13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو این ۳ دقیقه ببینید، چه جوری و با چه توجیهی رواج مصرفگرایی در سال های بعد از جنگ، بحران تکفرزندی رو برای کشور ایجاد کرد
#جمعیت
#تک_فرزندی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
دادن حق انتخاب و آزادی به كودك در ساختن شخصيت مثبت وسازنده كودك بسيار مهم و اساسی است.
اما دادن انتخاب بايد محدود باشد.
سوال نكنيد،لباس چی ميخوای بپوشی؟
به او دو یا چند لباس پيشنهاد بدهيد تا كودك گيج نشود و انتخاب برای او آسانتر باشد.
مثلا نپرسيد غذا چي دوست داری؟
به او دو حق انتخاب بدهيد تا بعدا با خواستن غذایی خاص مجبور به نپذیرفتن آن نشوید!
حد آزادی به كودك تا جايی است كه باعث آسيب به خود يا ديگری نشود و به حقوق كسی تجاوز نكند.
#تربیت_فرزند
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
جنگ ۳۳ روزه.mp3
11.68M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای جنگ ۳۳ روزه عماد مغنیه با کمک های حاج قاسم🧔🏻♂
🟡 اسرائیل 🇮🇱 که دنبال بهانه بود برای جنگیدن حمله هوایی 🚀
رو آغاز کرد حمله از همه طرف به کشور لبنان 🇱🇧
خصوصاً به قسمت جنوبی شهر بیروت که حزب الله لبنان اونجا بودند 💣
#عماد_مغنیه
#قسمت_دهم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
24.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«دیو چو بیرون رود فرشته درآید»
⭕️ فیلم مستند کمیاب و زیبا
🔹تصاویر تلویزیون ایران در روز ١١ و ١٢ بهمن☺️
🔹تصاویر آماده شدن مردم و تمیز کردن خیابانها
#دهه_فجر
#ورود_امام_خمینی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
12.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 ظریف و حمایت از بی حجابی
چرا از #ظریف توقع حمایت از دین اسلام نداشته باشیم؟
💯نظر امام خمینی (ره) درباره بی قانونی
#جهاد_تبیین #حجاب
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت پنجاه و هشتم ونهم ▫️تمام تنم از شوک واکنش سردش، لمس شده بود و به سختی ت
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصتم
▫️هنوز پیام را باز نکرده و خط اول پیام از صفحۀ اصلی موبایل پیدا بود: «زندگی جدید خوش میگذره؟»
▪️شمارهاش را از موبایلم حذف کرده بودم و نیاز نبود چندان در ذهنم جستجو کنم که لحن نحسِ پیام، فریاد میزد عامر دوباره سراغم آمده و همسرم کنارم دراز کشیده بود که نفسم از ترس بند آمد.
▫️مهدی متوجه نگاه خیرهام به صفحۀ گوشی شده بود و با کنجکاوی سؤال کرد: «چیزی شده؟»
▪️جرأت نمیکردم نگاهش کنم مبادا از وحشت افتاده به چشمانم شک کند و میترسیدم پیامها را باز کنم که روی گوشی انگشتانم از ترس میلرزید و مهدی دوباره پرسید: «حالت خوبه؟»
▫️نگاهم از صفحۀ گوشی تا چشمان نگرانش کشیده شد و برای گفتن یک کلمه نفسم گرفت: «خوبم...»
▪️اما نه فقط دستانم که حتی لحنم از وحشت به لرزه افتاده بود، مهدی دلواپس حالم روی تخت نیمخیز شد و من باید از کنارش فرار میکردم که به سرعت از جا بلند شدم و با گامهایی بلند از اتاق بیرون رفتم.
▫️دنبال پناهی دور خانه میچرخیدم و از همان اتاق نشیمن میدیدم مهدی هنوز از روی تخت نگاهش به من است و دنبال دلیلی برای اینهمه اضطرابم میگردد که خودم را به آشپزخانه کشاندم و کنار کابینتها روی زمین نشستم.
▪️تنم از ترس یخ کرده و باید زودتر میفهمیدم چه خوابی برایم دیده که با دلهره پیامها را باز کردم و از آنچه دیدم، نگاهم از نفس افتاد: «یه امانتی پیش من داری! اگه میخوای تحویلش بگیری، باید همدیگه رو ببینیم وگرنه مجبور میشم بدم به یکی دیگه! اونوقت معلوم نیس سر پخش شدن این امانتی، اون ایرانی چه بلایی سرت بیاره! میدونی که آبروش خیلی براش مهمه، پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن! من فقط میخوام یه بار ببینمت!»
▫️گوشۀ آشپزخانه تمام تن و بدنم میلرزید و چشمانم از ترس دیوانه شده بود که مدام بین کلمات میچرخید و هر چه میخواندم، نمیفهمیدم از چه امانتی صحبت میکند و دوباره به چه بهانهای تهدیدم میکند.
▪️مقابل خودم آن عکس را از موبایل و لپتاپش پاک کرده بود، مطمئن بودم این روزها سرخوش همنشینی با عشق جدیدش شده و نمیدانستم دیگر از جان من چه میخواهد.
▫️تمام رگهای سرم از درد آتش گرفته و در خلسۀ اینهمه وحشت در حال خفه شدن بودم که دستی سرِ شانهام نشست و من وحشتزده جیغ کشیدم.
▪️از ترس کسی که بیهوا سراغم آمده بود، از جا پریدم و رنگ مهدی از واکنش من بیشتر پرید که قدمی عقب رفت و نگرانِ حالم فقط یک کلمه گفت: «نترس!»
▫️میدید گوشی میان انگشتانم میلرزد و میفهمید هر آشوبی به جانم افتاده در همین موبایل است که با دلشوره پاپیچم شد: «چرا به من نمیگی چی شده؟»
▪️با نگاه ناامیدم التماسش میکردم دست از سرم بردارد و از ترس اینکه گوشی را از دستم بگیرد و پیامها را بخواند به لکنت افتادم: «هیچی... حال... مامانم... خوب نیس... نگران... نگرانش شدم.»
▫️شاید بهانهتراشیام بیش از حد ناشیانه بود که ناباورانه نگاهم کرد و فهمید نمیخوام حرفی بزنم که دیگر چیزی نپرسید و در سکوتی سنگین به سمت یخچال رفت.
▪️یک لیوان آب برایم ریخت و دستانم هنوز از ترس میلرزید که کمک کرد لیوان را بگیرم و همینکه سرمای بدنم را حس کرد، نگرانتر شد: «تو چت شده آمال؟»
▫️مثل کودکی وحشتزده لبهایم از ترس میلرزید و تحمل اینهمه وحشت را نداشتم که مقابل چشمانش به گریه افتادم و با لب و دندان لرزانم به عشقم دروغ گفتم: «هیچی نشده! مامانم حالش بد شده!»
▪️همین امشب از فلوجه آمده و مادرم را دیده بود که متحیر شد: «ما که از اونجا اومدیم حالش خوب بود، چی شده یه دفعه؟»
▫️پیامهای عامر روی موبایلم بود و شبیه کسی که در حال غرق شدن باشد به هر بهانهای چنگ میزدم تا از مخمصه بازخواست مهدی نجات پیدا کنم: «بعضی وقتا اینجوری میشه!»
▪️آبی که برایم ریخته بود به سمت دهانم بردم؛ چند قطره بیشتر از گلویم پایین نرفت و چارهای جز فریب دادنش نداشتم و فقط میخواستم این کابوس زودتر تمام شود که معصومانه ناله زدم: «الان فقط دلم میخواد بخوابم.»
▫️لیوان آب را از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت، پابهپای تن و بدن لرزانم تا اتاق آمد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم.
▪️دلش نمیآمد بخوابد که کنارم نشسته بود و احساس میکردم حرفهایم را باور نکرده که همچنان با نگرانی نفس میکشید و سایه تردید نگاهش هرلحظه پُر رنگتر میشد.
▫️موبایلم فقط با اثر انگشتم باز میشد و خیالم راحت بود وقتی خوابم ببرد نمیتواند پیامها را بخواند که چشمانم را بستم و پشت همین چشمان بسته، فقط پیام عامر در ذهنم رژه میرفت.
▪️بدنم همچنان روی تخت میلرزید و مطمئن بودم با اینهمه وحشت خوابم نمیبرد اما تنها راه فرارم همین بود که پلکهایم را روی هم فشار میدادم و همزمان، نرمی نوازش سرانگشتان مهدی را روی صورتم حس کردم...
📖 ادامه دارد...
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ای رونق ندبه های آدینه بیا
ای مرهم دردهای دیرینه بیا
تا اینکه به ما شب زدگان نور رسد
یک جمعه تو با چراغ و آیینه بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام
#روزتونمهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀