eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🙇‍♂🙇‍♀ ✨از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ ✨گفت: آری. مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد،از طعم جگرش تعریف کردم،صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.😳 ✨گفتند: تو چه کردی؟ ✨گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. ✨گفتند: پس تو بخشنده تری! ✨گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد، ✨اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!😔
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌺 نمونه ای از زندگی اسلامی طاهره لبّاف و متخصص زنان ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
📚 من، زندگی، موسیقی🎺🎻🎹🎼 📝 پشت پرده های جادوی موسیقی  📚ناشر : حدیث راه عشق ✍نویسنده : محمد داستان پور 📚سال نشر : 1397 📖تعداد صفحات : 252 🎵🎶موسیقی هنریست شنیداری، اگر شما برای خودتان، احساساتتان، شخصیت تان، روح و روان تان و زمانی که برای گوش دادن به موسیقی🎶🎵🎶 می گذارید ارزش قائل باشید. برای شنیدن👂 نیازمند اصولی خواهید بود و قطعاً به نتیجه می رسید هر چیزی که آهنگین باشد ارزش شنیدن را ندارد. در این کتاب📙 سعی شده تا بدانیم موسیقی های نامطلوب چه ویژگی ها، آثار و خصوصیاتی دارند تا با شناخت آن ها بتوانیم در استفاده از موسیقی دقت کنیم.🙇‍♂ 🌺🍃....📚📚....🍃
18.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔😭 🌺🍃....🎀....🍃🌺 ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
# نون🍞 🍃 گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه نون مشکلش رو حل می‌کنه. 🍃حالا با توجه به چهار تا نون میشه جلوی کلی مشکل رو حل کرد و به آرامش رسید.😳 😊اینهم چهار نون راهگشا؛ 😌 نبین 🤫 نگو 🤕 نشنو 🤭 نپرس 🎋اول: نَبین ۱- عیب مردم را، نبین😌 ۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را ، نبین😌 ۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام میدهی، نبین😌 ۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل)😌 🎋دوم: نَگو🤭 ۱- هرچه شنیدی، نگو 🤭 ۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، نگو 🤭 ۳- سخنی که دلی بیازارد، نگو🤭 ۴-هر سخنِ راستی را هرجا، نگو🤭 ۵- هر خیری که در حق دیگران کردی، نگو🤭 ۶- راز را نگو، حتی به نزدیکترین افراد🤭 🎋سوم: نَشنو🤕 ۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نشنو🤕 ۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی🤕 ۳- غیبت را نشنو🤕 ۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل)🤕 🎋چهارم: نَپرس🤭 ۱- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس ۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد ، نپرس🤭 ۳- آنچه باعث آزار شخص می شود، نپرس🤭 ۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس🤭 ۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود، نپرس🤭 🍃🍂...✨❤️✨...🍂🍃 ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. بعضی چیز ها خیلی ساده اند اما در عین سادگی کاربرد های فراوانی دارند👌👌 ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شهدا 🌹کدام شهید شما را متحول می کند؟ ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
صبح در # اول وقت 🌴🌴🌴 امام صادق - علیه السلام - فرمودند: « فَإِذَا صَلَّى اَلْعَبْدُ صَلاَةَ اَلصُّبْحِ مَعَ طُلُوعِ اَلْفَجْرِ أُثْبِتَتْ لَهُ مَرَّتَيْنِ تُثْبِتُهَا مَلاَئِكَةُ اَللَّيْلِ وَ مَلاَئِكَةُ اَلنَّهَارِ» پس هرگاه نمازگزار نماز صبح❤️ را با طلوع فجر به جای آورد، دو مرتبه برای  او نوشته می شود. هم فرشته صبح و هم فرشته شب می نویسند . (نماز صبح را فرشته روز و فرشته شب هر دو مشاهده می کنند). (ثواب الاعمال ، ص ۶۲) ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
میوه ای که به تنهایی یک غذای کامل است.🍈 👈 میوه عناب چیست؟ 1⃣ کاهش دهنده حرارت بدن. 2⃣ شستشودهنده سلولهای مغزی 3⃣کاهش دهنده چربی خون 4⃣مقوی برای مغز 5⃣مانع پیری پوست 💖 هر صبح ۵ دانه عناب ➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿ 👈 👈👈 نیز این مطلب رو برای ارسال کنید تا در ثواب آن شریک باشید. ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄ ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
احکام کاشت ناخن ومژه.m4a
3.13M
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم: «برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید: «حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم: «بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد: «نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم: «اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد: «امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم: «خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم: «اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم: «اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید: «تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد: «نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید: «با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید: « هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد: «من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد: «حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد: «اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: