eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
139 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.5هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆👆 📳 امروز توی "900" شهر راهپیمایی برگزار شد جمعیت یکی ازین سه تا شهر (زنجان، تهران، قم) برای جمع کردن تفاله‌های ضدانقلاب و اغتشاشگران توی داخل و خارج کافیه (زیادم هست( 📡 منتشر کنید نگذارید رسانه‌های بیگانه تحریف کنن    🆔 @wiki_shobhe ☆○═════════┅ 📲 کانال ✅ ویکی‌شبهه ✅ در ایتا👇 https://eitaa.com/Wiki_Shobhe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فکر کنید تو راهپیمایی یهو یه عده‌ای با این تیپ شروع کردن جلوی سردار سلامی شعار دادن که زن، زندگی.... یهو همه جمعیت برگشت که نکنه اغتشاش‌گر هستند و محافظ ها اومدند که واکنش نشون بدن که داد زدند زن زندگی شهادت فدایی ولایت همه لبخند زنان و ای ول گویان شروع کردند به تشویق و سردار ازش تشکر کرد 🔻می‌گفت مادرم در خونه را روم قفل کرده بود که نرو اما با هر زوری بود باز کردم و دست دخترم را گرفتم و از صبح زود رفتم همه دوستام را جمع کردم و آوردم اینجا. صداش دائم می‌گرفت از بس فریاد زده بود اما تند و تند آب می‌خورد و می‌گفت نگران نباشید الان درستش میکنم لشکر زنان خاموش نباشید تا من رفرش بشم 😅 🔻 یک تنه کل جمعیت اونجا را رهبری میکرد. طوری که مردها انگشت به دهن از شعارهای ارزشی و زیبایی که میدادند مونده بودند. یعنی آنقدر به وجد آمدم که رفتم جلو و گفتم به قول خودت دمت گرم، زن یعنی این. گفت من جونم را هم برای آقا میدم. من همون دختر کم حجاب حاج قاسم هستم. باید از روی نعشم رد بشن و بخوان این مدل آزادی را برام رقم بزنند. اشکهام ناخودآگاه ریخت و گفتم مطمئن باش تو جزو همون دسته ای هستی که آقا ویژه برات دعا کرده و می‌کنه. اومد بوسم کرد و گفت تا جون دارم کنارتم و نمی‌زارم چادر از سرت جا به جا کنند. یعنی آنقدر حالم را خوب کرد که نگم براتون | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
تو راهپیمائی امروز خیلی عکس دست‌نوشته دست مردم بود ... این نوشته که دست یه دختر ده دوازده ساله بود برای من جالب بود😃 (غلط املائی ام داره🙊)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا مرگ بر آمریکا؟؟؟🤔 برای و تمام بچه هایی که پدرشان جان خود را برای مبارزه با استکبار فدا کردند.😔
جواد فروغی قهرمان تیراندازی المپیک با حضور در منزل مدالش رو تقدیم آرتین نماد مظلومیت ایران کرد جواد بعد از اهدا مدالش و دیدن خوشحالی آرتین گفته درد و غم این بچه مثل یک گره رو قلبم سنگینی میکند @BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 وحشی‌تر از داعش ▪️قاتل شهدای حرم احمد بن موسی، یک خارجی بود و ادعای انسانیت و مهربانی نداشت! با خلیفه داعش بیعت کرده و ظاهر و باطنش یکی بود و در راه عقیده باطلش جان داد! ▪️ یک مجری ایرانی هم (که با قراردادهای چند صد میلیونی رسانه ملی پروار شده) با اشک و ناله پدرانه! علیه حافظان امنیت تبلیغ می‌کند و با ایجاد حس نفرت از ماموران انتظامی، به مخاطبانش برای شکنجه و کشتار پلیس و پاسدار و بسیجی "خط می دهد" و البته که بین "باطن" پر از کینه و نفرتش با "ظاهر" شیک و ژست دلسوزانه‌اش فاصله‌ای به بلندای نفاق وجود دارد و فردا پس از آرام شدن اوضاع حاضر است در قبال قراردادی چرب و میلیاردی برنامه "تقدیر از حافظان امنیت" را هم اجرا کند!!! ▪️ آیا آن تروریست داعشی (که زائران شاهچراغ را به گلوله بست) از این مجری صدا و سیما "شریف‌تر" نیست؟ _
تا آخر عمر پای انقلاب ایستاده‌ است... ✋ ماشاءالله
⭕️ ‏تروریست‌ها در سوریه ترور می‌کردند، رسانه‌ها میگفتن کار خود بشار اسده ، شهرها سقوط میکردند بازهم می‌گفتند کار خود بشار اسده، وقتی مردم فهمیدند چه بلایی سرشون اومده که زنهاشون در بازار برده فروشها قیمت خوردند ... غرب پرستهای بی غیرت ببینن و عبرت بگیرند حاضری خواهر مادرت را ببرند بازار بفرشند؟؟؟! اگر سر سوزنی غیرت داشته باشی حاضر نمی شوی. پس تو زمین دشمن بازی نکیند
پلیس ستون امنیت 👌 تضعیف پلیس، تضعیف امنیت تضعیف امنیت، سلب آرامش ما آخر خودمان ضرر خواهیم کرد
28.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجــا ایـــ🇮🇷ـــرانـــه✌️ 😍😍😍 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ویژه شهادت (سلام‌ الله‌ علیها) 🔸اگر شفاعت عالم را می‌خواهید به حضرت معصومه (سلام الله علیها) متوسل شوید! 🎙 حجت‌‌الاسلام بندانی نیشابوری ╔═"═••⊰💙⊱••═''═╗ ╚═-═••⊰💙⊱••═-═╝
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت: «وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد: «نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد: «برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند: «دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت: «ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد: «فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید: «در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم: «حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم: «نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد: «چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم: «نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت: «فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم: «فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد: «امشب رو تحمل کن، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد: «نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد: «می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم: «جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست: «حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد: «شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم: «حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد: «گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم: «داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم: «اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود: «حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍳 تخم مرغ : ۱ عدد شکر : ۳ قاشق غذا خوری روغن مایع : ۲ قاشق غذاخوری شیر یا آب ولرم : ۱ لیوان سرخالی آرد : ۱ لیوان کشمش : یک سوم لیوان زعفران دمکرده : ۱ قاشق غ خ بکینگ پودر : ۱/۵ قاشق چایخوری وانیل : نوک قاشق چایخوری
35.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🌹🌺💐گزارش تصویری اجرای سرود بسیجیان سرود رفیق شهیدم در مسجد رسالت با حضور جناب آقای حاج ابوذر روحی👆👆👆👆👆👆👆👆 ♦️ یادواره شهدای مسجد رسالت ♦️پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۸/۱۲ ♦️پاییز و زمستان ۱۴۰۱ ♦️ طرح شهید ابراهیم هادی @valiasr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نماهنگ "خونه امن" با صدای سجاد محمدی 🔘تهیه شده در مرکز رسانه و فضای مجازی آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 📥نسخه با کیفیت را از اینجا دریافت کنید. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🆔 @astanqom