4_5994568039226410939.mp3
8.08M
•°🌱
•خیال حرم...!
میدونی کربلا تو من
از ته دلم
دوس دارم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حیییییییدر امیر المومنین است
کور شود هر آنکه نتواند دید
•┈┈••✾••┈┈•
💠 @ghadiriyeh110 💠
نتیجه #حجاب در جامعه 🔵
آثار و فوايد رعايت حجاب و پوشش دينى چیست؟
۱- بهداشت روانى اجتماع و کاهش هيجانها و التهاب جنسى که سبب کاهش عطش سير ناپذير شهوت است.
۲- تحکيم روابط خانوادگى و برقرارى صميميت کامل زوجين.
با رواج بى حجابى و جلوه گرى زن، جوانان مجرد، ازدواج را نوعى محدوديت و پايان آزادى هاى خود تلقّى مى کنند وافراد متأهل هر روز در مقايسه اى خطرناک ميان آن چه دارند و ندارند، قرار مى گيرند. اين مقايسه ها، هوس را دامن زده و ريشه زندگى را مى سوزاند.
۳- استوارى اجتماعى و استيفاى نيروى کار و فعاليّت
دختر و پسرى که در محيط کار و دانشگاه تحريک شهوانى شوند، از تمرکز و کارآيى آنها کاسته مى شود. چيرگي شهوت بر اجتماع سبب هدر رفتن نيروى فکرى و کارى است.
۴- بالارفتن ارزش واقعي زن و جبران ضعف جسمانى او
حيا، عفاف و حجاب زن مى تواند در نقش عاطفى او و تأثيرگذارى بر مرد مؤثر باشد. لباس زن سبب تقويت تخيّل و عشق در مرد است و حريم نگه داشتن يکى از وسائل براى حفظ مقام و موقعيّت زن در برابر مرد است.
اسلام حجاب را براى محدوديّت و حبس زن نياورده، بلکه براى مصونيّت او توصيه کرده ، زيرا اسلام راضى به حبس، رکود و سرکوبى استعدادهاى زن نيست، بلکه با رعايت عفاف و حفظ حريم، اجازه حضور زن را داده امّا از سوء استفاده شهوانى و تجارى منع کرده است.
در واقع حجاب موجب محدوديتِ، مردان هرزه مى باشد که در صدد کام جويى هاى آزاد و بى حد و حصر هستند و مصونيت زنان از دست اين گروه از مردان منظور است.
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️قابل توجه بانوان
👌چه صفتی است که اگر در مرد تقویت شود دنیا و آخرت را به پایتان می ریزد
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت3
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه رو انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار میکرد که همه متوجه شده بودن.
گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودن، به من خسته نباشید میگفت و یا بعد مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف میرفتن، بین این همه آدم از من میپرسید:
+با چیو کی برمیگردید؟
گفتم:
- به شما ربطی نداره که من با کی میرم!
اصرار میکرد حتما باید با ماشین بسیج برید یا براتون ماشین بگیرم.
میگفتم:
- اینجا شهرستانه. شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!
گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه میاومد که مطمئن شه.
تو اردوی مشهد، سینیِ سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه!
عزّ و التماس میکرد که:
+سینی رو بدید به من سنگینه!
گفتم:
- نه ممنون، خودم میبرم!
ورفتم....
از پشت سرم گفت:
+مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!
چادرم و کشیدم جلوتر و گفتم:
- فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!
گاهی چشم غره میرفتم بلکه سر عقل بیاد، ولی انگار نه انگار...
چند دفعه کارهایی رو که میخواست برای بسیج انجام بدم، نصفه نیمه رها میکردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجه عکس میداد!
نقشه ای سر هم کردم که خودم و گم و گور کنم و کمتر تو برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشم، شاید از سرش بیفته!
دلم لک میزد برای برنامه های{بوی بهشت}
راستش از همونجا پام به بسیج باز شد.
دوشنبه ها عصر، یه روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و اکثر بچه ها اون روز رو روزه میگرفتن!
بعد نماز هم کنار شمسه معراج افطار میکردیم.
پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمهش فرق میکرد...
هندونه، سبزی یا خیار!
گاهی هم میشد یکی به دلش میافتاد که آش نذری بده.
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت4
یک کلام بودنش ترسناک به نظر میرسید.
حس میکردم مرغش یه پا داره.
میگفتم:
- جهان بینیش نوکِ دماغشه، آدمِ خود مچکربین...
تو اردوهایی که خواهران رو میبرد، کسی حق نداشت تنهایی جایی بره،
حداقل سه نفری!
اصرار داشت جمعی وفقط با برنامه های کاروان همراه باشید.
ما از برنامه های کاروان بدمون نمیاومد، ولی میگفتیم گاهی آدم دوست داره تنها باشه و خلوت کنه یا احیانا دونفر دوست دارن باهم برن.
تو اون موقع باید یجوری میپیچوندیم و در میرفتیم.
چند بار تو این در رفتنا مُچِمون رو گرفت.
بعضی وقت ها فردا یا پس فرداش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمون میفهمید.
یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفت:
فلان جا نرید و بعد که به حساب خودمون زیرآبی میرفتیم، میدیدیم بَه!
آقا خودش اونجاست؛
نمونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه.
رسیدیم پادگان دوکوهه..
شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق{ع} قراره برن حسینیه گردان تخریب.
این پیشنهاد رو مطرح کردیم...
یک پا ایستاد که:
+نه. چون دیر اومدیم و بچه ها خستهن، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن.
و اجازه نداد...
گفت:
+برن بخوابن! هرکی خسته نیست، میتونه بره داخل حسینیه حاج همت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد اموات باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبهای_جمعه_روضه
السلام علیک یا اباعبدالله🚩
▪️هر کس یه شب جمعه بین الحرمین باشه
▪️باید همه عمرش هم دلتنگ حسین باشه 😭😭
لطفت میمونه یادم آقا
تو شلوغیا راهمو باز کردی😭😭
🏴 لبیک یا حسین
•┈┈••✾••┈┈•
💠 @ghadiriyeh110 💠
ارتباط موفق_12.mp3
11.13M
🎙 #ارتباط_موفق ۱۲
💠 لازم نیست، ادعا کنی؛ به اینکه درونِ پاکی داری یا خیر! ارتباط و اثرگذاریِ نفسِ تو، و نَفسِ دیگران، از طریق کلام نیست!
💠 طهارت و انرژیِ درونِ پاک یا درونِ بیمار ما برای نفوس دیگران، به راحتی قابل لمس و دریافت است.
🔸#استاد_شجاعی
🔸#آیتالله_مهدوی_کنی
🆔 @khanevadeh_313
🔴 #تغییر_جزئی_و_نتیجهی_بزرگ
💠 گاهی بین زن و شوهر سر قضیهای #مشاجره میشود و زن یا مرد به همسرش میگوید:
"مطمئنم فلان مطلب را به من #نگفتی" و همسرش نیز با عصبانیت میگوید:
"گفتم!" و سر همین قضیه، بگو مگو و مشاجرهی سختی رخ میدهد.
💠 پیشنهاد میشود با یک تغییر جزئی در #الفاظ خود از ایجاد مشاجره و تشدید شدن ناراحتی و عصبانیّت یکدیگر جلوگیری کنید!
مثلاً به همسرتان بگویید:
"اگر فلان مطلب را گفتی شرمنده من #نشنیدم." یعنی کلمهی "شرمنده نشنیدم" را بجای کلمه "نگفتی" به کار ببرید تا همسرتان #عصبانی نشده و فضای زندگی متشنّج نگردد.
🆔 @khanevadeh_313
43.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آثار_نماز
🌕 حال خوب ؛ جلسه ۱ 🌕
#استاد_پناهیان
👌 این مجموعه سخنرانی به ما یاد میدهد که چگونه با #نماز حالمان را خوب کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸توصیه ی آیت الله مصباح پیرامون نماز و توبه
#نماز
das_be8faa35c9d1498dbe9af2be26adf430.mp3
3.73M
رهام نکن یاحسین ع
التماس دعا
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت5
باز هم حکمرانی!
به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود!
همراه دانشجویان دانشگاه امامصادق{ع} شدم و رفتم.
در کمال ناباوری دیدم خودشم اونجاست.
داخل اتوبوس، با روحانی کاروان جلو مینشستن.
با حالتی دیکتاتورگونه تعیین میکرد چه کسایی باید ردیف دوم پشت سر اونها بشینن.
صندلیِ بقیه عوض میشد، ولی صندلیِ من نه!
از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلم رو خالی کنم...
کفشش رو درآورد که پاش رو دراز کنه، یواشکی اونو برداشتم و از پنجره اتوبوس انداختم بیرون.
نمیدونم فهمید کار من بوده یا نه؛
اصلا هم برام مهم نبود که بفهمه.!
فقط میخواستم دلم خنک شه.
یه بار هم کوله اش رو شوت کردم عقب!
شالِ سبزی داشت که خیلی بهش تعصب نشون میداد، وقتی روحانی کاروان میگفت:
+باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون.
من با همون شال باند هارو میبستم.
با این ترفند هاهم ادب نمیشد و جامو عوض نمیکرد.
تو سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه.
خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین رو نگاه میکرد.
گفت:
+چرا به برنامه نرسیدین؟؟
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:
- هیئت گرفتین برای من یا امام حسین{ع}؟ اومدم زیارت امامرضا{ع}،
نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم!
- اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟!
دقِ دلی مو سرش خالی کردم.
بهش گفتم:
- شما خانومایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن، بچه پیش دبستانی نیستن که!
گفت:
+گروه سه چهار نفری بشین، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون. بعدم یا با خودم برمیگردین، یا بذارین هوا روشن شه و گروهی برگردین!
میخواست خودش جلوی ما بره و یکنفر از آقایون رو پشت سرمون بزاره.
مسخره اش کردم که:
- از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دونفر بادیگارد داشته باشیم.
کُلی کل کل کردیم؛ متقاعد نشد!
خیلی خاطرمون رو خواست که گفت:
+برای ساعت سه صبح پایین منتظرم باشین.
به هیچ وجه نمیفهمیدم اینکه بامن اینطور سرشاخ میشه و دست از سرم بر نمیداره، چطور یه ساعت بعد، میشه همون آدمِ خشکِ مقدسِ از اون طرف بام افتاده!
آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا..'
گفت:
+خانوما بیان نمازخونه.
دیدیم حاج آقا رو خواب آلود آورده که توی نامحرم ها تنها نباشه.
رفتارهاشو قبول نداشتم.
فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ رو در میاره.
نمیتونستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیام!
دوس داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، اصلا خودم باشم...
به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاااا
کار من نبود.
دنبال آدم بیادعایی میگشتم که به دلم بشینه.
تو چارچوب در با روی ترش کرده، نگاهم رو انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:
- من دیگه از امروز به بعد، مسئول روابط عمومی نیستم، خداحافظ!
فهمید کارد به استخونم رسیده.
خودم رو برای اصرارش آماده کرده بودم،
شاید هم دعوایی جانانه و مفصل...
برعکس
درحالی که پشت میزش نشسته بود،
آروم و با طمانینه گونه پر ریشش رو گذاشت رو مشتش و گفت:
+یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت6
نزاشتم به شب بکشه!
یکی از بچه هارو به خانوم ابویی معرفی کردم.
حس کسی رو داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی، یدفعه نفسش آزاد شه!
سینه م سبک شد..!
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:
آزاد شدم...
صدایی حس میکردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زور خونه...
به خیالم بازی تموم شده بود...!
زهی خیال باطل؛ تازه اولش بود!
هرروز به هر نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاد خواستگاری؛
جواب سربالا میدادم..
تو دانشگاه جلوم سبز شد
خیلی جدی و بی مقدمه پرسید:
+چرا هرکی رو میفرستم، جوابتون منفیه؟
بدون مکث گفتم:
- ما بهدرد هم نمیخوریم!
با اعتماد به نفس صداشو صاف کرد:
+ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!
جوابمو کوبیدم تو صورتش:
- آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!
خنده پیروزمندانهای سر داد؛
انگار بهخواسته اش رسیده بود:
- یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟؟
جوابی نداشتم... چادرم رو زیر چونم محکم چسبیدم و صحنه رو خالی کردم.
از همونجا که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم:
+ببینید! حالا اینقدر دست دست میکنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید!
زیرلب با خودم گفتم:
- چه اعتماد به نفس کاذبی!!!
اما تا برسم خونه، مدام این چند جمله تو ذهنم میچرخید؛
"حسرت این روزا..."
مدتی پیداش نبود...
نه تو برنامه های بسیج، نه کنار معراج شهدا!
داشتم بال در میآوردم؛
ازدستش راحت شده بودم!
کنجکاویم گل کرده بود بدونم کجاست.
خبری از اردوهای بسیج نبود...
همه بودن الّا خودش!
خجالت میکشدم از اصلا قضیه سر در بیارم تا اینکه کنار معراج شهدا، اتفاقی شنیدم از اون حرف میزنن!
یکی داشت میگفت:
+معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت تو مشهد چیکار میکنه؟؟!
نمیدونم چرا؟؟!
ولی یکدفعه نظرم عوض شد..
دیگه به چشم یه بسیجی افراطی و متحجر نگاش نمیکردم.
حس غریبی اومده بود سراغم...
نمیدونستم چرا اینطور شده بودم!
نمیخواستم قبول کنم که دلم براش تنگ شده...
با وجود این هنوز نمیتونستم اجازه بدم بیاد خواستگاریم.
راستش خندم میگرفت،
خجالت میکشیدم به کسی بگم دلِ منم با خودش برده...!
وقتی برگشت پیغام داد میخواد بیاد خواستگاری، بازم قبول نکردم...
مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم!
خانوم ابویی گفت:
+دو سه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که!
بذار بیاد خواستگاریو حرفاش رو بزنه.
گفتم:
- بیاد، ولی خوش بین نباشه که "بله" بشنوه.
شب میلاد حضرت زینب{س}
مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری.
نمیدونم پافشاری هاش بادِ کله مو خوابوند، یا تقدیرم؟؟
شاید هم دعاهاش....
به دلم نشسته بود. باهمون ریش بلند و تیپ ساده همیشگیش اومد!
از در حیاط که وارد خونه شد، با خالهم از پنجره دیدیمش.
خالهم خندید:
+مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست.
با خنده گفتم:
- خب شهدا یکی مثل خودشونو فرستادن برام!
خانوادهش نشستن پیش پدرومادرم...
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردن که:
این دوتا برن تو اتاق؛ حرفاشون و بزنن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجت الاسلام قرائتی :
از من خواستند در تلوزیون برای کنترل نسل صحبت کنم
ولی من معلم قرآنم و باید بر اساس قرآن حرف بگویم.
لذت رفتن به کافه، پارک و تفریح یا بوسیدن فرزند!!!!
#چوب_خدا صدا ندارد.
#فرزندآوری
#کنترل_نسل
#دروغهای_شاخدار
#شلغم_استخوان_ندارد!!!
4047813246.mp3
9.35M
🎧#صوت_مناسبتی
🎙استاد شجاعی
🔸#غدیر چرا مهمه ؟؟؟
🔸همهی شیعیان، به درکِ ” غدیر ” نرسیدند...
یعنی غدیری نیستند...
🔸یعنی سر مسئلهی غدیر پاشون گیره و این، یک نشونهی بارز و مهم داره!
🔸کدوم دسته از شیعیان؟
نکنه ما هم از این دسته هستیم؟
👈حتما بشنوید و نشر دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
#امام_خامنه_ای
#سرود
👌آقا تو امیر دلهایی
📍فرمانده دلها
━💠🍃🌸🍃💠━
🌹دولت جوان حزباللهی، علاج مشکلات کشور است.
💠پیروز بزرگ انتخابات، ملت ایران است.
☀️امام خامنهای
🇮🇷 @SANGAR_1🇮🇷
🇮🇷مجموعه فرهنگی سنگر🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#توسل💕
🎞 خاطرات اربعین...
بانوای:
کربلای#محمد_حسین_پویانفر
حاج#امیر_کرمانشاهی
👌👌 فوق زیبا
💐 التماس دعا
〰〰〰〰〰〰
🍀 کانال نیستان 🍀
🌼💦🍁💦
https://eitaa.com/joinchat/3269328942C73c0563e15