#من_میترا_نیستم
#قسمت_هفتم
مادرم بین بچهها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود.
مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود همیشه کنار مادرم می نشست و قصههای قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد.
مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرفهایش گوش میکرد.
مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت.
بابای بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت، بعد از ظهر برمیگشت
روزهای پنجشنبه نیمروز بود ظهر از سرکار میآمد.
در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت.
زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم.
حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت.
تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط میخوابیدم
جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز میکرد و زیرِ در را میگرفت
حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب میشد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر میشد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم
هوا را نمیتوانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را میتوانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم.
خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شستوشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود
گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوشماهی میآمد
دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند.
بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمیبرد و تا چشم من گرم میشد میرفتند و توی آب حیاط بازی می کردند...
#زینب_کمایی
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
🌹#من_زنده_ام
#قسمت_هفتم
ذوقی که من برای شنیدن داشتم شوق گفتن را در او صد چندان می کرد، به خصوص وقتی گفت این قصه ی تولد دختری است به نام معصومه بی بی قصه را این طور تعریف میکرد.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزگاری نه چندان دور که پسر زاییدن افتخار و پاداش درد زائو بود مادرت شش پسر داشت و فقط یک دختر زاییده بود خیلی دلش میخواست این دفعه که باردار است شانسش به دختر بنشیند. در نیمه های یک شب که ماه شب چهارده تمام آسمان را روشن کرده بود درد زایمان مادرت شروع شد. زنگ توی گوش اهل خانه به صدا درآمد و همه را بیدار کرد. مادرت بی صدا دردهایش را قورت میداد و مثل همه ی زنها که آن وقت ها در خانه زایمان میکردند منتظر آمدن قابله بود همه ی اهل خانه بیدار شدند تا اتاق زائو آماده شود پدرت سراسیمه مامای حرفه ای شهر؛ سیده زهرا را که زن مؤمنه و با خدایی بود خبر کرد همه میگفتند او دستش خیر و سبک است. دست سیده زهرا که به زائو میخورد دیری نمی گذشت که نوزاد به دنیا می آمد. او زن خوش نمازی بود هر جا که بود نمازش را سر وقت میخوند.
همه چیز سیده زهرا خوب بود فقط نمی گذاشت از بستگان زائو کسی داخل اتاق بشه و گریه زاری کنه همه را پشت در میکاشت.
بی بی جون با آب و تاب گفت من هم سراسیمه رفتم دنبال دو تا از زن های همسایه که دوست نزدیک مادرت بودند آنها هم آمدند. سیده زهرا کمکی داشت که بچه را میشست و قنداق میکرد. حالا دیگه همه ی پسرها بیرون توی یک اتاق شش متری که تو در تو با اتاق زائو بود جمع شده و سر و صدا راه انداخته بودند و شرط بندی میکردند. بازی شان گرفته بود. انگار می خواستند قلک پولشان را بشکنند. فاطمه که ده سال بیشتر نداشت هر چه به این پسرها تشر میزد حرفش خریدار نداشت تا اینکه آقا همه را کرد زیر پتو و گفت فقط باید صدای نفستون شنیده بشه!
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
D1738864T17406896(Web).mp3
18.46M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_هفتم🌱🌸
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄