🎊 ۳۰ اردیبهشت، روز ملی جمعیت گرامی باد
#روز_ملی_جمعیت
#فرزندآوری
#روز_دختر
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🔴 #کوک_کردن_زندگی
💠 یک اسباب بازی کوکی زمانی #تحرّک دارد که او را کوک کنند. به هر اندازه که کوک شود حرکت میکند. و جالب این است تا وقتی این اسباب بازی #کوک نیست کسی به او توجه و اعتنایی ندارد چون راکد و بیتحرّک است اما وقتی کوک میشود، خودِ کوککننده به آن خیره شده و از حرکت آن لذّت میبرد.
💠 زن و مرد برای تحرّک و #نشاط در خانه باید ساز یکدیگر را کوک کنند. وقتی سازتان کوک باشد مورد توجه و #محبّت بیشتر همسر قرار میگیرید. در واقع عامل لذّت بردن از زندگی و همسرتان به دست خودتان است.
💠 راه خوب کوک کردنِ همسر، #محبّت ویژه و احترام خاص به همسر با در نظر گرفتن قلقها، نیازها و توقّعات منطقی اوست.
💠 نگذارید همسرتان #سرد و بیتحرّک شود دوباره او را کوک کنید تا زندگی واقعی جریان داشته باشد و به زندگی شما ریتم #زیبا دهد.
#عاشقانه
#روز_دختر
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹🌹
🌹
🍃برگ سی و سوم
جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت :(میخواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.)
نگهبان مخالفت کرد و گفت:( ایشان ممنوع الملاقات هستند.)
دست خودم نبود شروع کردم به گریه و التماس کردن.
در همین موقع پرستاری از راه رسید، وقتی فهمید همسر صمد هستم دلش سوخت و گفت:( فقط تو می توانی بروی تو، بیشتر از دو سه دقیقه نشود. زود برگرد.)
پاهایم رمق راه رفتن نداشت.
جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم.
با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد.
نفسم بالا نمی آمد پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟
یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد.
روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید و گفت:( سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند.)
و اشاره کرد به تخت کناری.
باورم نمی شد یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود.
چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونههایش تو رفته بود و استخوانهای زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم.
یک لحظه ترس برم داشت.
پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود لاغر و خشک شده بود با خودم فکر کردم نکند خدای نکرده...
رفتم کنارش ایستادم، متوجه ام شد، به آرامی چشم هایش را باز کرده و به سختی گفت :(بچه ها کجا هستند؟!)
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی میتوانستم حرف بزنم. اما به هر جان کندنی بود گفتم:( پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟)
نتوانست جوابم را بدهد.
سرش را به نشانه تایید تکان داد و چشم هایش را بست.
این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد.
چشمم به سرم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود، همان پرستار سررسید و اشاره کرد بروم بیرون.
توی راهرو که رسیدم دیگر اختیارم دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت:( بیا، بیا با دکترش حرف بزن.)
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود.
گفت:( آقای دکتر ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.)
دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد. پرونده را بست و به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوالپرسی کرد و گفت:( خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده اما وضعیت یکی از کلیه هایش وخیم تر است احتمالاً از کار افتاده.)
بعد مکثی کرد و گفت:( دیشب داشتند اعزامشان میکردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند حتما توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم رضایتبخش است. فعلاً خطر رفع شده البته متاسفانه همانطور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.)
چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود. اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند.
هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان تا نزدیک ظهر پیشش میماندم ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و نهاری میخوردم،دوباره بعد از ظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم، تا غروب پیشش میماندم.🍂
#دختر_شینا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz