مادری از عرش ۱.mp3
13.21M
#مادری_از_عرش ۱
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
✦ چرا فاطمه سلاماللهعلیها را "مـــادر" میخوانیم ؟
✦ چرا جایگاه ایشان را به "عرش" نسبت میدهیم؟
✦ عرش کجاست ؟ مگر میشود یک "انسان" از "عرش" به زمین بیاید؟
#من_و_خانواده_آسمانی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#احکام_غیبت
#دفاع_از_خود
🤔❓به خاطر اختلافات با همسرم حرفهایی در مورد ایشان زدهام البته دروغ نبود و در دفاع از خود بود آیا مرتکب غیبت شدم؟
🌺✍ اگر این حرف ها را به خاطر مشورت یا رفع مشکلات پیش کسی که میتواند مشکل شما را حل کند گفتید اشکال ندارد.
👌 دفاع از آبرو لازم است ولی غیب حرام است برای دفاع لازم نیست غیبت کنید و می توانید با نفی حرف طرف مقابل و توضیح دادن حقایق از خود دفاع کنید.
،،،،،،،،،،،،،،،🌹
#دلیل_جدایی
🤔❓اگر دلیل جدایی و طلاق را بپرسند یا به خاطر حرفهایی که طرف مقابل بعد از طلاق زده مجبور شوم مشکلات را بیان کنم غیبت محسوب میشود؟
🌾✍ اگر بیان عیب پنهان باشد غیبت است و اگر پنهان نباشد مثلا صحبت کردن درباره بد اخلاق بودن او که نزد همه آشکار بود یا شامل عیب نباشد مثلا به درد هم نمی خوردیم یا با هم تفاهم نداشتیم و نمیخواستمش ازش متنفر بودم غیبت نیست.
،،،،،،،،،،،🌹
📚 امام مکاسب محرمه ج ۱ ص ۴۱۳ و استفتائات ج ۲ ص ۶۲۰ س ۱۱؛ خامنهای رساله آموزشی ج ۲ درس ۱۷؛ مکارم احکام ویژه م ۸ و ۱۰ و استفتائات ج ۱ س ۵۵۲؛ سیستانی رساله ج ۱ م۲۲۶۵ و ۲۲۷۲ و منهاج الصالحین ج ۱ ص ۱۸؛ وحید رساله م ۲۰۷۸؛ صافی ۳۰۰ پرسش ج ۱ س ۲۸۶؛ تبریزی منهاج الصالحین ج ۱ ص ۱۳ و استفتائات جدید ج ۱ س ۱۰۰۲؛ بهجت جامع المسائل ج ۲ ص ۴۶۸ و ۴۷۰؛ تبریزی استفتائات جدید ج ۱ س ۱۰۰۲ و ج ۲ س ۱۰۰۷ و ۱۰۰۹.
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
🌼🌺🌸
📛 دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده است
📛 "ویل" یکی از #شدیدترین_تهدیدهای_قرآن هست،
و آن دو آیه اینها هستند:
💠 ویل للمطففین
♦️وای بر #کم_فروشان
💠 ویل لکل همزه لمزه
♦️وای بر #عیبجویان_طعنه_زننده
✅اولی در مورد #مال_مردم.
✅دوم در مورد #آبروی_مردم.
مراقب هر دو باشیم
#شبتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دردهایی هست
کھ دارویش آمدن شماست ؛
جوابمان کردند #نمیآیی ؟!
یاصاحبالعصرِوالزَّمان
+برگردانتظارِاهالیِآسمان...! ✋🏻😔
#اللھمعجللولیڪالفرج✨
#سلام
#روزتونمهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀↷
بانوی خاص🌹
🔶 صحبت های دکتر حبشی در مورد رابطه صحیح زن و شوهر در خانواده "بخش بیست و هشتم" ❇️ مرد باید در زندگ
سلام وروز بخیر.
خدا قوت به همگی 🌹
🔶تعریف درست اقتدار مرد رو ان شالله از امروز با هم جلو میریم.
از اینجای بحث باید آقایون با دقت بیشتری مطلب رو دنبال کنند.
پس باید همسرانتون رو هم حتما عضو کانال کنید، تا بیشتر و بهتر بتونن از مطالب کانال استفاده کنند🙏
👈🏼 اقتدار مرد اصلا به معنای سلطنت در خانه نیست
029.mp3
1.26M
🔶 صحبت های دکتر حبشی در مورد رابطه صحیح زن و شوهر در خانواده
"بخش بیست و نهم"
❇️ یک مرد چگونه مقتدر میشود؟
💥 دکتر حمید #حبشی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت85 ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشس
#جانم_میرود
#قسمت86
_قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت.
_آره...قشنگه...
_پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
_تو چیزی نپسندیدی؟
_نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند.
با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود.
مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
_مهیا، اینجا چقدر قشنگه...
مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد.
_آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!
سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت.
عبای لبنانی خیلی زیبایی بود.
_وای! خیلی قشنگه!
مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد.
نگاه دیگری به چادر ها انداخت.
چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند.
تصمیم گرفت آن ها را بخرد.
به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد.
_مهر کجا باشه؟!
مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت:
_کربلا!
فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت.
مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد.
به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد.
_آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد.
_آره...بیا بریم شام بخوریم.
_باشه.
به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد.
_مهیا؟!
_جانم؟!
_چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!
_نه!
_نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی!
_نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم!
سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد.
مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید.
_بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست.
مهیا، سریع به طرفش برگشت.
_آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!
_ماموریت!
_چه ماموریتی؟!
ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره!
_سوریه رفته دیگه؟!
گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید.
مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت:
_الان چه وقت اوردن غذا بود؟!
سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت:
_نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!
مهیا با کنجکاوی پرسید:
_چه اتفاقی؟!
سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.
مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد.
_ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!
سارا لقمه را قورت داد.
_آروم دختر...چته؟!
_خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!
_باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش!
مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت.
_همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟!
_تو از کجا میدونی؟!
مهیا هول کرده بود.
_شنیدم.
_آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده...
مهیا، دیگر صدایی نمی شنید....
فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند...
حالش اصلا خوب نبود.
تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#جانم_میرود
#قسمت87
_مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند.
_اومدم!
مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد.
کیفش را برداشت و به سمت در رفت.
امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت.
در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند.
با آن ها احوالپرسی کردند.
مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت.
_مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده!
مهیا، سرش را پایین انداخت.
نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند.
به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند.
_الله اڪبر...
_الله اڪبر...
فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران...
بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت.
_مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم...
_باشه عزیزم!
از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد.
به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد.
سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد:
_کتابفروشے المهدی...
وارد مغازه شد...
سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت.
نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد.
با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت.
_کتب دینی و مذهبی...
مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت.
دختری کنار پیشخوان بود.
_ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید.
مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟!
دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت.
مهیا با دیدنش زمزمه کرد:
_زهرا...
زهرا، سرش بالا آورد.
با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت.
_م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟!
_عجله نداری؟!
زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد.
_میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟!
_آهان...آره! آره!
مهیا، به رویش لبخندی زد.
به طرف پیشخوان رفت.
_بی زحمت حساب کنید!
_قابل نداره خانم رضایی!
_نه..؟خیلی ممنون علی آقا!
به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند.
با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند.
احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد.
_بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.
مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛
می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد.
_به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون!
زهرا، سلامت باشید آرامی گفت.
احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀