#تلنگر. 🙇♂🙇♀
✨از حاتم پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
✨گفت: آری.
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،از طعم جگرش تعریف کردم،صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.😳
✨گفتند: تو چه کردی؟
✨گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
✨گفتند: پس تو بخشنده تری!
✨گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
✨اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!😔
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌺 نمونه ای از #سبک زندگی اسلامی
#دکتر طاهره لبّاف #جراح و متخصص زنان
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
#معرفی #کتاب📚
من، زندگی، موسیقی🎺🎻🎹🎼
📝 پشت پرده های جادوی موسیقی
📚ناشر : حدیث راه عشق
✍نویسنده : محمد داستان پور
📚سال نشر : 1397
📖تعداد صفحات : 252
🎵🎶موسیقی هنریست شنیداری، اگر شما برای خودتان، احساساتتان، شخصیت تان، روح و روان تان و زمانی که برای گوش دادن به موسیقی🎶🎵🎶 می گذارید ارزش قائل باشید.
برای شنیدن👂 نیازمند اصولی خواهید بود و قطعاً به نتیجه می رسید هر چیزی که آهنگین باشد ارزش شنیدن را ندارد.
در این کتاب📙 سعی شده تا بدانیم موسیقی های نامطلوب چه ویژگی ها، آثار و خصوصیاتی دارند تا با شناخت آن ها بتوانیم در استفاده از موسیقی دقت کنیم.🙇♂
🌺🍃....📚📚....🍃
18.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مادر😔😭
🌺🍃....🎀....🍃🌺
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
# نون🍞
🍃 گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه نون مشکلش رو حل میکنه.
🍃حالا با توجه به چهار تا نون میشه جلوی کلی مشکل رو حل کرد و به آرامش رسید.😳
😊اینهم چهار نون راهگشا؛
😌 نبین
🤫 نگو
🤕 نشنو
🤭 نپرس
🎋اول: نَبین
۱- عیب مردم را، نبین😌
۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را ، نبین😌
۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام میدهی، نبین😌
۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل)😌
🎋دوم: نَگو🤭
۱- هرچه شنیدی، نگو 🤭
۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، نگو 🤭
۳- سخنی که دلی بیازارد، نگو🤭
۴-هر سخنِ راستی را هرجا، نگو🤭
۵- هر خیری که در حق دیگران کردی، نگو🤭
۶- راز را نگو، حتی به نزدیکترین افراد🤭
🎋سوم: نَشنو🤕
۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نشنو🤕
۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی🤕
۳- غیبت را نشنو🤕
۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل)🤕
🎋چهارم: نَپرس🤭
۱- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس
۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد ، نپرس🤭
۳- آنچه باعث آزار شخص می شود، نپرس🤭
۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس🤭
۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود، نپرس🤭
🍃🍂...✨❤️✨...🍂🍃
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.#خلاقیت
بعضی چیز ها خیلی ساده اند اما در عین سادگی کاربرد های فراوانی دارند👌👌
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادی از شهدا
🌹کدام شهید شما را متحول می کند؟
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
#فضیلت #نماز صبح در # اول وقت
🌴🌴🌴 امام صادق - علیه السلام - فرمودند: « فَإِذَا صَلَّى اَلْعَبْدُ صَلاَةَ اَلصُّبْحِ مَعَ طُلُوعِ اَلْفَجْرِ أُثْبِتَتْ لَهُ مَرَّتَيْنِ تُثْبِتُهَا مَلاَئِكَةُ اَللَّيْلِ وَ مَلاَئِكَةُ اَلنَّهَارِ»
پس هرگاه نمازگزار نماز صبح❤️ را با طلوع فجر به جای آورد، دو مرتبه برای او نوشته می شود.
هم فرشته صبح و هم فرشته شب می نویسند . (نماز صبح را فرشته روز و فرشته شب هر دو مشاهده می کنند).
(ثواب الاعمال ، ص ۶۲)
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
#عناب میوه ای که به تنهایی یک غذای کامل است.🍈
👈 #فواید میوه عناب چیست؟
1⃣ کاهش دهنده حرارت بدن.
2⃣ شستشودهنده سلولهای مغزی
3⃣کاهش دهنده چربی خون
4⃣مقوی برای مغز
5⃣مانع پیری پوست
💖 هر صبح ۵ دانه عناب
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
👈 👈👈 #شما نیز این مطلب رو برای #دیگران ارسال کنید تا در ثواب #نشر آن شریک باشید.
┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
احکام کاشت ناخن ومژه.m4a
3.13M
#حکم_فقهی_کاشت_ناخن_و_مژه
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم:
«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید:
«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟»
شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم:
«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد:
«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم:
«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!»
و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم.
سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد:
«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم:
«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم:
«اینجا کجاس منو اوردی؟»
به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم:
«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید:
«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد:
«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!»
و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد.
شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید:
«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید:
«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد:
«من که همه چی رو برا ولید گفتم!»
و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد:
«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد:
«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد