#نکته👌🌹
🔆#امام_صادق _عليه_السلام:
اِجعَل مالَكَ عارِيَةً تَرُدُّها
#مال خود را #امانتى بدان كه بايد بازگردانى
📚الكافی جلد2 صفحه455
#شبتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
☀️نفـس صبح
به عطر نفست آغشته است
💫نفس یار مسیحایی من
صبح بخیر!
❤️سلام قرار دل ها...
#سلام
#روزتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#همسرداری_نمونه
چند روایت عاشقانه از همسرداری علامه حسنزاده آملی(ره)
🔸علامه، مهربان بود و خانوادهدوست. با این همه مشغلهی درس و تحقیق، اما برای اهل و عیالش کم نمیذاشت.
🔸نسبت به ادای حقوق همسر تا سرحد وسواس حساس بود همونطور که به نماز اول وقت.
🔸یکبار پیش خودش فکر کرده بود شاید جایی حق همسرش رو درست رعایت نکرده. رفته بود و ازش حلالیت طلبیده بود؛ گفته بود: میترسم پیش خدا مسئول باشم.
❤️ به بچهها سپرده بود: در احترام به مادرتون سنگِ تمام بذارید! و خودش اینطور بود پیش و بیشتر از همه؛ هم به خاطر مقام همسری و هم به خاطر سیادت.
❤️گاهی که روزگار بهش سخت میگرفت و از پیدا کردن خونه مستاجری درمونده میشد، همسرش رو پیش خدا واسطه میکرد که:
گر حسن زادهات گنهکار است کاین چنین رنج را سزاوار است
رحم بر طفل شیرخوارش کن! یا به مامان دل فَگارش کن!
❤️این اواخر حاجیه خانم در بستر بیماری افتاد و پایش به اطاق عمل باز شد، چند بار. علامه که در قم بود و فارغ از غوغای جهان بر کرسی درس و تحقیق تکیه داشت، به هم ریخت. طاقت نیاورد خودش رو از قم به پای تخت بیمارستان رسوند و با صداقتی که بوی تواضع داشت گفت: من تا الان فکر میکردم نویسندهی این کتابها منم و حال آنکه از وقتی تو در بستر افتادی، نرسیدهام حتی یک سطر بنویسم؛ اینقدر که حواسم پیش توست...
❤️و این عشق و دلدادگی همچنان ادامه داشت تا حدود نیم قرن که پیک مرگ بین این دو یار همراه فاصله انداخت.
😔 همینطور که جسم بیجان همسر رو به آغوش خاک میسپرد، اشک میریخت و زمزمهکنان میگفت: خدایا! گواه باش که من از او راضیام، تو هم راضی باش!
❤️ حالا حاجیه خانم به دیدار دلدار رفته بود و علامه طاقت نداشت خانه رو خالی از وجودِ پرمهرش ببینه، همونجا دفنش کرد و اطاقش رو بیتالرّحمه نامید. میگفت تا زندهام میخواهم خدمتش کنم.
❤️عکسش رو هم گذاشت روی میز کارش، و هر وقت خسته میشد و چشمش به خواب مینشست، بانو رو به یاد میاورد که سینی چایبهدست در درگاه در ایستاده و میخندد، به یاد آن روزهای شیرین با او حرف میزد و به روحش سلام و فاتحه میفرستاد.
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
با شوهرت اینجوری راه بیا!
👆🏼یادتون باشه همه مردها اخلاق یکسانی ندارن، پس بهتره خصوصیات همسرتون رو درک کنید و متناسب با اونها رفتار کنید.❤️
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یکی از نشانههای اقتدار مرد
🔴 #دکتر_حبشی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
رمان محتوایی...
#هرچی_توبخوای
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#هرچی_توبخوای #قسمت132 بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود
#هرچی_توبخوای
#قسمت133
داشتم به وحید نگاه میکردم...
دلم خیلی براش تنگ شده بود.یازده ماه بود که از کار جدید وحید میگذشت.تو این یازده ماه،وحید رو اونقدر کم دیده بودم که دلم برای تماشا کردنش هم خیلی تنگ شده بود.☺️💓
فرداش وحید گفت:
_آماده بشین بریم بیرون.
همه آماده شدیم.رفت خونه آقاجون.به من گفت:
_تو ماشین باش،الان میام.
بچه ها رو برد تو خونه.بعد اومد.ناراحت بود و حرفی نمیزد.رفت امامزاده.یه جایی،تو صحن امامزاده نشستیم.گفت:
_زهرا،از ازدواج با من پشیمونی؟😊
گفتم:
_نه.😇
-تمام مدتی که دنبالت میگشتم،اون موقعی که اومدم خاستگاریت،اون مدتی که منتظرت بودم همیشه دلم میخواست کنار من خوشبخت باشی.☝️هیچ وقت دلم نمیخواست اذیتت کنم،آزارت بدم دم یا تنهات بذارم ولی عملا همه ی این کارها رو کردم..😒چند وقته هرچی فکر میکنم، میبینم روزهای تنهایی و نگرانی تو خیلی بیشتر از روزهای باهم بودنمون بوده.. زهرا من اگه یک درصد هم احتمال میدادم زندگیت با من اینجوری میشه هیچ وقت بهت پیشنهاد ازدواج نمیدادم.😔
-وحید،من خیلی دوست دارم..من از زندگیم راضیم..☺️کنار شما خوشبختم.. اگه به گذشته برگردیم بازهم باهات ازدواج میکنم.😍
-...کارم خیلی سخت شده ولی اصلا تمرکز ندارم.😒همش فکرم پیش تو و بچه هاست.چند بار بخاطر حواس پرتی نزدیک بود،جان نیرو هام رو به خطر بندازم.😔خیلی تو فشارم.نه به کارم میرسم،نه به زندگیم.درسته هیچ وقت گله نمیکنی، غر نمیزنی،شکایت نمیکنی.. درسته که در دیزی بازه ولی این گربه حیا سرش میشه.😒
از حرفش خنده م گرفت.😁گفتم:
_قبلا دو بار بهت تذکر دادم درمورد همسرمن درست صحبت کن.یه کاری نکن عصبانی بشم که کاراته بازی میکنم ها.😆👊
لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تموم شد.
-زهرا،من شرمنده م.نمیدونم باید چکار کنم.😓
-ولی من میدونم...وحید سابق نباش.😌
سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_قبلا وقتی از سرکار میومدی خونه،فقط به ما فکر میکردی،وقتی میرفتی سرکار به کارت فکر میکردی.اما الان مسئولیت آدم های دیگه رو هم داری.پس مجبوری همیشه به اونا فکر کنی حتی وقتی خونه هستی...وحید،من انتظار ندارم که همیشه کنارم باشی ولی ازت میخوام از اینکه کنارت هستم ناراحت نباشی.😊همه ی دلخوشی من اینه که #توسختی_ها کنارت باشم.من میخوام باعث #آرامشت باشم نه عذاب وجدانت.من از اینکه ناراحت باشی،کار سختی داری یا زخمی میشی ناراحت نمیشم.اتفاقا وقتی تو همچین مواقعی بتونم بهت آرامش بدم احساس #مفید بودن میکنم.من وقتی کنارت احساس مفید بودن کنم، خوشبختم.😊
تمام مدت وحید به زمین نگاه میکرد ولی بادقت به حرفهای من گوش میداد. حرفهام تموم شده بود ولی وحید هنوز فکر میکرد.مدتی گذشت.
-وحید😍
منتظر بودم به من نگاه کنه.بدون اینکه به من نگاه کنه لبخند زد و گفت:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی.
بعد به من نگاه کرد.هر دو مون لبخند زدیم.☺️☺️
رفتیم ناهار جگر خوردیم؛دو تایی.😋😋بعد رفتیم دنبال بچه ها.
از اون روز به بعد وحید تقریبا هر شب میومد خونه.دیر میومد ولی میومد. وقتی هم که میومد گاهی با تلفن صحبت میکرد.میگفت یکی از نیرو هام مأموریته کار واجبی براش پیش میاد،لازمه باهام مشورت کنه.حتی موقع خواب هم گوشیش دم دستش بود...
یه روز تعطیل رفتیم پیک نیک...🌴🌳
وحید داشت وسایل رو از صندوق عقب ماشین درمیاورد.منم کنار ماشین مراقب بچه ها بودم...
جوانی به ما نزدیک میشد.همسرش دورتر ایستاده بود.احتمال دادم برای کمک به وحید داره میاد.وحید سرش تو صندوق عقب بود.جوان کنارش ایستاد و احترام نظامی گذاشت و بلند گفت:
_سلام قربان.😊✋
وحید جا خورد،خواست بلند بشه سرش محکم خورد به در صندوق عقب.😣من به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم.🙊 جوان بیچاره خیلی ترسید.گفت:
_جناب سرهنگ،چی شد؟😨
وحید سرشو از صندوق عقب آورد بیرون.خنده شو جمع کرد،🙊😠خیلی جدی گفت:
_رسولی دو هفته میری مرخصی تا نبینمت.فهمیدی؟😠
جوان که اسمش رسولی بود خیلی ترسید.گفت:
_قربان ببخشید من...😰
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه یکبار دیگه بگی قربان من میدونم و تو.😠
من حسابی خنده م گرفت.آقای رسولی هم حسابی ترسید و نگران شد.گفت:
_جناب سرهنگ میخواستم...😢😰
دوباره وحید پرید وسط حرفش و محکم گفت:
_رسولی،یک ماه میری مرخصی.😠☝️
وحید با همکاراش طوری رفتار میکرد و از عشق به کار میگفت که برای همه شون مرخصی تنبیه بود.✌️
طفلکی آقای رسولی،....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#نکته👌🌹
#امام_على_عليه_السلام_فرمودند:
🍀 اِسمَعوا النَّصيحَةَ مِمَّن أهداها إلَيكُم، و اعقِلوها على أنفُسِكُم
🍃 #نصيحت را از كسى كه آن را به شما هديه مى كند بشنويد و آن را با جان و دل بپذيريد
📖 غررالحكم، ح2494
#شبتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
❤️ دلماڹ بہ روزے خوش است
ڪہ توسایہ سرماڹ باشے ☝️
بہ انتظـار،ميایستیـم
وچشم بہ راه 🍃
وجودنازنیڹات هستیم ❤️
السلام علیک یا خلیفة الرحمن💞
تعجیل در فرج #امام_زمان (عج) صلوات💝
#سلام
#روزتونمهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀