✨🕊✨
#کارگاه_ارتباط_موثر_باهمسر 3⃣1⃣
⚙️ #مهارتهای_همسرداری
💯 #اقتدار_مردانه #خواسته_زنانه (الف)
✍🏼یه مادر با پسر چهار و نیم سالهش برای خرید به بازار رفته بود.
مامانه به بچهش گفت:
🎉راستی امشب تولد مامان بزرگته، اگه دوست داری میتونی از این فروشگاه براش #کادوی_تولد بگیری. پسر داشت میگشت تا یه کادوی مناسب پیدا کنه.
👈🏼بالاخره یه بسته سُک سُک، لواشک و پاستیل رو برای کادو به مامان بزرگش انتخاب کرد.
❣️پسر فکر میکرد که بهترین هدیه دنیا رو برای مامان بزرگش خریده و مامان بزرگ بخاطر این هدیه خیلی خوشحال میشه و اون رو به عنوان بهترین هدیه دنیا قبول میکنه ...
💞💜💕💝
💗پسر با این تصورات بچه گانه ذوق کرده بود و سر از پا نمیشناخت!
اقوام دور هم جمع شدن و 64 سالگی مامان بزرگ رو جشن گرفتن. نوبت کادو دادن پسر کوچولو که رسید، کادوش رو با ذوق و شوق تمام به مامان بزرگ داد و انتظار داشت شدیداً تشویق بشه، اما ...
😒مامان بزرگ کادو رو گرفت و با یه آفرین ساده جریان رو تموم کرد. پسرک خیلی ناراحت شد. 💔
‼️پیش مامانش اومد و سؤال کرد:
چرا مامان بزرگ از کادوی من ذوق نکرد و خیلی خوشحال نشد⁉️
#ادامه_درپست_بعدی..
⭕️دوستان!!
🔅میخوام این داستان رو با هم تحلیل کنیم:
🔹به نظر شما چرا پسر نتونست کادوی مناسب برای مامان بزرگش تهیه کنه؟
🔸چرا برای دادن یه هدیهی ساده این همه انتظار داشت؟
🔹و چرا مادربزرگ موقع گرفتن هدیه خیلی با گرمی رفتار نکرد؟
💡کاملاً درسته، چون پسر دنیای مادر بزرگشو نمیشناخت و نمیتونست دنیا رو از دید اون ببینه.
💟شاید اگه دنیای مامان بزرگش رو میشناخت و میتونست به نیازهای دنیای سالمندی فکر کنه، براش یه عصا میخرید و کلی ازش تحسین و تمجید میشد.
#ادامه_درپست_بعدی..
📌امروز میخوام شما رو با یه واژهی روانشناسی که تو زندگی زناشویی خیلی مهمه، آشنا کنم،
💟این واژه « #همدلیه »!!
✔️همدلی یعنی قدرت درک دنیای دیگران، حساس بودن به نیازها و احساسای دیگران!!
❌و در مقابل خودمحوریه که عدم قدرت دیدن دنیا از دیدگاه دیگرانه.
🔻متأسفانه گاها این خودمحوری تا بزرگسالی میمونه.
💬در ادامه جریان یه شخصی رو براتون تعریف میکنم....
#ادامه_دارد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
14.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرسش : برای اصلاح رفتارهای ناشایست همسرمان چه کنیم ؟
#پرسش_و_پاسخ
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
هدایت شده از بانوی خاص🌹
#تنها_میان_داعش
💥 برگرفته از حوادث #حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید #قاسم_سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
#تنها_میان_داعش
#قسمت93
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
#تنها_میان_داعش
#قسمت94
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
#نکته👌🌹
#شب_بخیر
🍀در بدترین روزها امیدوار باش
که همیشه زیباترین باران از سیاه ترین ابرها می بارد
📕امام علی (عليه السلام):
عِنْدَ تَنَاهِي الشِّدَّةِ، تَكُونُ الْفَرْجَةُ؛ وَ عِنْدَ تَضَايُقِ حَلَقِ الْبَلَاءِ، يَكُونُ الرَّخَاءُ.
📖چون سختى به نهايت رسد، گشايش آيد و چون حلقه هاى بلا تنگ گردد، آسودگى فرا رسد.
شبتون مهدوی
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤