eitaa logo
بانوی خاص🌹
412 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 کانال بانوی خاص ❤️همسرداری 👩‍🏫فرزند پروری 🏠خانه داری احکام و مطالب متفرقه سوالات مشاوره کاملا رایگان تبادل و ارتباط با ادمين: @delaram7645 لينك كانال👇 https://eitaa.com/joinchat/1265893419C1fe8b5bb94
مشاهده در ایتا
دانلود
دستِ ما بر کرم و رحمتِ مهدی باشد عشقِ ما آمدنِ دولتِ مهدی باشد. اولِ ماه ربیع از کرمت یا سلطان ؛ روزیِ ما فرجِ حضرتِ مهدی باشد •••♡حلول ماه ربیع الاول مبارک♡••• ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @Banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانوی خاص🌹
🔰تو داستان پسرک دقت کنین 🤔🧐 🔹پسرک پر از توقع بود و انتظار داشت مادر بزرگش خیلی خوشحال بشه. 🔸این مر
✨🕊✨ ⃣1⃣ (3) ✨روزی روزگاری توی جنگلی درخت کوچولویی بود که کم کم رشد میکرد و روز به روز بزرگتر میشد. 🌳تا اینکه تنه ی درخت ضخیم، و شاخو برگاش مثل یه چتر بزرگ شد. درخت همه چی مثل : نور و غذای کافی داشت، ولی احساس کمبود میکرد. 💢آرزو میکرد کاش میتونستم سایه ام رو مثل یه چتر روی سر یکی باز کنم و تنه ی محکمم کسی باشه و از کسی محافظت کنم. 🔻کاش میتونستم از کسی در برابر باد شدید، سیل، نور زیاد، سرما و گرما کنم، چون فکر میکنم مفید بودن حس خوب بهم میده. ⭕️نزدیک درخت، گلی🌷 بود که آروم آروم غنچه هاش باز میشد. وقتی غنچه های گل باز شد، گل با خودش گفت: کاش میتونستم با بوی خوش و زیبایی و طراوت گلبرگهام باعث کسی بشم، چون با این کار احساس ارزشمند بودن و آرامش میکنم. ..
🌼گل و درخت در این تفکرات غرق بودن که ناگهان درخت نگاهش به گل تازه باز شده افتاد و بهش پیشنهاد داد که بیا یه رو با هم شروع کنیم، 👈چون خداوند در وجود من و تو چیزایی قرار داده که میتونیم برای همدیگه باشیم. 🤔گل با کمی تفکر پیشنهاد همزیستی با درخت رو قبول کرد، اما برای داشتن رابطه بهتر شرطایی گذاشت. 🔅گل به درخت گفت: من چندتا خواسته از تو دارم؛ 🔹بذاری همیشه گل بمونم و نخوای منو شبیه به یه درخت کنی، چون ویژگی های من با جسمم هماهنگه، گل وقتی باطراوت میمونه که گل باشه. ..
🔸دوست دارم ازم دربرابر خطراتی مثل: باد تند، آفتاب زیاد، سرما و گرما و بارون های شدید محافظت کنی. مطمئنم کنی که میتونم در کنار تو به امنیت و آرامش برسم. 💕🛡 اجازه بدی ساقه هام به تنه ی محکم و استوار تو کنه. 😍دوست دارم محافظت کردن از منو دوست داشته باشی، نه اینکه اونو یه بدونی و خسته بشی و بذاری. میخوام کمک کنی تا کنم، از اون درخت های خودخواه که همه ی نور خورشید رو برای خودشون میخوان و اجازه رشد به گیاهان زیردست خودشون نمیدن، خوشم نمیاد، چون اونا فکر میکنن که رشد یعنی تنهایی بزرگ شدن، اما بزرگترین رشد اینه که ! ..
🌳درخت با دقت به حرفای گل گوش میداد و احساس میکرد شو پیدا کرده و آرزوی قبلیش که کم کم محقق میشه. ⭕️درخت وقتی دید که گل اینقدر براحتی صحبت میکنه، بهش گفت: 👈 منم دوست ندارم فقط جسمم یه درخت تنومند و مستقل باشه، ولی ویژگیهای یه موجود دیگه، غیر از درخت رو داشته باشم. آخه درخت هم وقتی تنومند، سرسبز و بانشاط میمونه که حفظ بشه. 💕حس مفید بودن برای تو، بهم خیلی آرامش میده. ⛔️اصلأ دوست ندارم جملاتی رو مثل: اگه تو نبودی من خودم رشد میکردم، تو مانع رشد منی، من در کنار تو اسیر شدم بکار ببری. 🍁فکر میکنم اگه اینجور حرفا پیش بیاد سریع سرسبزی و خرمی و استقامتم از بین بره. ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @Banoye_khaass 🎀
🔰میخوام یه سؤال ازتون بپرسم. آیا متوجه اولین تفاوت مهم زن و مرد در قالب این داستان شدین⁉️ عجله ای نیست، یه کم فکر کنین🤔 اگه دوس داشتین تا فردا جواب هاتون رو برامون بفرستین😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه رسمی داریم ما، اينه که: 🔅وقتی می خوان كسی رو از عزا در بيارن، براش لباس می برن... خدايا بعد از ٢ماه عزا... "بر قامت امام عصر، لباس فرج" "و بر ما، لباس تقوا بپوشان" الهی آمین🌺 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @Banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 | نتیجه گفتن به شوهر 👤 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @Banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#تنها_میان_داعش #قسمت102 تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @Banoye_khaass 🎀
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @Banoye_khaass 🎀