eitaa logo
بانوی خاص🌹
412 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 کانال بانوی خاص ❤️همسرداری 👩‍🏫فرزند پروری 🏠خانه داری احکام و مطالب متفرقه سوالات مشاوره کاملا رایگان تبادل و ارتباط با ادمين: @delaram7645 لينك كانال👇 https://eitaa.com/joinchat/1265893419C1fe8b5bb94
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ همه زیبایی هر صبح به تکرار این آیه است..؛ 💓الیس الصبح بقریب؟ 💓 آیا،صبح، نزدیک نیست ؟ ❣ومن دوباره بیاد می آورم... که طلوع حضورت، نزدیک است! ،یگانه صبح زمین. 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج اَلــــــسٰاعة ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 قسمت3⃣ 🔆ماه چهارم بارداری ⬅️روزهای پنج شنبه و جمعه سوره الدهر بخواند📖 ✅ در تمام نماز ها در یک رکعت سوره قدر را تلاوت کند🌹 ✅ بعد از نماز دست را روی شکم گذارده سوره قدر کوثر و صلوات کبیره را بخواند 👌 ✅و بعد از آن بگوید⬅️ ربناهب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین اجعلنا للمتقین اماما🤲 ✅۷ مرتبه استغفر الله ربی واتوب الیه بگوید ✅هر روز بعد از نمازها ۱۴۰ مرتبه صلوات بفرستد 🌹 ✅از اول ماه چهارم نماز شب بخواند👌 ✅ هر روز بر ۲ عدد انجیر سوره وتین بخواند و آن را ناشتا بخورد😋 ✅ ضمناً نام کودک قبل از ۴ ماه و ۱۰ روز انتخاب شود👌
قسمت4⃣ 🔆ماه پنجم بارداری ⬅️روزهای پنجشنبه و جمعه سوره الفتح تلاوت کند📖 ✅ در یک نماز سوره النصر بخواند و بعد از نماز دست را روی تربت کشیده و شکم بماند😍 ✅هر روز صبح مقداری خرما تناول نماید 😋 ✅از ابتدای ماه پنجم در وقت نماز دست بر روی شکم نهاد اذان و اقامه بگوید👌 🔆ماه ششم بارداری ✅روزهای پنج شنبه و جمعه سوره واقعه را قرائت کند📖 ✅ شب ها در یک نماز سوره التین بخواند بعد از هر نماز دست بر تربت کشیده بر شکم بمالد😍👌 ..
قسمت5⃣ 🔆ماه هفتم بارداری ✅از ماه هفتم به بعد و پس از نماز صبح سوره انعام را بر بادام بخواند و سپس آن را بخورد 😋 ✅و این کار را تا ۴۰ روز ادامه دهد👌 ✅ خواندن اذان و اقامه و نماز شب را فراموش نکند 🌹 ✅روزهای دوشنبه سوره النحل روزهای پنج‌شنبه و جمله سوره یاسین و تبارک و در تمام ماه های هفتم هشتم و نهم سوره نور را قرائت کند و در نماز یومیه سوره قدر و توحید بخواند📖 ✅روزی ۱۴۰ مرتبه صلوات بفرستد هر روز بر یک عدد میوه به سوره یاسین بخواند و آن را ناشتا بخورد 😋 ✅همچنین از ماه هفتم به بعد پنج سوره قرآن را که با تسبیح شروع می شود تلاوت کند که عبارتند از حدید حشر صف جمعه تغابن👌🌹 ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تربیت نسل مهذب زمان های نامناسب برای انعقاد نطفه ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
🌜💫🌜💫🌜💫 خوابیدن نوزاد هم قوانین خاص خودش را دارد. 💫کودک را به روی شکم نخوابانید. 💫 از رختخواب شل که احتمال خفگی نوزاد و گرفتن را تنفس اورادارد استفاده نکنید. 💫نوزاد را روی بالش رها نکنید . 💫 یک شب سر نوزاد را به سمت راست و شب بعد به سمت چپ قرار دهید تا مدل سر نوزاد تخت نشود. (مخصوصا کودکانی که از طریق زایمان طبیعی متولد شدند.) 💫 اگر لباس خود را کنارش قرار دهید به واسطه حس بویایی گمان میکند مادر در کنارش است و خواب طولانی تری را تجربه میکند، و شما نیز به کارهایتان در زمان خواب طفل رسیدگی می کنید. ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
هدایت شده از بانوی خاص🌹
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» ✍️نویسنده: ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. ✍️نویسنده: ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤