eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹یادت باشه 🍃بخش اول زندگی نامه 🍃فصل ششم دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🍃برگ پنجاه و نهم کلاس آموزش ما با همه خنده هایش تا عصر ادامه داشت ، شب رفتیم خانه پدرم، گفتم:« بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته، می‌خوام بهم نمره بدی»، داداشم را صدا زدم و گفتم :« این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم »، همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم ، بابا در حالی که می خندید چند باری با دست به پشت حمید زد و گفت :« دست مریزاد به این استادت که روی همه استادا رو سفید کرده!» داداش گفت :« فرزانه حالا تو بایست من حرکات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی»، تا این پیشنهاد را داد حمید بلند شد ، دست من را گرفت و نشاند روی مبل، گفت :« نه تو رو خدا ، الان دست و پای فرزانه ضربه می خوره چیزی میشه ، اصلا بی خیال، فرزانه هیچی بلد نیست ، نمی خواد هم یاد بگیره »، روی من همیشه حساس بود ، من هم همین حالت را نسبت به حمید داشتم ، طاقت نداشتم ذره ای آسیب ببیند یا ناخوش باشد ، یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند نیم ساعت غر زدم که چرا حمید را فرستادید بالای چهارپایه بیفته، چیزی بشه من پوست همه رو کندم!»نگران بودم اتفاقی بیفتد، مدام به حمید می گفتم:« تو رو خدا مواظب باش ، به تو چیزی بشه من جون دادما».از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دو دستی گرفته بودم . این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند ، پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن، حمید را روی چشم هایش می گذاشت، مادرم هم کمتر از « حمید جان » صدایش نمی زد ، بیشتر اوقات می گفت پسر خوشگلم ! از همان ابتدا به حمید و برادر دو قلویش خیلی علاقه داشت ، بچه که بودند وقت هایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت ، با آن ها بازی می کرد یا برایشان قصه می گفت، خیلی از اوقات آن ها را جای بچه های خودش می دید. بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم می رفتیم مادرم می گفت :« جای حمید جان بالای خونه ماست»، هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد، همه این ها بر می گشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری دوستش داشته باشند. از دانشگاه که در آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم، ساعت تقریبا سه بعدازظهر اتوبوس خلوت بود ، دوستم از داخل کیفش آلوچه در آورد و تعارف کرد، من یکی برداشتم و تشکر کردم ، کمی که گذشت دوستم پرسید :« روزه ای فرزانه؟ آلوچه رو نخوردی ؟ شاید هم خوشت نمیاد؟» ، گفتم :« نه روزه نیستم ، این چیز ها تنهایی از گلوم پایین نمیره ، هر چه باشه میندازم تو کیفم می برم خونه با آقامون می خورم »، تا گفتم آقامون حمید زنگ زد ، گفتم :« میگن حلال زاده به داییش می ره تا گفتم آقامون زنگ زد »، حمید گفت :« من رسیدم خونه منتظرتم ناهار بخوریم بعد برم باشگاه برای تمرین »، جواب دادم :« چند دقیقه دیگه می رسم ». آلوچه به دست زنگ خانه را زدم ، حمید در را باز کرد ، تا رسیدم گفتم :« حمید آقا، باعث تعجب زود اومدی خونه »، گفت :« با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم »، با حسرت خاصی این جمله را گفت ، خیلی به آکواریوم علاقه داشت ، خودش بلد بود ، شیشه ها را می گرفت و چسب می زد و آکواریوم درست می کرد ، ولی من خوشم نمی آمد ، از جانوران ترس داشتم مخصوصا ماهی ، وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت خیلی ناراحت شدم، گفتم :« با این که من خوشم نمیاد ولی هر وقت خونه بزرگ تر رفتیم اون موقع مشکلی نداره تو می تونی برای خونه خودمون هم آکواریوم درست کنی ». تا این را گفتم از ته دل با خوشحالی گفت :« حالا که رضایت دادی برو سمت یخچال ، چیزی که ببینی حتما خوشحال میشی !» گفتم :« آب آلبالو ؟»، گفت :« خودت برو ببین »، عادت داشت هر وقت با دوستش ابمیوه می خورد ، حتما یک لیوان هم برای من می خرید ، مخصوصا آب آلبالو ! می دانست من دوست دارم. من که می دانستم از این کار ها زیاد انجام میدهد کلی ذوق کردم ، گفتم :« حمید جان تا من میرم یخچال تو بیا این آلوچه رو نصفشو بخور نصفشم نگه دار برا من ، دلم نیومد تنهایی بخورم ». وارد آشپزخانه که شدم یک برگه دیدم که حمید با آهن ربا روی یخچال چسبانده بود ، یک طرف ایام هفته را نوشته بود و بالای برگه نوشته بود ناهار، شام ! بعد داخل هر خانه نام یکی از ائمه را مشخص کرده بود ، گفتم :« این چیه آقا ؟». گفت :« از این به بعد هر غذایی درست کردیم نذر یکی از ائمه باشه ،هر روز غذا رو با ذکر و نیت همون امام درست کن ، این طوری باعث میشه ما هر روز غذایی که نذر اهل بیت شده بخوریم و روی نفسمون تاثیر مثبت داشته باشه ، روی در یخچال هم چسبوندم که همیشه جلوی چشممون باشه »، به حدی از این طرح حمید خوشم آمده بود که به کل آب آلبالوی داخل یخچال یادم رفت !🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹الهی دراین شب زیبا سایه خدابرسرتون سلامتی بروجودتون سرسبزی درخانه هاتون سخاوت خدا درمالتون سرنوشت نیکو در عمرتون سبد سنبل در دستتون سیب خنده رولباتون..❤️ شبتون درآرامش ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوست مثل گل , صحبت دوست مثل پرواز ، کبوتر می و موسیقی و مهتاب و کتاب کوه , دریا , جنگل , یاس , سحر این ها همه یک سو و یک سوی دگر چهره ی همچو گل تازه تو ! دوست دارم همه عالم را لیک "هیچ کس را نه به اندازه تو ...💕 شبت در آرامش ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام حسین (علیه السّلام) شبانگاه بیست و هشتم رجب و به نقلی دیگر سوم شعبان سال 60 هجری به همراه 82 نفر از اهل بیت و یارانش از مدینه خارج شد. در این سفر به جز محمد بن حنفیه بیشتر خویشاوندان امام حسین(ع) از جمله فرزندان، برادران، خواهران و برادرزاده‌های آن حضرت(ع)، ایشان را در این سفر همراهی می‌کردند. علاوه بر بنی هاشم، 21 نفر از یاران امام حسین(ع) نیز با ایشان در این سفر همراه شده بودند. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Chelleh Neshin.mp3
7.5M
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
36.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰چرا نمی تونم نمازشب بخونم؟ پاسخ آیت الله ناصــری ره بـه شخصـی کـه مـی گفت: دوست دارم نمازشب بخونم، ولی نمیتونم...❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
❣چه هوایی؛نم باران وخیابان و من و این همه دوست داشتنت کجایی جانِ دل..💕 که ببینی‌کویر جانم دل به باران سپرده به یاد آن روزِ بارانی خوبم آرامم اما ، دلتنگ..💕 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا