نکات مفید تاریخی درباره حضرت ام البنین علیها سلام
امشب شب وفات حضرت ام البنین هستش.🖤
#ام_البنین
#بانوی_ادب
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل۱۲
🌱برگ ۴۹
پیرمرد به چشم های درشت برک خیره شد و با صدای آهسته تری گفت:《اگر از من میشنوی،بدان که حق با علی است. من در زمان خلیفهی سوم یک سالی در مدینه بودم. همهی این جماعت را میشناسم، اما علی چیز دیگری است؛علم و دانش علی،متانت و بزرگمنشی علی و زهد و تقوایش را در هیچ کس ندیدم. به همین دلیل است که شنیدیم شما مردم حجاز و عراق با جان و دل با او بیعت کردید. چون فاصلهی علی از خلفای پیشین بسیار و به رسولالله اندک است. 》
بعد سوهان را به تیغه ی شمشیر کشید و ادامه داد:《البته در شام نباید اسم علی را ببری؛مگر اینکه او را لعن کنی. مواظب جاسوسان معاویه باش و از علی پیش کسی سخنی نگو. 》
برک گفت:《اما در حجاز و عراق،علی به کسی اجازه نمیدهد معاویه را لعن کند. 》
پیرمرد گفت:《و این تنها یک دلیل برای برتری علی است. از من میشنوید،شما باید خیلی مواظب جان علی باشید تا به سرنوشت خلیفهی سوم،دچار نشود. در شام از بس علیه علی سخن گفتهاند،برخی متحجران حاضرند بدون هیچ چشم داشتی
به کوفه بروند و علی را بکشند!》
این سخن پیرمرد چون پتکی بر سر برک فرود آمد. پیرمرد ناخواسته او و دوستانش را جزء متحجرانی دانسته بود که قصد جان علی را کرده بودند. گفت:《اما میدانی که اگر علی در صفین با معاویه مدارا نمیکرد و تن به حکمیت نمیداد،امروز شام از پیکرهی حکومت او دور نمی افتاد. من آن روز خود در صفین بودم و دیدم که صبر و بردباری علی و آن ماجرای قرآن به نيزه کردن معاویه،چگونه سپاه علی را دو پاره کرد و در نهایت معاویه را که شکستن حتمی و سقوط حکومتش قطعی بود،پیروز جنگ گردانید. 》
پیرمرد همان طور که مشغول تیز کردن شمشیر بود،بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت:《آفرین به تو جوان!میدانستم که دارندهی این شمشیر،باید مرد میدان دیده و کار آزموده ای باشد. 》
بعد شمشیر را مقابل صورتش گرفت و گفت:《این شمشیر به اندازهی کافی تیز بود،با وجود این چنان تیزش کردم که اگر به کمر گاوی ضربتی بزنی،از وسط دو نیم خواهد شد. 》
سپس با دستمال نمدار،تیغه ی شمشیر را تمیز کرد و گفت:《خوب غریبه،نگفتی به چه قصدی به شام آمدی؟ان شاءالله که خیر است!》
برک که جواب این سؤال را از قبل آماده داشت،پاسخ داد:《من قاری قرآنم؛به دعوت یکی از دوستانم به شام آمدهام تا چند صباحی به جمعی در حفظ قرآن کمک کنم. 》
پیرمرد با خوشحالی گفت:《چه خوب!من همیشه آرزو داشتم قرآن را حفظ کنم...
آیا من هم میتوانم در جمع شما شرکت کنم؟》
برک پاسخ داد:《خیلی متأسفم که جلسات ما به پایان رسیده و من همین فردا عازم حجاز هستم. 》
بعد شمشیر را به طرف او گرفت و گفت:《ممنونم پدر!خوب تیزش کردید. 》
پیرمرد گفت:《امیدوارم مجبور نشوی از این شمشیر استفاده کنی. 》
برک سرش را آرام تکان داد و پوزخندی زد.
برک معاویه را اولین بار در صفین دیده بود؛اما معاویه ای که در شام دید،با معاویه ی صفین تفاوت بسیاری داشت. آن روز او خود را سرتا پا در لباس رزم پوشانده بود. معاویه ی شام اما برای خود هیبتی داشت پر دبدبه و کبکبه؛به خلیفهی مسلمین نمی مانست. 》
خانهاش به جای آنکه اتاقی در کنار مسجد باشد،قصری بود که مردم شام به آن قصر خضرا میگفتند. با گنبد و بارو و دیوارهایی بلند که چون نگینی در مرکز شهر میدرخشید.
معاویه در پوشش محافظان و همراهانش به مسجد میآمد. موقع نماز،محافظانش هم به او اقتدا میکردند. برک هر بار که به مسجد آمده بود،از زوایای مختلف نقشهی ترور را بررسی کرده بود. به نظر نمیرسید انجام کار،مشکل باشد. اگر قرارش برای ترور،صبح نوزدهم رمضان نبود،میتوانست یکی دو شب پس از ورودش به شام، کار معاویه را یکسره کند.
بلاخره آن صبح موعود فرا رسید. آن شب برک تا اذان صبح بیدار بود؛نه از اینکه اضطراب اجرای نقشهاش را داشته باشد یا از چیزی بترسد و بیخواب شود،بلکه عادت داشت در شب قدر بیدار بماند و قرآن بخواند و نماز. این شب قدر اما متفاوت تر از شبهای قدر سالهای پیش بود؛او قصد داشت به یک تکلیف بزرگ و عبادتی بزرگتر عمل کند. کشتن مردی که یکی از عوامل تفرقه و اختلاف در دین بود،ثوابش کم از عبادت،و کشته شدن در این راه کم از شهادت نبود.
طبق نقشه،بعد از به قتل رساندن معاویه باید به سمت مناره ی مسجد میرفت،از پلههای باریک آن بالا میکشید و تا خلوت شدن مسجد و طلوع خورشید در آنجا میماند و با لباس مبدلی که زیر لباسش پوشیده بود،از مسجد خارج میشد.
آن روز صبح وقتی وارد شبستان مسجد شد،معاویه در محراب بود و نمازگزارها فضای شبستان را پر کرد. برک در انتهای شبستان ایستاد. قبضه ی شمشیرش را محکم در دست فشرد. تصمیم داشت در همان رکعت اول کار را تمام کند. ترسی به دل نداشت و زیر لب ذکر میگفت و از خدا میخواست تا مأموریتش را به خوبی انجام دهد.
معاویه و نمازگزاران به رکوع رفتند. برک چند ثانیه فرصت داشت تا به سمت معاویه یورش ببرد. وقتی حرکت کرد که معاویه برای سجده ی دوم خم شده بود. برک بسم الله ی گفت و با گامهای بلند پیش رفت. معاویه در سجده بود که برک شمشیرش را بلند کرد و فرود آورد. شمشیر بر زانوی معاویه اصابت کرد و آن را شکافت. فریاد دلخراش معاویه سکوت را شکست. برک شمشیرش را بلند کرد تا ضربهی دیگری بزند،اما دستی مچ دستش را گرفت و بعد دستهایی او را از پشت کشیدند و بر زمینش انداختند.
شمشیر از دستش بیرون کشیده شد. بدون هیچ مقاومتی،ضربههای مشت و لگد را تحمل کرد و دم بر نیاورد. طولی نکشید که چشمهایش سياهی رفت و دیگر نه چیزی دید و نه صدایی شنید.
* * * *
برک توی سیاه چالی در غُل و زنجیر بود. تنها از یک روزنهی کوچک در سقف بلندش نور اندکی به داخل میتابید. از نماز صبح روز قبل که به اسارت در آمده بود،انتظار میکشید بیایند تا او را به آرزویش که شهادت در راه خداست برسانند. تنها ناراحتی اش شکست در انجام مأموریتش بود. دعا میکرد که عمرو عبدالله کار آن دو را ساخته باشند.
وقتی در سیاه چال با صدای گوش خراشی باز شد و نور شدید به داخل هجوم آورد، برک چشمهایش را بست و منتظر ماند تا مأموران بیایند و با نفرت و کینه،او را به میدان شهر ببرند و سرش را از تن جدا کنند. اما بر خلاف انتظارش،او را به میدان شهر نبردند...
سالن کاخ معاویه عریض بود و طویل. دیوارها و ستونهای آن از سنگ سفید مرمر بود. معاویه روی تخت خلافتش، مایل به راست لم داده بود. عمامه ای سیاه و عبای نارنجی تیره پوشیده بود و پارچهی سفیدی روی پاهایش انداخته بود. برک را با اینکه میتوانست روی پاهای به زنجیر بسته شدهاش راه برود،اما دو سرباز تنومند،کشان کشان تا نزدیک معاویه بردند.
برک با اینکه خسته بود و خواب آلود و گرسنه،اما سرش را بلند کرده بود و به معاویه نگاه می کرد تا نشان دهد که از کردهی خود نادم و پشیمان نیست. نگاه جسور و بیپروای او از چشمهای معاویه دور نماند. معاویه در مقابل خود،مردی را دید که چهرهاش به عربهای حجاز
می مانست ،اما لباس شامی پوشیده بود؛ مردی که در سیمای سیاه چرده اش آثاری از پشیمانی نبود و گستاخ و جسورانه نگاهش میکرد.
در کنار معاویه عدهای با لباسهای فاخر ایستاده بودند که برک نگاههای خشمگین و کینه توزانه ی آنها را حس می کرد. در دل گفت:《مگسان دور شیری...》
سربازها او را رها کردند،اما در دو طرفش ایستادند. معاویه که بر اثر خونریزی،رنگ چهرهاش روشنتر شده بود و هنوز هم درد ناشی از ضربت شمشیر را در بدن داشت،رو به برک پرسید:《کیستی و از کجا آمدهای؟
برک بلافاصله جواب داد:《برک بن عبدالله هستم و از حجاز آمدهام؛از مکه. 》
معاویه پرسید:《گمان نمیکردم مردی از دیار خودم،از همشهریانم،قصد جانم را بکند. بگو از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟》
معاویه منتظر بود تا نام علی را بر زبان آورد،اما شنید که:
_من از سوی هیچ بنده خدایی مأمور قتل تو نشدم. من به تکلیف شرعی خود عمل کردم.
معاویه به سختی جلوی خشم خود را گرفت و گفت:《تکلیف شرعی؟؟کدام شرعی به تو اجازه داده تا خون خلیفهی مسلمین را بر زمین بریزی.؟》
برک قاطع و صریح پاسخ داد:《همان شرعی که خلافت را بر تو و بر خاندانت حرام کرد. 》
معاویه خواست حرکتی کند که درد زخم پا،او را از حرکت باز داشت. خشمگین فریاد زد:《حرام زادهی نانجیب!حدس میزدم باید از طرف علی آمده باشی،اما گمان نمیکردم علی کارش به اینجا کشیده باشد که قاتل اجیر کند و به شام بفرستد!》
بعد انگشت اشارهاش را به طرف برک گرفت و گفت:《چند کیسه زر از علی گرفتی تا مرا بکشی قاتل؟》
برک پاسخ داد:《بگذار روشنت کنم تا بيراهه نروی معاویه؛مرا که میبینی از بیعت کنندگان با علی بودم و دشمنِ دشمن علی. در صفین با یاران تو جنگیدم و در نهروان با یاران علی پیکار کردم. ما جمعیتی هستیم که تو و علی را دشمن دین و قرآن میدانیم. 》
معاویه با شنیدن این حرف،خشمش را فرو خورد و پوزخندی زد و گفت:《آه...حالا تو را خوب شناختمت؛تو از اصحاب نهروانی،همان منحرف شدگان از دین...
دربارهی شما شنیدم که با علی جنگیدید و او ریشهی شما را خشکاند. اما چرا به سراغ من آمدی؟من که دشمن علی بودم و هستم!آیا خلافت را یک جا برای خود میخواستید؟》
این بار نوبت برک بود که پوزخند بزند:《ما را چه به خلافت؟!ما جمعی هستیم که برای نجات دین قیام کردهایم. ما سه تن بودیم و پیمان بستیم که تو،علی و عمروعاص را در یک شب معین به قتل برسانیم. من اما موفق به این کار نشدم. امیدوارم که برادرانم علی و عمروعاص را به قتل رسانده باشند. 》🍂
#قصه_شب
#قدیس
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب انتهای
زیبایی است
بـرای امتداد
فردایی دیگر
تا زمانی که سلطان
دلت خـداست
کسی نمی تواند
دل خوشیهایت را
ویران کند...❤️
شبتون درپناه خدای یگانه ⭐️
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7