eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
به،به،به چه عالی نماز میخونه شالی.pdf
1.52M
📘نام کتاب: به به به ،چه عالی ،نماز می خونه شالی ✍️شاعر: رودابه حمزه ای 🎈ناشر: راه ابریشم 👧🏻مخاطب: پیش دبستان سرباز کوچک •••✾•🍃🌼🍃•✾••
🌹🌹شعر کودکانه آموزش نماز🌹🌹 🌺قسمت اول ای کودک خوش خبر / ای دختر و گل پسر وقت نماز خوندنه / بگو الله ا کبر وقت نماز رسیده / گوشات چه خوب شنیده صدای بانگ اذان / لباس بپوش پاکیزه خبر بده به دوستات / با شادی و با نشاط برو به سمت مسجد / تا مستجاب شه دعات به سمت قبله بایست / صف نماز دیدنیست نیت و تکبیر بگوی / برتر از او کسی نیست 😃ادامه دارد...
دوستان خوب بهشتی برای آمدن امام زمان مهربان دعا کنید 👇👇👇👇 ای گل گل ها، سلام مهدی زهرا، سلام 🌺 آقای مهربونم درد و بلات به جونم 🌺 مکه ای، کربلایی بگو الان کجایی؟ 🌺 دوست دارم همیشه دلم برات تنگ میشه 🔷🔸💠🔸🔷
30.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 بهشت: قسمت هفتم 😑🌺😐 ▫️بچه های بهشتی به مدرسه بهشت خوش آمدید. 🔅معلم: استاد محمدی فسایی 🎬تولید شده در مرکز کودکان فاطمی 🔷🔸💠🔸🔷
📖 🖋 کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: «اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سِری از مسائل رو نادیده بگیری!» و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: «الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم می‌دونم خیلی از مصیبت‌هایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف می‌کنه، از تفرقه ریشه می‌گیره! منم می‌دونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم می‌خواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمی‌خونه! مثل تو وضو نمی‌گیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!» همچنانکه با نوک پایم ماسه‌های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرف‌های عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش می‌بست که سکوت غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع می‌کنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو می‌زنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه می‌خواد ما رو گول بزنه! ولی می‌خوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت‌های مذهبی، اختلافِ زندگی تون بشه!» نگاهم را از زمین ماسه‌ای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه‌اس!» از جواب غیر منتظره‌ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر می‌آمد، ادامه دادم: «عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذره‌ای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون می‌دونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) رو ناراحت کردم. چون خوب می‌دونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) رو شاد می‌کنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!» سپس در برابر چشمان حیرت زده‌اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیش‌بینی کردم: «عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق می‌افته! می‌دونم که خدا به هردومون کمک می‌کنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!» با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو می‌خوای چی کار کنی؟» لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج می‌زد، پاسخ دادم :«من فقط دعا می‌کنم! دعا می‌کنم تا دلش به سمت سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا می‌کنم که به خدا نزدیک‌تر شه! می‌دونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا می‌کنم که بهتر از این شه!» و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت.
📖 🖋 برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از شاخه‌های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی می‌کرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می‌شدم. شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجید‌های محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوخته‌اش نشانده و به چهره‌اش مهربانیِ کم سابقه‌ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم‌های مهم استفاده می‌کرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را می‌کشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمه‌ی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش می‌کردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گام‌هایی متین و چشمانی که بیش از همیشه می‌درخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه‌ی پُرباری از گل‌های رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی‌اش را مرتب‌تر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی‌اش می‌داد، گرچه لحظه‌ای خنده از رویش محو نمی‌شد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده‌ای را از زیر چادر مشکی‌اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره‌ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش می‌داد، آرامشی که می‌توانستم در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنی‌ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشن‌تر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف می‌درخشید، که حتی در پشت پرده‌ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی می‌کردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی‌اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می‌بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: «ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!» و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس می‌کردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ‌های شقایق در دلِ باد، به لرزه افتاده و دلم بی‌تاب وصالی شیرین، در قفسه سینه‌ام پَر پَر می‌زد. بی‌آنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، می‌درخشید و نجیبانه می‌خندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: «الهه خانم! این پارچه¬ی چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروسِ مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!» و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوتِ صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان ِاتاق را پُر کرد.
📖 🖋 با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست¬بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: «الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه.» نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب‌آلودم، دست می¬کشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگی¬مان می‌گذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحت‌تر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه‌ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوه‌ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت‌ها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: «چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه‌ها ندارم!» در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: «حالا شیر می‌خوری یا چایی؟» صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که می‌نشست، پاسخ داد: «همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!» فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: «بفرمایید!» که لبخندی زد و با گفتن «ممنونم الهه جان!» فنجان را نزدیک‌تر کشید و من پرسیدم: «امشب دیر میای؟» سری جنباند و پاسخ داد: «نه عزیزم! ان‌شاء‌الله تا غروب میام.» و من با عجله سؤال بعدی‌ام را پرسیدم: «خُب شام چی می‌خوری؟» لقمه‌ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: «این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی می‌خواد!» با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: «من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟» و او با مهربانی پاسخم را داد: «منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرِ زبونمه!» از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: «اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!» به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: «من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه‌تر میشه!» و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد. از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگی‌مان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری‌اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت‌الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می‌گشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می‌کردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویس‌های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده‌های اتاق را از حریر سفید با والان‌های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی‌های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره‌ای از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می‌کرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی‌هیچ هزینه‌ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند.
📖 🖋 تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچ‌های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک می‌کند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: «بَه بَه! عروس خانم!» خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: «مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!» خندید و به شوخی گفت: «حالا نهار رو با من بخوری! شام رو می‌خوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟» دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: «نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!» از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: «ماشاءالله! حالا بلدی؟» و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: «نه! می‌ترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!» مادر از این همه پریشانی‌ام خنده‌اش گرفت و دلداری‌ام داد: «نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه‌اس!» سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه‌ای از نگرانی که در صدایش موج می‌زد، پرسید: «الهه جان! از زندگی‌ات راضی هستی؟» دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: «یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟» نمی‌فهمیدم از این بازجویی بی‌مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: «مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو می‌گیری؟ یا مثلاً مجبورت نمی‌کنه تو نمازت مُهر بذاری؟» تازه متوجه نگرانی مادرانه‌اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: «نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز می‌خونم یا چطوری وضو می‌گیرم.» سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: «مامان! مجید فقط می‌خواد من راحت باشم! هر کاری می‌کنه که فقط من خوشحال باشم.» از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: «تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟» در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که می‌بینم در وضو پاهایش را مسح می‌کند، هر بار که دست‌هایش را در نماز روی هم نمی‌گذارد و هر بار که بر مُهر سجده می‌کند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا می‌شود تا یاری‌اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست‌هایش پُر از کیسه‌های میوه بود و لب‌هایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمی‌گرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش می‌دادم، می‌خرید. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: «الهه جان! برات پسته گرفتم!» با اشتیاق به سمت پاکت‌ها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: «وای پسته! دستت درد نکنه!» خوب می‌دانست به چه خوراکی‌هایی علاقه دارم و همیشه در کنار خرید‌های ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت.
📖 🖋 دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: «الهه! غذات چه بوی خوبی میده!» خودم می‌دانستم خوراک میگویی که تدارک دیده‌ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: «نه! خیلی خوب نشده!» و او همانطور که روی صندلی می‌نشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره‌ام را داد: «بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!» ولی خودم حدس می‌زدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت می‌بُرد و مدام تعریف و تشکر می‌کرد. چند لقمه‌ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده‌ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن «صبر کن ترشی بیارم!» به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد: «صبر کردن برای ترشی که آسونه!» سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!» شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم: «مثلاً کجا؟» و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: «یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه می‌شدم! فقط دعا می‌کردم تو این مدت اتفاقی نیفته!» با جملات پیچیده‌اش، کنجکاوی زنانه‌ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: «اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟» و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: «سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط می‌خواستم زودتر برم! دلم می‌خواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! می‌ترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!»از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی‌اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: «ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!» سپس با چشمانی که از شیطنت می‌درخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: «حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!» و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمی‌کردم!» چشمان مشکی و کشیده‌اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه‌ام را داد: «ولی من بهت فکر می‌کردم! خیلی هم فکر می‌کردم!» از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیق‌مان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز می‌ماندم و حالا خود او برایم می‌گفت در آن لحظات چه بر دلش می‌گذشته: «الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که می‌دیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا می‌کردم» و شاید نمی‌توانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده‌ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم می‌خواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: «حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر می‌کردی؟» سرش را پایین انداخت و با نغمه‌ای نجیبانه پاسخ داد: «آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمی‌تونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم.» تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت می‌کنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: «خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟» لبخندی بر چهره‌اش نقش بست و جواب داد: «نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!» برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: «بخاطر امام حسین (علیه‌السلام) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره!» از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسان‌های زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرن‌ها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می‌آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: «الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه!» ولی من نمی‌توانستم به این سادگی ناراحتی‌ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بی‌رنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
شهید جاویدالاثرابراهیم هادی که در والفجر مقدماتی،۵روز با بچه های گردان کمیل و حنظله در کانالهای فکه مقاومت کرد،اما تسلیم نشد و در ۲۲ بهمن ۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب ، تنهای تنها با خدا همراه شد و دیگر کسی او را ندید....ابراهیم همیشه از خدا میخواست که گمنام بماند،چرا که گمنامی صفت یاران خداست.....روحش شاد .... کتاب های سلام ابراهیم۱ و ۲ از خاطرات هادی و دوستانش هست....🌹شهداء شمع محفل بشریتند و همیشه زنده اند🌹نثار همه شهدا صلوات
🖊خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت. «شهیدابراهیم هادی» 🌹۲۲ بهمن سالروز شهادت عارف وارسته شهید ابراهیم هادی.
✅ امام دست به غذا نمی زدند تا خانم بیایند ✍فاطمه طباطبایی (عروس امام خمینی (ره)) در کتاب خاطراتش از امام(ره) می‌نویسد: «خانم [همسر امام] تعریف میکردند چون بچه هایشان شب‌ها خیلی گریه میکردند و تا صبح بیدار می‌ماندند، امام شب را تقسیم کرده‌بودند. یعنی دو ساعت خودشان از بچه‌ها نگهداری میکردند و خانم میخوابیدند و دو ساعت بعد خودشان می‌خوابیدند. روزها بعد از تمام شدن درس، امام ساعتی را به بازی با بچه‌ها اختصاص می‌دادند تا کمک خانم در تربیت بچه‌ها باشند. امام معمولا تا وقتی که خانم سر سفره نمی آمدند، دست به غذا نمی‌زدند. گاهی که ما زودتر دست به غذا می‌بردیم، به طور صریح نمی‌گفتند چرا صبر نمی‌کنید، میگفتند: «خانم نیامدند؟» و چند بار ایشان را صدا می‌کردند. این رفتار احترام آمیز که با محبت همراه بود در ما هم اثر می‌گذاشت. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مختصات شخصیتی امام خامنه‌ای عبدالحسین خسروپناه/روزنامه وطن امروز 🔵... نکته مهمی را درباره شخصیت مقام معظم رهبری نباید هیچ وقت فراموش کرد و آن هم اینکه ایشان به حیطه‌هایی از علم و دانش پا نهادند که معمولا حوزوی‌ها و روحانیت به این وادی‌ها وارد نمی‌شوند. آیت‌الله خامنه‌ای جزو نوادر دوران ما در فهم آثار هنری هستند. ایشان هم خوب هنر را می‌فهمند، هم خوب زوایای گوناگون آن را درک و نقادی می‌کنند و هم خود هنرمند و یک شاعر حاذق هستند. این از آن وادی‌هایی است که کمتر کسی در فضای روحانیت به آن وارد می‌شود و این از خصیصه‌های ممتاز حضرت آیت‌الله خامنه‌ای است. 🔴به این ترتیب ما با رهبری مواجهیم که فقط سیاستمدار نیستند، فقط یک دانشمند صرف نیستند، بلکه با یک نظریه‌پرداز و تئوریسین مواجهیم که حوزه وسیعی از دانش علمی و تجربه عملی را با هم ادغام کرده‌اند. این یک موهبت استثنایی بوده که شامل حال ایران‌زمین شده است. به همین خاطر است که وقتی شما سراغ بیانات ایشان می‌روید، با مجموعه پراکنده‌ای از توصیه‌ها و سخن‌ها روبه‌رو نمی‌شوید، بلکه با یک نظام فکری مواجه می‌شوید. مقام معظم رهبری صاحب یک منظومه فکری هستند و هر ۳ رکن نظام بینشی، منشی و کنشی در مجموعه بیانات ایشان به وضوح به چشم می‌خورد. ⬅️اگر بخواهم نگاهی بسیار گذرا و اجمالی به منظومه فکری ایشان داشته باشم، باید بگویم توحید، محور و هسته نظامات فکری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای است. سپس این اندیشه توحیدی، در شاخه‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی نظام فکری ایشان تسری پیدا می‌کند. 🔴وقتی آیت‌الله خامنه‌ای در سیاست خارجی موضعی می‌گیرند، این یک موضع مقطعی نیست، بلکه بر اساس یک نظام فکری توحیدمحور بیان شده است. اتفاقا عدم فهم همین موضوع است که موجب می‌شود دیدگاه ایشان در برابر قدرت‌های خارجی بدرستی برای برخی جریانات سیاسی قابل درک نباشد. ایشان وقتی در سیاست می‌اندیشند و سخن می‌گویند بر اساس روح توحیدی حرف می‌زنند، نه بر اساس یک تحلیل و موضع صرفا سیاسی. 🔵در قدم بعدی باید گفت نظام فکری توحیدمحور ایشان، یک نگاه تمدنی نیز هست. یعنی همان روح توحیدی در تفکر ایشان چنان پیش می‌رود که زمینه‌ساز تشکیل یک تمدن توحیدمحور می‌شود. این هم از ویژگی‌های فکری ایشان است، یعنی نگاه‌شان و فکرشان محدود نیست، بلکه یک فرآیند مرحله‌ای به سمت یک قله وسیع و بلند است. همین نگاه است که روح حاکم بر بیانیه گام دوم انقلاب است و عناصر خودسازی، دولت‌سازی و جامعه‌سازی را برای تحقق زمینه‌های تمدن اسلامی دربر می‌گیرد. 🔵نکته دیگری که درباره رهبر معظم انقلاب مایل هستم به آن اشاره کنم، نقش ویژه ایشان در زمینه پیشرفت‌های گوناگون علمی ایران است. شما فکر نکنید نقش آیت‌الله خامنه‌ای، صرفا یک توصیه به پیشرفت علمی بوده است، خیر! اینگونه نبوده است، ایشان شخصا راهبری و پیشروی حرکت علمی کشور را به دست گرفتند و وضعیت علمی کشور را به نقطه کنونی رساندند. 🔴ما امروز تنها کشور تولیدکننده صنعتی بیوایمپلنت، رتبه هشتم در جهان در صنعت هسته‌ای، رتبه ششم در تولید زیردریایی، رتبه دهم در فناوری لیزر، رتبه هشتم در چرخه کامل فناوری فضایی، رتبه چهارم در علوم باروری و ناباروری، دومین کشور دارای فناوری ساخت پهپاد رادارگریز، دومین ارتش سایبری دنیا، رتبه اول در فناوری نانو و دومین کشور دارای دانش طراحی و ساخت هواپیمای استراتژیک خورشیدی هستیم؛ تمام این پیشرفت‌ها، در تک‌تک این زمینه‌ها، نه صرفا با توصیه مقام معظم رهبری، دقت بفرمایید! نه صرفا توصیه بلکه با راهبری و مدیریت شخص ایشان در ابعاد کلان موضوع به ثمر رسیده است. ایشان شخصا در پژوهشگاه رویان حاضر می‌شدند و از نزدیک پیشرفت دانشمندان ما را در زمینه سلول‌های بنیادین رصد می‌کردند و مدیریت و راهبری کلان اینگونه پروژه‌ها را در دست داشتند. 🔴تازه همه اینها نتیجه تلاش ایشان برای پیشرفت کشور در علوم تجربی و مهندسی است، در حالی که زحمات بی‌نظیر ایشان در رشد علوم انسانی در کشور نیز موضوع جداگانه‌ای برای دقت و تأمل است. مفاهیمی که ایشان در علوم انسانی ابداع و تولید کردند، نهضت‌هایی را که در زمینه‌های مختلف علوم انسانی و اسلامی‌سازی علوم راه‌اندازی کردند، تیزبینی‌هایی که در تحلیل وقایع سیاسی از دریچه علوم انسانی داشتند، مانند مفهوم بیداری اسلامی یا پیچ تاریخی که همگی بر پایه یک نظام فکری منسجم بوده است، همه اینها در کنار هم از شخصیت عظیم علمی و نظریه‌پرداز ایشان پرده‌برداری می‌کند. 🔵من به ضرس قاطع می‌گویم اگر رهبر معظم انقلاب نبودند، بسیاری از پیشرفت‌های کنونی ما رقم نمی‌خورد و هر جا پسرفتی داشتیم به خاطر بی‌توجهی به نظام فکری ایشان بوده است. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در عرصه مدیریت امنیت منطقه‌ای، حاج‌قاسم سلیمانی را داشتند و در عرصه مدیریت پیشرفت هسته‌ای، حاج‌محسن فخری‌زاده را؛ ۲ شهید بزرگواری که هم نظام فکری رهبری را بخوبی
می‌فهمیدند و هم بخوبی آن را به ثمر می‌نشاندند. اگر در عرصه اقتصاد و سلامت و سایر عرصه‌ها هم، حاج‌قاسم‌ها و حاج‌محسن‌ها داشتند، وضعیت کشور بسیار بهتر و متعالی‌تر از وضعیت کنونی بود و آسیب‌هایی که الان در حال دست‌وپنجه نرم کردن با آنها هستیم، وجود نداشت. 🔵🔴من یک گلایه‌ای بکنم و آن هم اینکه واقعا اندیشه‌های حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در کشور ما بخوبی شناخته نشده و نهادهای متولی، کار خود را در این زمینه آنچنان که باید و شاید انجام نداده‌اند. من یک برنامه در صداوسیما ندیده‌ام که منظومه فکری رهبر معظم انقلاب را بدرستی و کامل و جامع به مردم معرفی کند. من وقتی کتاب منظومه فکری امام خمینی را نوشتم، سپس نوشتن کتاب منظومه فکری آیت‌الله خامنه‌ای را آغاز کردم، کسی که این ۲ کتاب را بخواند به وضوح می‌بیند اندیشه آیت‌الله خامنه‌ای امتداد اندیشه امام است. خب! وقتی این نظام و انقلاب بر مبنای اندیشه امام، تأسیس شده است، چطور است که امتداد این اندیشه‌ها را نمی‌آموزیم و معرفی نمی‌کنیم؟ چرا نمایندگان مجلس که می‌خواهند قانون‌گذاری کنند، موظف نمی‌شوند یک دوره مبانی نظری و منظومه فکری امام و رهبری را بخوانند؟ چرا در آموزش‌وپرورش ما به صرف درج یک عکس و یک جمله از حضرت امام و مقام معظم رهبری در ابتدای کتاب‌های درسی اکتفا می‌شود اما جایگاه حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان یک متفکر ایده‌پرداز و یک تئوریسین به دانش‌آموزان و نسل جوان ما معرفی نمی‌شود؟ اینها همه کم‌کاری‌هایی است که در ترویج اندیشه‌های این متفکر بزرگ انجام شده و هر چه سریع‌تر برای رفع این کاستی‌ها باید اقدام کنیم. سلامتی مقام عظمای ولایت صلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
*هیچ می‌دونید بهمن سال ۱۴۰۷ دوبار باید بریم راهپیمایی!* 🔹به این صورت که جمعه میریم راهپیمایی روز قدس، میایم خونه یه استراحت ریز میکنیم و فرداش میریم واسه ۲۲ بهمن😁
سلام حضرت پدر ، مهدی جان چه غم از زمانه وقتی هر صبح ، خودم را و زندگی ام را و عزیزانم را در آغوش گرم محبت شما رها می کنم و به دستان سبز و حمایتگر شما می سپارم ... ... شما که مهربان ترین پدر ، رازدارترین دوست و انیس ترین رفیق هستید ... شکر خدا که شما را دارم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عجب میکسی😂😂😂 ذات بشر در طول تاریخ ثابت بوده . انسانها یا در جبهه شیطان هستند یا در جبهه حق 🔴به کمپین بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
4_5981059619756180612.mp3
2.25M
📿 نمـاز ریسـمان نجـات اسـت ⇢ 🎵 مانــدگارۍ👤 ↶↶ خــیلی زیـباست حتمـا بشـنوید .✅ ...
6⃣1⃣ 💠شکم است یا باک ماشین؟! 💢با شکم خود مثل باک ماشین، رفتار نکنید که هرچه داخلش پُرتر باشد بیشتر می‌رود! 🔸 امیرالمومنین در این باره میفرمایند: 🔅 «غذای زیاد قلب را می‌میراند؛ همان گونه که آب زیاد، زراعت را از بین می‌برد.» (١) 💢قطعا پُر کردن شکم، اگرچه از مال حلال باشد، انسان را از تعالی و رشد باز می‌دارد و همچنین باعث رشد شهوت می‌شود. 🔸امیرالمومنین همچنین میفرمایند: 🔅 «به خدا [قسم] شکم هیچ کس پُر نمی‌شود، مگر اینکه همه عقل یا قسمتی از آن را از دست می‌دهد.» (٢) 💢علاوه بر این، پُر خوری ضررهای جسمانی نیز دارد. فرد منتظر که به دنبال رشد و تعالی است، اجازه نمی‌دهد موانع، جلوی حرکت او را بگیرند؛ موانع می‌تواند شکم بارگی یا هر چیز دیگری باشد. 📚١. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج ٢٠، ص ٣٢۵، جمله قصار ٧٢٣ 📚٢. همان، ج ١٩، ص ١٨۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌴• پـایِ دعــایم با گُنــه زنجیــر گَشته آقـا بیـــاهایَم چه بی‌تاثیر گَشته از نـوجـوانے انتـظارت را کشیــدم حالا دگــر چشــم اِنتظارت پیر گَشته 🥀
💌توصیه های وارد شده برای بچه دار شدن در احادیث شریف 4⃣مصرف کاسنی 💬در احادیث زیادی برای درمان ناباروری به خوردن کاسنی سفارش شده است. این گیاه که در روایات از آن به«سیّد بقول:سرور سبزی ها» تعبیر شده است؛ دو اثر مهم در درمان ناباروری دارد؛ ✅یکی افزایش کلّی احتمال بارداری ✅ودیگری افزایش احتمال پسردار شدن. 👌امام رضا(علیه السّلام)فرمودند: «عَلَیْکُمْ بِأَکْلِ بَقْلَةِ الْهِنْدَبَاءِ فَإِنَّهَا تَزِیدُ فِی الْمَالِ وَ الْوَلَدِ وَ مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَکْثُرَ مَالُهُ وَ وَلَدُهُ فَلْیُدْمِنْ أَکْلَ الْهِنْدَبَاءِ: بر شما باد [خوردن] سبزی کاسنی که مال و فرزند را زیاد می کند؛ هرکه می خواهد مال و فرزندش زیاد شود؛ بر خوردن کاسنی مداومت داشته باشد.» 👍امام صادق(علیه السّلام) فرمودند:« عَلَیْکَ بِالْهِنْدَبَاءِ فَإِنَّهُ یَزِیدُ فِی الْمَاءِ وَ یُحَسِّنُ اللَّوْنَ وَ هُوَ حَارٌّ لَیِّنٌ یَزِیدُ فِی الْوَلَدِ الذُّکُورِ: بر تو باد به کاسنی که آب [کمر] را افزون و چهره را زیبا می سازد و[مزاج] آن گرمی ملایم است که فرزند پسر را زیاد می کند.» 👌در مورد کاسنی نیز رعایت شرایط مصرف بسیار مهم است؛ از جمله این مسایل که در روایات شریف به آن اشاره شده است: 1⃣کاسنی باید صبح زود که ژاله صبحگاهی بر روی آن نشسته است مصرف شود. 2⃣از تکاندن، خرد کردن و تمیز کردن آن خودداری شود؛ به عبارت دیگر باید برگ کاسنی را به آرامی چید و بدون گردگیری یا شستن، به همراه آبی که روی آن نشسته است میل کرد. در روایات شریف تصریح شده است که این قطرات آب که روی کاسنی نشسته اند از بهشت آمده اند و همین ها هستند که باروری را افزایش می دهند. 3⃣در احادیث شریف توصیه به مداومت بر خوردن کاسنی شده است؛ لذا برای حصول نتیجه درمانی باید صبر کرد. 4⃣اگر چه بنده به شخصه عرق کاسنی را برای افراد نابارور تجویز می کنم و از نتیجه آن هم راضی هستم؛ امّا آنچه که در احادیث به خوردن آن سفارش شده است« سبزی کاسنی» است؛ بنابراین خوردن عرق کاسنی و تخم کاسنی نمی تواند نتایج گفته شده در روایات را به طور کامل به همراه داشته باشد؛ ولی خالی از نتیجه هم نخواهد بود. 🌹توصیه بنده به زوج های نابارور آن است که اگر می توانند کاسنی را در باغچه حیاط و یا در گلدان بکارند و از آن استفاده کنند. هرچند بنده خودم از عطاری گرفتم و بصورت دمنوش میل کردم ونتیجه هم گرفتم. ان شاءالله اگه خواست خدا باشه شما هم با انجام این اعمال نتیجه بگیرید.😊 🔺🔸🔹 ⇝ پرسمان اعتقادی https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0 🔺فقط به اشتراک بذارید👌 ࿐🌸❒○🌼○❒🌸࿐