔸ایشان با اشاره به حدیث اهل بیت که وجوب سفر حج واجب با احتمال خطر از بین می رود اما سفر کربلا با یقین به خطر و ضرر نه تنها حرام نیست، بلکه مورد توصیه است، از اعضای ستاد کرونا دعوت کرد تا در کربلا حاضر شوند و شرایط را از نزدیک ببینند.
🔹این شخصیت، صراحتا اظهار امیدواری نمودند که انشاءالله همانطور که سفر به مراکز فساد آزاد است، ممنوعیت سفر به کربلا برداشته شود.
🔸ایشان ضمن بیان مشاهدات عینی خود و بی نظیر اعلام کردن حضور مردم در کربلا در شب نیمه شعبان، این میزان جمعیت را معادل شب و روز اربعین دانستند .
فرض کن حضرت مهدی (عج) به تو ظاهرگردد.
ظاهرت هست چنانیکه خجالت نکشی؟
باطنت هست پسندیدهی صاحب نظری؟
خانه ات لایق او هست که مهمان گردد؟
لقمه ات درخور او هست که نزدش ببری؟
پول بی شبهه وسالم زهمه داراییت
داری آن قدرکه یک هدیه برایش بخری؟
حاضری گوشی همراه توراچک بکند؟
باچنین شرط که درحافظه دستی نبری!
واقفی برعمل خویش توبیش از دگران.
میتوان گفت تو را شیعهی اثنا عشری؟
🌼نیمه شعبان مبارک🌼
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*⭕️ اجرای زیبای محمدحسین پویانفر در مسجد سَهله...*
🔘 فروردین 1400 | شعبان 1442
👌 حتما ببینید و نشر دهید
میلاد امام زمان مبارک باد
#بیسکویت_کرم_دار
برای 10 عدد به این شکل
تخم مرغ 1 عدد
کره 100 گرم
پودرقند 40 گرم (2 ق غ)
آرد سفید 210 گرم ( یک و یک سوم لیوان)
بیکینگ پودر نصف ق چ
وانیل یک چهارم ق چ
برای کرم
کره 50 گرم
پودر قند 70 گرم (نصف لیوان)
پودر کاکائو 2 ق غ
شکلات 100 گرم
همه مواد به دمای محیط برسه .
کره و پودر قند الک شده رو با همزن 3 الی 4 دقیقه زدم . تخم مرغ رو اضافه کردم یک دقیقه خوب هم زدم و وانیل رو اضافه کردم .
آرد و بیکینگ پودر رو الک کردم و کم کم داخل مواد ریختم و با دستم خمیر رو جمع کردم ،حد مخلوط شدن . آرد رو کم کم ریختم تا خمیر به دست نچسبه . ممکنه برای شما کمتر و یا بیشتر ارد ببره اما زیاد ارد نریزین که لطافتش از بین نره . خمیر هم ورز نمی خواد .
خمیر رو نیم ساعت داخل یخچال استراحت قرار دادم.
بین دو تا نایلون خمیر رو با وردنه پهن کردم به قطر 2 تا 3 میلی یه کم هم نازک تر بشه بهتر چون خمیر بیکینگ پودر داره یه کم پف می کنه کلفت نشه که وقتی کرم بینش قرار میدیم خیلی بیسکویت ها ارتفاعش زیاد نشه .
بعد هر طور دوست دارین قالب بزنین حتی می تونین گرد و با دهانه استکان و لیوان قالب بزنین .
داخل سینی فر قرار دادم . سینی فر هم نیاز به چرب کردن و یا کاغذ روغنی انداختن هم نداره ، چون خمیر به قدر کافی کره داره . من همین طوری انداختم 😊
فر از به ربع قبل گرم کردم در طبقه وسط با دمای 170 درجه 10 تا 12 دقیقه قرار دادم .
برای کرم :
کره و پودر قند رو 3 دقیقه با همزن زدم . پودر کاکائو رو الک کردم و اضافه کردم .
شکلات رو هم به روش بن ماری (روی حرارت غیر مستقیم ) آب کردم و داخلش ریختم و مخلوط کردم .
حالا کرم رو شما می تونین با شکلات سفید هم درست کنین ، پودر کاکائو حذف، رنگ کرم سفید بشه و یا حتی می تونین رنگ خوراکی بریزین .
بعد از مواد کرمی بین دو تا بیسکویت قرار دادم .
یه کم هم شکلات آب کردم و روش ریختم. .
چند نکته
این بیسکویت ساده هست می تونین همین طوری بخورین و یاده باشه می تونین داخل موادش پودر کاکائو بریزین و بیسکویت خودش کاکائویی بشه .
این بیسکوییت ساده و برای کار با رویال آیسینگ هم میشه .
می تونین بین بیسکویت حتی مارمالاد قرار بدین و یا حتی مربا و یا هر نوع کرمی که دوست دارین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 سخنرانی جنجالی استاد علیرضا پناهیان پیرامون کرونا و بستن راه کربلا
📌مسئولینی که روز نیمه شعبان کربلا را بستند روز قیامت باید پاسخگو باشند.
📌اگر بجای نشستن اینجا، ما جلوی مردم می نشستیم، مردم کرونای انگلیسی می گرفتند؟!
📌پروتکل هایی که در ایران اجرای می شود در کشورهای بسیار محدودی اجرا می شود.
📌پروتکل ها از نظر دانشی مورد تردید است.
📌بعدا اگر معلوم بشود بستن کربلا اشتباه و بی دلیل بود، خیلی فاجعه است!
فحاشی به قصد شوخی
برخی تصور می کنند در فحش و ناسزا، جدیّت موضوعیت دارد، مثلاً اگر شخصی از روی شوخی به دیگری دشنام دهد، به طوری که مخاطب به نیّت شوخی برداشت کند، مانعی ندارد!
در حالی که به فتوای مراجع، فحاشی حرام است، حتی به قصد شوخی.
پرسش: آیا فحش دادن حرام است، اگر غرض از فحش دادن شوخی با مخاطب باشد، چه حکمی دارد؟
پاسخ: فحش دادن حرام است.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شــما هـیچ کاره ای نیستی
هر چی هست اون بالاست...🌱
-شهیدعبدالرسولزرین
#تک_تیرانداز
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حلیم_بادمجان
📝مواد لازم برای ۴ نفر
گوشت ۲۰۰ گرم (من گوشت گوسفندی استفاده کردم ، )
پیاز ۲ تا ۳ عدد
سیر ۲ الی ۳ حبه (در صورت تمایل قابل حذف)
بادمجان ۳ تا ۴ عدد (حدودا نیم کیلو)
برنج نصف پیمانه (یا عدس)
پودر گردو نصف لیوان (به میزان دلخواه)
نمک دریا و زعفران دم کرده به میزان لازم
نعنا به میزان لازم
کشک ۲ ق غ
پیاز رو خرد کردم و تفت دادم ، گوشت رو اضافه کردم و تفت دادم و بهش آب ریختم و گذاشتم بپزه و اواخر پخت نمک وکمی زردچوبه اضافه کردم . کمی از اب گوشت باقی بمونه .بعد از پخت گوشت اون رو ریش ریش کردم .
برنج رو هم شستم و با آب گوشت گذاشتم و بپزه ، برنج باید خوب بپزه و نرم بشه .
بادمجون ها رو با روغن خیلی کم سرخ کردم در تابه رو بزارین این طوری روعن کمتر مصرف میشه . بعد من آب ریختم حدود نیم ساعت گداشتم بادمجون بپزه .
پیاز ها رو خلالی و سرخ کردم مقداریش کنار گذاشتم برای تزیین .
بادمجونها رو بعد از پخت با گوشت کوب کوبیدم و برنج و گوشت رو هم اضافه کردم و کوبیدم . پیاز ( و سیر ) رو داخل تابه ریختم و کمی نعنا خشک اضافه کردم و یه کوچولو تفت دادم مواد بادمجان و گوشت و برنج رو اضافه کردم و پودر گردو رو هم به دلخواه هر میزان بخواین من دو سه قاشقی ریختم و بعد زعفران رو اضافه کردم . و کشکی که کمی توی اب گوشت حل کردم رو اضافه کردم گذاشتم روی حرارت بعد از نیم ساعت حلیم بادجون حاضره .
من زیاد کشک نمی ریزم که طعم کشک بادمجون نده و بعد اضافه کردن کشک زیاد روی حرارت نمونه.
•••
تصویر رو ببین!
چندبارباخودت زمزمه کن.
ببین چقدرقشنگه!❤️😍
ان شاء الله آقامون بیان
و ماهم این لحظات رو ببینیم.
•••
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان 🌖
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
✅نکاتی راجب بخار پز کردن سبزیجات👇
🌽در صورتی که تصمیم به بخارپز کردن سبزیجات دارید بهتر است نکات زیر را رعایت کنید:
🥦در زمان بخارپز کردن حتما باید در ظرف گذاشته شود.
از مقدار کمی آب استفاده کنید تا بعد از طبخ به خورد سبزیجات برود.
🥔آب حاصل از سبزیجات را میل کنید ( به غیر از سیبزمینی ).
🥦بهتر است در این روش، ابتدا آب را جوش آورید. سپس انواع سبزیجات را در آب در حال جوش بریزید، زیرا با این روش آنزیمهای موجود در سبزی حفظ میشوند و ویتامینها هم در اثر حرارت کمتر آسیب میبینند.
❌ برای حفظ رنگ سبزی به هیچ عنوان از جوششیرین استفاده نکنید، زیرا باعث از بین رفتن ویتامین c، گروه b و برخی مواد معدنی میشود.
🌽سبزیجات را قبل از خرد کردن باید بشویید، زیرا اگر سبزی خرد شود، ویتامینها با شستشو از بین میروند.
سبک تغذیه اسلامی
عزیزان چندین بار کیک و شیرینی به این روش درست کردم و دوستان کدبانوی هنرمندم هم امتحانش کردن
این روش برای کسانی که فر ندارن یا خراب شده و یا ازش به عنوان کابینت استفاده میشه و یا به هر دلیل دیگه ای به فر دسترسی ندارن عااالیه
قبلا تو کانال پست دربارش گذاشتم
باز هم این پست رو میزارم همراه با توضیحات کامل
که هر وقت گفتیم فر دستساز ،
دیگه دسترسی بهش راحت باشه .😊
امیدوارم که مفید باشه براتون
#فر_دستساز
#فر_دست_ساز
نکته
تو این روش مدت پخت طولانی تره
برای کیک تقریبا یکساعت زمان میبره برای شیرینی و نون هم نسبت به فر زمانش بیشتره .
نیاز داریم به 👇🌺🌺🌺🌺🌺
قابلمه بزرگتر از قالب
رینگ ؛ سه پایه ؛ کاتر شیرینی یا هر پایه فلزی
شعله پخش کن
دمکنی .
از هر قابلمه ای میشه استفاده کرد فقط باید سالم و تمیز و بدون خط و خش باشه .
نیازی نیست داخل قابلمه آب بریزیم .
قابلمه باید از قالبمون، بزرگتر و با ارتفاع باشه تا وقتی پف میکنه فضا داشته باشه و به دمکنی نچسبه .
اگه الکتون جنسش خوبه میتونید ازش به عنوان پایه استفاده کنید اما من یکبار گذاشتم سیاه شد و دود داد 😢
حرارت باید مثل دمکردن برنج یا متوسط رو به پایین باشه .
بیست دقیقه اول اصلا در قابلمه رو بر ندارین
#توضیح_کلی 👇
ابتدا روی شعله گاز یک شعله پخش کن بذارید یک قابلمه سالم و تمیز که اندازش بزرگتر از قالب کیک باشه رو انتخاب کنید
15 دقیقه مونده که کار آماده سازی کیک تموم بشه زیر شعله رو روشن کنید درب قابلمه رو بذارید و اجازه بدید تا داغ بشه .
بعد از این تایم داخل قابلمه یک رینگ کوچیک قرار بدید و قالب رو روی اون بذارید و دمکنی بذارید شعله رو کم کنید و به مدت یکساعت اجازه بدید کیک بپزه
برای شیرینی کاغذ روغنی میذاریم و بقیه مراحل مثل قبل .
تو این روش روی کیک طلایی نمیشه اگه توستر یا ماکروفر دارید میتونید یک دقیقه گریل کنید
اما بافتش مثل فر میشه عاااالی میشه👌
عزیزان چندین بار کیک و شیرینی به این روش درست کردم و دوستان کدبانوی هنرمندم هم امتحانش کردن
این روش برای کسانی که فر ندارن یا خراب شده و یا ازش به عنوان کابینت استفاده میشه و یا به هر دلیل دیگه ای به فر دسترسی ندارن عااالیه
قبلا تو کانال پست دربارش گذاشتم
باز هم این پست رو میزارم همراه با توضیحات کامل
که هر وقت گفتیم فر دستساز ،
دیگه دسترسی بهش راحت باشه .😊
امیدوارم که مفید باشه براتون
اگر میخواید با دستورات جدید و #ارگانیک غذاها اشنا بشید🍖🥞🥘
اگه دوست دارید خوراکی های خوشمزه طبیعی درست کنید😋
سریع بیایید تو گروه کاملا متفاوت آشپزی سالم و سبک زندگی اسلامی🏃♀🏃♂🏃♀
ورود دستورات غذایی مضر با پنیر پیتزا و گوجه و رب گوجه و همچنین تراریخته ها ممنوعه☺️
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/830275642Ce981f77b71
✍خشک کردن میوه ها
💢می توانید با خشک کردن میوه و فروش آن به خشکباری ها درآمد کسب کنید ندین روش برای خشک کردن میوه ها وجود دارد که معمول ترین و ابتدایی ترین روش خشک کردن میوه استفاده از آفتاب است.
💢در این روش میوه را نصف یا خرد کرده و به مدت چند روز در فضای بیرون و در معرض نور آفتاب قرار می دهند.
💢یکی دیگر از روش های خشک کردن میوه، خشک کردن با جریان هوا می باشد که ترکیبی از جریان هوا و حرارت کم است، این کار معمولاً در فر انجام می شود.
💢نوع دیگر، خشک کردن با شکر است که با خیساندن یا جوشاندن میوه در یک شیره شکری انجام می شود
✍تجربیات خانوم خونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب(نیمه شعبان) کربلا چه خبر بود
حتما ببینید.. صحبت های حاج آقا انصاریان...
درمورد بازگشایی راه کربلا