VID_20210828_190506_105_۲۰۲۱۰۸۲۸۱۹۰۶۲۲۲۳۵_a01.mp3
1.68M
❣بعضیوقتهادلکندن،ازیسریچیزهای
خوبباعثمیشهیسریچیزهایبهتربدست
بیاری!!!
#امام_زمان
#ارباب_دلم
#امام_حسین
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 شب زیارتی
🌹حیَّ علی الحسین و سلام
علی الحسین...💞
#سلام_مولا_جانم
#ارباب_دلم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❤️
دِلآراما ؛ نگارا ! چون تو هستی
همه چیزی که باید ؛ هست ما را
#یگانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹🌹
🌹
🍃فصل هفتم
🍃برگ هفدهم
موقع رفتن رو به من کرد و گفت :« قدم ! اتاق دم دستی خیلی کثیف است . آن را جارو کن و دوده اش را بگیر .»
صمد لباس پوشیده بود که برود . کمی به فکر فرو رفت و گفت :« تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی ؟!»
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد . بدون اینکه جوابی بدهم . صمد گفت:« نمیتونی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی .»
کاپشنش را در آورد و گفت :« من بچه ها را نگه میدارم ، تو برو اتاق ها را تمیز کن . کارت که تمام شد ، من میروم .»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند . بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم . صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد .
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم . لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی . تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده . همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم ، صدای گریه ی دو قلو ها در آمد . اول اهمیتی ندادم . فکر کردم صمد آن ها را آرام میکند . اما کمی بعد ، صدای صمد هم بلند شد .
قدم ! قدم ! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند ؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود . دوقلو ها بیدار شده بودند و شیر می خواستند . یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیر ها شدم . صمد به بچه ای که بغلش بود ، شیر داد و من هم به آن یکی بچه . بچه ها شیر شان را خوردندو ساکت شدند . از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق . هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه ی دوقلوها بلند شد . حتما خیس کرده بودند . مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند ، بروم دنبال بچه ها ، حدسم درست بود . دوقلو ها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند ، مشغول عوض کردن بچه ها شدم . صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد . می گفت :« می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم .»
بچه ها را تر و خشک کردم . شیرشان را هم خورده بودند ، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند . دوباره رفتم سراغ کارم . جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم . گرد و خاک اتاق را برداشته بود . با روسری ام جلوی دهانم را بستم آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند . فکر کردم اتاق را که جارو کردم ، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخوردند که دوباره صدای گریه ی بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد .
قدم ! قدم ! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند .
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان . بچه ها شیرشان را خورده بودند ، جایشان هم خشک بود ، پس این همه داد و هوار برای چه بود ؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن . نگران کار های مانده بودم . صمد هم دیرش شده بود . اما با این حال ، مرا دلداری می داد و می گفت :« بچه ها که خوابیدند ، خودم می آیم کمکت .»
بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند . اما تا آن ها آرام شوند، کارم در آمده بود . یا شیر درست می کردم ، یا جای بچه ها را عوض می کردم ، یا مشغول خواباندنشان بودم .
تا چشم به هم زدم ، عصر شد و مادرشوهرم برگشت ؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم ، نه حیاطی شسته بودم ، نه شامی پخته بودم ، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم . از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد . مادر شوهرم که اوضاع را این طور دید ، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد . صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند . مادر شوهرم دیگر چیزی نگفت . بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
از فردا صبح ، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت . توی قایش کاری پیدا نکرد . مجبور شد به رزن برود . وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند ، ساکش را بست و رفت تهران .
چند روز بعد برگشت و گفت :« کار خوبی پیدا کرده ام . باید از همین روزها کارم را شروع کنم . امده ام به تو خبر بدهم . حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم . چاره ای نیست .»
خیلی ناراحت شدم . اعتراض کردم :« من برای عید امسال نقشه کشیده بودم . نمی خواهد بروی .»
صمد از من بیشتر ناراحت بود . گفت :« چاره ای ندارم . تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند . دیگر خجالت می کشم . نمی توانم سر سفره ی آن ها بشینم . باید خودم کار کنم . باید نان خودمان را بخوریم .»
صمد رفت و آن عید را ، که اولین عید بعد از عروسی مان بود ، تنها سر کردم . روز های سختی بود . هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم .هر شب هم خواب صمد را می دیدم .🍂
#دختر_شینا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹من ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾـی ﭘﺮﻭﺍنه
ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ
ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ
ﺑﻪ ﺑﯽ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ
وﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ
ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽﺳﺖ
ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ قلبمان
آسمان دلتون پرستاره
شبتون بخیر🌙✨
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz