13.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 کلیپ کاشت ناخن
(حتما ببینید)
تشکر از عوامل تولید کلیپ های #احکام یک دقیقه ای، بخصوص با چنین موضوعاتی که این روزها می بینیم، خیلی ها شاید حکم دقیقش را ندانند
جالبه که بعضی ها به این کلیپ انتقاد کردند که حالا تو این اوضاع اقتصادی به ناخن مردم گیر ندید!
ولی نمیگویند تو این اوضاع اقتصادی کلی وقت و هزینه صرف کاشت ناخن و ترمیم هر ماهه اون میکنند 😒!!
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#بی_تو_هرگز
#قسمت51
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت پنجاه و یک: اتاق عمل
🍃دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ...
🍃اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ... تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد ...
🍃جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود ... همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود ...
🍃از چینش و انتخاب وسائل منزل ... تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد ...
🍃حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ...
🍃هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ...
- چرا بابا؟ ... چرا؟ ...
🍃توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ... و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم ... بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید ... اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان ...
🍃همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... اما ...
🎯 ادامه دارد...
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
#بی_تو_هرگز
#قسمت52
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت پنجاه و دوم: شعله های جنگ
🍃آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی ...
🍃چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ...
🍃حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ... مرد بود ...
🍃برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ...
- اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ... اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ... خواست خدا این بوده که بیای اینجا ... اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ... خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ... این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده ...
🍃شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ...
- بابا ... من رو کجا فرستادی؟ ... تو ... یه مسلمان شهید... دختر مسلمان محجبه ات رو ...
🍃آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ... چشم هام رو بستم ... - خدایا! توکل به خودت ... یازهرا ... دستم رو بگیر ...
🍃از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم ...
🍃پرستار از داخل گوشی رو برداشت ... از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم ... شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ...
🍃از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود ... اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست ... از راه غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...
🎯 ادامه دارد...
💢🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹💢
#غدیر
حکایتۍزیبـٰاازیكارمنۍکہعلےشناسشد'
جرجﺟﺮﺩﺍقمسیحۍ۲۰۰ﺑﺎرنھجﺍﻟﺒﻼغہ ﺭﺍﺧﻮﺍﻧﺪﻩبود !
ﺧﻮﺩﺟﺮﺝﺟﺮﺩﺍﻕﻣﯿﮕﻮﯾﺪ یڪﺭﻭﺯﺩﺭ یكﻫﻤﺎﯾﺶفرهنگی؛ ﯾﮑﯽﺍﺯﺩﻭﺳﺘﺎﻥﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢﮐﺘﺎبۍ بہﻣﻦﻫﺪیہﺩﺍﺩﻭﮔﻔﺖﺍﯾﻦﮐﺘﺎﺏﻧﻮشتہﻫـٰﺎﯼ یکےﺍﺯﺍﻣﺎﻣﺎﻥﻣﺎﺳﺖ'!
ﺟﺮﺝﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﺍﺯﺍﻭﭘُـﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﯾﻦﮐﺘﺎﺏﻣﺮﺑﻮﻁبہچہﺯﻣﺎنۍﺍﺳﺖ؟!
ﺩﻭﺳﺖﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢﮔﻔﺖ:۱۴۰۰ﺳﺎﻝﭘﯿﺶﺣﺪﻭﺩﺍ،ﻧﻮشتہﺷﺪﻩ؛ ﺟﺮﺝﻣﯿﮕﻮﯾﺪباﺧﻮﺩﻡﮔﻔﺘﻢ ﻣﻄﺎﻟﺐ۱۴۰۰ﺳﺎﻝﭘﯿﺶبہچہﺩﺭﺩماﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ،ﺍﻣﺎبہﺭﺳﻢﺍﺣﺘﺮﺍﻡﻭﺑﺎﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺍﯾﻦﻫﺪیہﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻢﻭبہﻣﻨﺰﻝﺑﺮﺩﻡ'🎈
یڪﺭﻭﺯﺍﺯﺭﻭﯼﺑﯽﺣﻮﺻﻠگۍﮐﺘﺎﺏﻧھﺞﺍﻟﺒﻼغہﺭﺍﻭﺭﻕﺯﺩﻡﻭﻧﮕﺎﻫﯽﮔﺬﺭﺍبہﻣﻄﺎﻟﺐﮐﺘﺎﺏﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.
ﯾڪﻣﻄﻠﺒﯽﺧﻮﺍﻧﺪﻡکہﻧﻈﺮﻡﺭﺍﺟﻠﺐﮐﺮﺩ: [اینکہ ﻣﺎﺩﻩﺍﻭلیہهمہﮐﺎﯾﻨـٰﺎﺕﻭﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕﻋﺎﻟﻢﺍﺯﺁﺏ ﺍﺳﺖ ]
ﺟﺮﺝﻣﯿﮕﻮﯾﺪ:ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺩﻡﻭﮐﺘﺎﺏﺭﺍﮐﻨﺎﺭۍﮔﺬﺍﺷﺘﻢﻭ ﺩﯾﮕﺮﺳﺮﺍﻏﺶﻧﺮﻓﺘﻢﺗﺎﺍینکہیكﺳﺎﻝﺑﻌﺪﺩﺭ
ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺴﯽﺑﯿﻦﺍﻟﻤﻠﻠﯽﺷﺮﮐﺖﮐﺮﺩﻡکہ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ، ﺟﺪﯾﺪﺗﺮﯾﻦﯾﺎفتہﻫﺎۍﻋﻠﻤﯽﺧﻮﺩﺭاﺑﯿﺎﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . .
یکۍﺍﺯﺩﺍنشمندﺍﻥﺩﺭﻣﻘﺎلہﻋﻠﻤﯽﺍﺵﺍﯾﻦنکتہﺭﺍ ﮔﻔﺖکہﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻋﻠﻤﯽﻧﺸﺎﻥﻣﯽﺩﻫﺪکہﻣﺎﺩﻩ ﺗﺸﮑﯿﻞﺩﻫﻨﺪﻩهمہﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕﺭﺍ ﺁﺏ ﺗﺸﮑﯿﻞﻣﯿﺪﻫﺪ'!
ﺟﺮﺝﺟﺮﺩﺍﻕﻣﯿﮕﻮﯾﺪﺑﺎﺷﻨﯿﺪﻥﺍﯾﻦﻣﻄﻠﺐبہﯾﺎﺩﺁﻥﺟﻤلہﻧھﺞﺍﻟﺒﻼغہﺍﻓﺘﺎﺩﻡﻭﺑﻌﺪﺍﺯﺑﺎﺯﮔﺸﺖﻓﻮﺭﺍبہﺳﺮﺍﻍ ﺁﻥﺭﻓﺘﻢﻭﺷﺮﻭﻉﮐﺮﺩﻡبہﺧﻮﺍﻧﺪﻥﻣﻄﺎﻟﺐﺁﻥوبسیارﺗﺎﺳﻒﺧﻮﺭﺩﻡکہﭼﺮﺍﺍﺯﺍﻫﻤﯿﺖﺍﯾﻦﮐﺘﺎﺏﻏﺎﻓﻞﺑﻮﺩﻡ .
ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻡ ﻧﮕﺮﺷﻬﺎ ﻭ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻓﻘﻬﺎﯼﺟﺪﯾﺪﯼ ﺍﺯ ﻋﻠﻮﻡ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﻣﯿﺸﺪ .
ﺟﺮﺝ ﺟﺮﺩﺍﻕ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪ 200 ﺑﺎﺭ ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍند...
پشٺﺟﻠﺪﻛﺘﺎﺏﺟﺮﺝﺟﺮﺩﺍﻕﻣﺴﻴﺤﻰﭼﻨﯿﻦ نوشتہﺍﺳﺖ :⇩🌿'
ﺍﻯﻋﻠـے
ﺍﮔﺮﺑﮕﻮﻳـﻢﺗﻮ ﺍزﻣﺴﻴﺢ ﺑﺎﻻﺗﺮﻯ؛ﺩﻳﻨﻢﻧﻤﻰ ﭘﺬﻳﺮﺩ . . !
ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﻳﻢﺍﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ'ﻭﺟﺪﺍﻧﻢﻧﻤﻰ ﭘﺬﻳﺮﺩ . .
ﻧﻤﻰ ﮔﻮﻳﻢﺗﻮ ﺧﺪﺍﻫﺴﺘـے🌱'
ﭘﺲﺧﻮﺩﺕﺑﮕﻮ بہ ﻣﺎﺍﻯﻋﻠﻰ :
ﺗﻮ کیستے؟!
جرججرداق کتـٰاب ارزشمند «امام علی، صدای عدالت انسانی» را در پنج جلد نوشت و خود هیچ یک از کتاب هایش را به اندازه این کتاب، دلچسب و دلپذیر نمی دانست. او در این کتاب در وصف حضرت علی؏ نوشتھ است: [ ای روزگار کاشمیتوانستیهمہقدرتهایت را، وای طبیعت' کاشمی توانستیهمہاستعدادهایت را در خلق یك انسٰان بزرگ؛ نبوغ بزرگ و قھرمان بزرگ جمع می کردی و یك بار دیگر بہ جھانما یک علیمی دادی
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#بی_تو_هرگز
#قسمت53
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت پنجاه و سوم: حمله چند جانبه
🍃ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ...
🍃دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ...
🍃هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت ...
🍃وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ...
🍃حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...
🍃پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...
🍃در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
🍃رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ...
🎯 ادامه دارد...