🍂🍃
📚 رمانِ ژنرالهای جنگ اقتصادی
📝 اثرِ سیده زهرا بهادر
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وچهارم و من هم حسابی منتظر که یعنی لیلا
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وپنجم
خدای نکرده.... خدای نکرده....با مدل اولویتمون همراه نشیم به دلیل هر کدوم از علت هایی که گفتم، چی میشه ؟؟؟
بعد نگاه خاصی بهم کرد و با حالتی شبیه یادآوری بهم، ادامه داد: ببخشیداااا.... خیلی ببخشیداااا.... همونی شد که تجربه کردی نرگس خانم! گره میخوره به همه چی!
اما... مرحله بعدی... که الان شما دقیقا افتادی وسط گودش!
اینکه یه فراغتی پیدا کردیم که البته زمانش برای هر کسی متفاوته و ممکنه کمی زودتر و یا دیرتر شروع بشه، وقتیه که بچه ها کمی بزرگتر شدن طبیعتا جاده این مسیر صاف تر میشه و توانایی بیشتر...
سوالی و با حالت تعجب گفتم: توانایی بیشتر!!!خواهر انگار شما وسط گودش نیفتادی! چرا بیشتر؟!
خیلی جدی گفت: چون به جای یه نفر، حالا چند نفر توی این مسیر همراهت شدن!
حتما تجربه کردی توی جاده همراه داشته باشی رسیدن برات کوتاه تر میشه و زودتر می رسیم! البته بستگی به همراهم داره هاااا...
من فهمیدم چی میگه...
ولی نه لیلا به روی خودش آورد، نه من!
بعد هم ادامه داد: این گوی، این میدون نرگس خانم!
یه یاعلی بگو و بلند شو....
انگار اشاره به مطلبی کرد که چند وقت پیش محمد بهم گفته بود!
احساس کردم چرخش دی اکسید کربن، توی وجودم سنگینی می کنه و برای آزاد شدن محکم به قفسه ی سینه ام می کوبه!
نفسم رو که رها کردم، کمی هوای تازه به مغزم رسید...
بعد از چند لحظه مکث گفتم: راستش لیلا!
چند وقت پیش با محمد که صحبت میکردم یه پیشنهاد ترسناک بهم داد !
من اون موقع بهش هیچی نگفتم!
یعنی نگفتم باشه، نه اینکه گفتم، نه!
لیلا متعجب و منتظر نگاهم کرد و گفت: خوب پیشنهادش چی بود؟!
تا اومدم بگم انگار، این سنگینی دی اکسید کربن رهام نمیکرد! دوباره یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:
یه بار که محمد توی خونه بود و بی حوصلگیم رو دید بهم گفت: چیه نرگس چرا حال نداری ...
همین شد که من سر حرف رو باز کردم....
البته نه مثل قدیما، بلکه به حالت درد و دل... اینکه بچه ها بزرگ شدن و مشغول خودشون و من بیکارم و خیلی وقتها حوصله ام سر میره و نمیدونم چکار کنم... میخوام مفید باشم ولی نمیشه... وقتم همینجوری داره هدر میره که بره...
محمد لبخندی زد و بی هیچ مقدمه ای گفت: خونه رو بکن کارگاه!
به قدری تعجب کردم ازحرفش که، نورون های عصبی _مغزیم، بین مسیر اعصاب و مغزم هنگ کردن!
من هنوز توی بُهت این حرفش بودم که، محمد ادامه داد: تو که دغدغه ی مالی نداری، ولی می تونی پیشرفت و رشد کنی و مهم تر از اون رشد بدی!
همه چی هم دست خودته، از زمان و ساعت گرفته تا جا و مکان!
تازه تو که نگرانی آینده ی بچه ها رو هم داری، خیلی بهتره بچه ها رو هم با خودت همراه کنی، اینجوری نه تنها توی مادر بودنت کم نذاشتی، که با یاد دادن یه مهارت و حرفه براشون سنگ تموم هم گذاشتی !
لیلا من اینقدر از حرفهای محمد شوکه شده بودم که هیچی نگفتم!
اولش به نظرم فکر خیلی خوبی بود! چون از وقتی که مسئولیت اقتصادی رو محمد خودش یه تنه قبول کرده بود و من پشتیبانی شدم، نه دخالت کننده توی کارش!
دیگه دغدغه مالی برای زندگي خودمون رو نداشتم هر چند بالا و پایین های اقتصادی بود امادغدغه و نگرانیه دیگه نبود!
چون میدونستم خدا این قدرت رو به مردها داده که از پس مسئولیت زندگیشون بر بیان، البته به شرطی که اقتدارشون حفظ بشه و حمایت بشن!
ولی لیلا.... بعدش از پیشنهادش ترسیدم ...
از برگشتن دوباره به روزهایی که کار میکردم ترسیدم.... از اون روزهای تلخی که هیچی سر جاش نبود... از اون لحظه های زجر آوری که هیچ کس جز خودم و خدا نفهمید.... نگاه مستاصل ام، چشمهای لیلا رو هدف قرار داد و بهش گفتم: لیلا... میدونی که چی میگم....!
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گمنمیشود
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وششم
گفتم:صاف و صادق بگم من از کار کردن می ترسم!
لیلا خیلی با آرامش گفت: از چیش می ترسی دختر! اینو بگو؟
گفتم : از اینکه دوباره خانواده ام ضربه بخوره!
گفت فقط، همین...
ابروهامو دادم بالا و خیلی جدی گفتم: بالاخره خودت گفتی این مهمه!!!!!
دوباره لبخندی زد و گفت: بله خیلییییم مهمه!
ولی یه نکته ی ریز که شما حواست بهش نبوده اینه که کارآفرینی با اشتغال(کارمندی) فرق میکنه!
فرقش هم خیلی مهمه!
وقتی شما شاغلی ، هیچی دست خودت نیست!
باید سر یه ساعت مشخص بری!
سر یه ساعت مشخص بیای!
یه مکان دیگه غیر از خونه حاضر باشی !
یعنی باید حتما در یه زمان های خاص و در یه مکان خاص باشی و این یعنی پیش بچه هات و همسرت نیستی دیگه!
خستگی و فشار کار هم، که دیگه خودت تجربه کردی نگم برات!
خوب معمولا اینها ضربه میزنه به خانواده!
نبودنت و ندیدنت، وقتی که باید باشی و نیستی! (البته باز هم بستگی به شرایط هم داره ها! یعنی برای بعضی ها هم با این حال ضرری که هیچ حتی لازمه یا حداقل ضرری کمتر داره که البته شرایط خاصه که برای همه چی استثنا هم هست)
اما حرف من چیه نرگس؟!
من ابدا نمیگم شاغل شو که، دوباره به چالش بخوری !
بلکه منظورم، کار آفرینیه که، دقیقا بر عکس این قضیه است!
نه تنها به زندگی و خانوادت آسیب نمیزنه، بلکه همه چیز دست خودته و می تونی برای آینده ی بچه هات هم هدفمند کار کنی! حتی دست چند نفر ضعیف رو هم بگیری و باقیات و الصالحاتی به جا بذاری...
البته باید یادت باشه ببخشید بازم تکرار می کنم ولی شناخت اولویت ها خیلی مهمه توی هر کاری، و حق خانواده رو ضایع نکردن در هر صورت ارجحیت و اولویت داره در هر زمانی!
دستی به صورتم کشیدم و کمی مقنعه ام رو جمع و جور کردم و با همون حالت گفتم خوب بلدی آدم رو مجاب کنی لیلا!
گیرم حرفات همه درست و قبول!
ولی.... ولی... دوباره مثل حالتی که تیک عصبی گرفته باشم با دستهام مشغول مقنعه ام شدم و سکوت کردم...
لیلا حالتم رو که دید با دستهاش شروع کرد مقنعه ام رو درست کردن و گفت: بیا این صاف صاف شد دیگه دست بهش نزنیا!!!
بعد هم جفت دست هام رو گرفت و گفت: نرگس! ولی چی...؟!
گفتم: ولی من بازم می ترسم....
لیلا متعجب نگاهم کرد و گفتم الان که راجع بش حرف زدیم!
گفتم: نه این مسئله که حل شد، ولی از یه چیز دیگه می ترسم ....
نفس عمیقی کشیدم در حای که لیم رو به دندون گرفته بودم ادامه دادم: اینکه به اون چیزی میخوام نرسم... می ترسم ... می ترسم یه کاری رو شروع کنم و مثل اتفاقات قبل، با سر برم توی دیوار!
یعنی نتونم اونجوری که باید درستش کنم و به جای اینکه به بچه ها کارکردن و مهارت رو یاد بدم بدتر خراب کنم...
میدونی که من سرشارم از تجربه های تلخ!
هنوز شروع نکرده، یاده پروژه ی سبزی فروشی می افتم تنم میلرزه ....
با من من دوباره ادامه دادم: من می ترسم وارد پروژه های کسب و کار بشم!
استرس می گیرتم، نکنه به جای سرباز جنگ اقتصادی بودن، دوباره بشم سربار...
تو که بهتر وضع منو میدونی ...
هنوز یادم نرفته چه خرابکاری هایی با ندونم کاری هام کردم....
من با تمام وجودم داشتم استرس و ترسم رو نشون میدادم، اما لیلا خیلی ریلکس، لبخند قشنگی زد و دستم رو گرفت و گفت: بلند شو... بلند شو....با من بیا که دوای دردت پیش خودمه!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
29.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نکات_آمورشی
🔰جایگاه فرزند و ضرورت تربیت آن
🎙 از آیتالله ناصری بشنویم.
🏴 روح آیت الله ناصری به ملکوت اعلی پیوست.
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
#نکته👌🌹
و َمَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِنًا قَدْ عَمِلَ الصَّالِحَاتِ فَأُولَئِكَ لَهُمُ الدَّرَجَاتُ الْعُلَى (طه / آیه 75)
و هر كس #مؤمن باشد و عمل صالح انجام داده باشد در محضر او حاضر شود درجات عالي براي اوست.
#شبتون_حسینی
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام بر تو ای مولایی که
در برابر کلام نافذت،
همه دلیل ها رنگ می بازد؛
سلام بر تو و بر روزی که
برهان های محکمت،
جایی برای تردید
باقی نخواهند گذاشت...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام
#روزتونمهدوی
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
✨🕊✨ #کارگاه_ارتباط_موثر_باهمسر 3⃣1⃣ ⚙️ #مهارتهای_همسرداری 💯 #اقتدار_مردانه #خواسته_زنانه (الف) ✍🏼ی
✨🕊✨
#کارگاه_ارتباط_موثر_باهمسر4⃣1⃣
⚙️ #مهارتهای_همسرداری
💯 #اقتدار_مردانـه #خواسته_زنانه (ب)
🌀یه خانم وآقایی رفته بودن مشاوره
آقا با عصبانیت گفت:
❎به نظر من هیچ زنی رو نمیشه راضی کرد، هرکاری براشون بکنی بازهم ناراضی و قدرنشناس ان.
🤩ماشین خریدم زیر پاش کردم، چند جا با مادرش به مسافرت فرستادمش، تموم جهیزیه شو با وسایل مدرن امروزی عوض کردم، خونه ی بزرگ و شیک ساختم، اما اون هنوز راضی نیست و شکرگذاری و قدردانی نمیکنه.
😭بعد خانم در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده و بغض گلوش رو گرفته بود، گفت:
💑ازش بپرسین تو ماه چقدر کنار منه؟
من تشنه ی محبت شوهرم. اون تموم وقتشو توی کارخونه میگذرونه.
💘هرموقع شکایت از سردی زندگی کردم با خریدن یه تیکه طلا 💍 و مسافرت فرستادن من همراه خونواده م خواسته راضیم کنه.
💕شوهر من نیازهای عاطفی منو برطرف نمیکنه و به خیال خودش داره این کمبودها رو با خریدهای متوالی و بیش از حد جبران میکنه،
💔😞
🌷البته خدا میدونه که من قدردان رفاهی که ایجاد کرده هستم، اما اینا تموم نیاز یه زن نیست.
#ادامه_درپست_بعدی..
⭕️ عزیزان!
👈 قصه ی پسری رو که برای مادربزرگش کادو خرید میتونیم با قصه ی زندگی این زن و مرد کنار هم بذاریم.
🌍چون مرد دنیای خانوم رو نمیشناخت و با توجه به دنیای خودش که دنیای #اقتصاد و #پول بود با اون رفتار میکرد، هرگز نتونسته بود خانومش رو راضی نگه داره.
درست همانطوریکه پسرک به علت عدم شناخت دنیای بزرگسالان نتونست مادربزرگش رو شاد کنه!
#ادامه_درپست_بعدی..
🕊
🔰تو داستان پسرک دقت کنین
🤔🧐
🔹پسرک پر از توقع بود و انتظار داشت مادر بزرگش خیلی خوشحال بشه.
🔸این مرد هم انتظار داشت بخاطر فعالیت های اقتصادیش ازش تمجید بشه، اما این اتفاق نیفتاد.
⭕️ با توجه مثالایی که براتون زدیم متوجه شدین که شناخت دنیای متفاوت مرد و زن میتونه، عامل مهمی در ایجاد رضایتمندی زناشویی باشه.
#ادامه_دارد ....
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤