eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
26.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
12 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🗞 صفحه اول روزنامه های سه‌شنبه ۲۱ فروردین۱۴۰۳❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🗞⚽️روزنامه‌های ورزشی سه‌شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دم افطار ڪہ بےتاب ترو تشنہ ترم" مےشوم غرق علمدار عمو… آب… حرم… بعد یاد تو مےافتم ڪہ غریبے آقا تو ڪجا دعوتے افطار؟ چرا بےخبرم ؟😔 ‎‎‎‎ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹مهدویت ♨️ اثر درخواست هدایت از امام زمان 💠 آیت الله جاودان : اگر فردی از امام در زمان امامتش طلب هدایت کند، بر امام واجب است که وی را هدایت نماید... اکنون ما در زمان امامت حجت بن الحسن قرار داریم و اگر از ایشان بخواهیم که راه را نشان دهد و ما را هدایت نماید، حتما این کار را خواهند کرد!!❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹مهدویت 🔸 امام صادق علیه السلام : اگر کسى از شما بمیرد در حالى که منتظر حکومت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده، همانند کسى است که با امام قائم در خیمه اش بوده است، سپس اندکى درنگ کرد و فرمود: نه، بلکه همانند کسى است که در کنار حضرت جهاد کند، سپس فرمود: نه، به خدا قسم، بلکه مانند کسى است که در کنار رسول خدا به شهادت برسد.❤️ 📚 بحارالأنوار/ج42/ص126 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹سیره شهدا در فتح المبین مجروح شد. به یک بیمارستان در تهران منتقل شد. روزی که می خواست مرخص شود و به جبهه بازگردد، هیچ پولی نداشت! هیچ آشنایی در تهران پیدا نکرد بجز امام زمان عج الله روز جمعه بود. به آقا متوسل شد‌... جمعیت برای ملاقات با جانبازان و مجروحین از نمازجمعه به بیمارستان آمده بودند. یک سید روحانی از لابه لای جمعیت خودش را به مصطفی رساند و یک کتاب دعا به او هدیه داد و گفت: این شما را تا جبهه می رساند و بلافاصله رفت! مصطفی هرچه تلاش کرد نتوانست آن سید را ببیند. وقتی مردم رفتند، کتاب دعا را باز کرد. چند اسکناس نو داخل آن بود. وقتی به جبهه رسید، پول ها هم تمام شده بود!❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
کینه سرطان روح 35.mp3
8.36M
🍃کینه سرطان روح 35 💢اگه دیر بجنبی؛ کینه هات،مثل هزار خُلقِ دیگه ات، به فرزندانت منتقل میشن! و این میراث جهنمی تاهمیشه روحشون رو منقبض میکنه! زود به داد خودت وعزیزانت برس❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹مامان مهربون بابای عزیز 📢 در برخورد با کودک گستاخ قدم اول آن است كه برخی از نيازهای كودک را بی پاسخ بگذاريد؛ مثلا به او بگوييد به خاطر رفتار غير قابل قبولت ديگر نمی توانم، امروز تو را به پارک ببرم. به قول‌تان وفادار باشيد، حتی اگر فرزندتان درباره رفتار زشتش عذرخواهی كرد، اين كار را انجام ندهيد. اما بابت عذرخواهی اش با او مهربان باشيد و از او تشكر كنيد اما به او بفهمانيد كه پيامد كار نادرست را بايد تجربه كند.❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
روزی که استخوان مریض شد_1.m4a
3.26M
🎙🍃روزی که استخوان مریض شد 🍖🤒 &&&&&&&&&&&&&&&&& 🍃داستانی از سرانجام بدغذایی بچه ها🤢 &&&&&&&&&&&&&&&&&& https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹دخیل سوم 🍃برگ ۲۱ فرمانده روی پای مداح می‌زند و مَشدی عبادی سری تکان می‌دهد و با لهجه‌ی مشهدی‌اش می‌پرسد آنها به چه چیزی می‌خندند. پسر بی‌سیم چی با دوربینش از هر رزمان قدیمی پدر عکس می‌گیرد که همگی به دیدنش آمده و دور صندلی چرخدار برقی او جمع شده‌اند. تلفن همراه یکی از مردها زنگ می‌زند و بی سیم چی لبخندی می‌زند و می‌گوید:《همش دارم با خودم فکر می‌کنم، اگه اون موقع از این تلفن‌ها داشتیم، دیگه احتیاجی به من نبود، هرکی وقت هر وقت دلش می‌خواست خبرها رو رد و بدل می‌کرد.》 پسر مرد می‌خندد. _بابا اون موقع جنگ تموم می‌شد، اما تلفن‌ها هنوز آنتن نمی‌دادن! _ ما اینجا به یه دیده‌بان داریم. سفارش می‌دادیم دکل ردیف، برامون رو به راه کنه. دوستان بی‌سیم چی خنده از لب‌هایشان نمی‌افتد و یکی به بشارتی اشاره می‌کند که یک ریز دارد با تلفن همراهش حرف می‌زند . _گمونم اون آقاهه داره گِرای اینجا رو میده تا بیشتر نقل و نبات بپاشن تو مجلس. بشارتی تلفنش را قطع می‌کند و می‌خواهد شماره‌ی دیگری بگیرد که پشیمان می‌شود؛ بعد با درماندگی به حوریه اشاره می‌کند که برنامه را شروع کند. حوریه در حالی که لبه‌ی شال سبز رنگش از زیر چادر بیرون زده، نزدیک مصطفی می‌ایستد که دَم در ساختمان نشسته است. قلبش می‌تپد؛ درست مثل آن وقت‌هایی که در مدرسه مجبورش می‌کردند جلوی صف بایستد و سرود بخواند. اما وقتی می‌بیند مصطفی زل زده به روبرویش و با صدای زیبای قرآن می‌خواند؛ تازه می‌فهمد تمام جملاتش را گفته و همه برایش دست هم زده‌اند. بعد با صدای صلوات، بار دیگر به خود می‌آید که باید مدیریت را به سخنرانی دعوت کند. اما مدیر هنوز دارد با تلفن حرف می‌زند و حواسش نیست که نوبت اوست. میکروفون در دستان حوریه می‌ماند و نمی‌داند چه باید بکند. همه به او نگاه می‌کنند و بچه‌ای خنده‌اش می‌گیرد. حوریه مستأصل دوباره به طرف بشارتی نگاه می‌کند که ناگهان در مسیر نگاهش، چشمش به رضا می‌افتد. همه چراغ‌های حیاط روشن می‌شود. بشارتی تلفنش را قطع می‌کند؛ اما حوریه نمی‌داند چرا به جای بردن نام مدیر، راه می‌افتد و می‌گوید:《 اینجا عزیزی داریم که درست ۲۷ سال پیش تو همچین روزی با خدا بیعت کرده.》دیگر رسیده است بالای سر رضا، و بشارتی که می‌خواهد خودش را برای سخنرانی آماده کند؛ هاج و واج حوریه را نگاه می‌کند. _این عزیز کسی نبوده، جز سید رضا فرهمند. عمران تا جایی که توان دارد ،گردنش را صاف کند و محکم دست رضا را می‌گیرد و با صدای بلندی صلوات می‌فرستد. تا صدای صلوات می‌آید حوریه میکروفون را به طرف دست چپ رضا می‌برد؛ ولی او که انگار ناراحت شده و انتظارش را نداشته دختر چنان کاری بکند؛ فقط در جا خشکش می‌زند. پیرمرد بار دیگری صلوات می‌فرستد و میکروفون را جلوی صورت رضا می‌گیرد، اما او فقط نگاهش می‌کند. عمو عمران میکروفون را نزدیک دهانش می‌برد و می‌گوید:《 سومین صلواتم بلندتر بفرست، به یاد آقا امام زمان.》 صدای صلوات دل رضا را در هم می‌کوبد. و عمو به زور میکروفون را به دست رضا می‌دهد و حوریه صندلی او را به طرف جمع می‌چرخاند. رضا نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:《 من از اینکه به خاطر سلامتی شما و در راه خدا فقط دست و پاهام رو هدیه کردم و شهید نشدم ،شرمنده‌ام.》 صدای دست زدن از میان مهمانان بلند می‌شود و مدیر که به ظاهر راضی به نظر می‌رسد؛گلویش را صاف می‌کند. _حالا من از آقای بشارتی که با مشکلات فراوان، این مرکز خصوصی را سرپا نگه داشتن، می‌خوام تشریف بیارین و چند جمله‌ای صحبت کنن. بشارتی میکروفون را از حوریه می‌گیرد و دختر روی یک صندلی خالی، کنار یکی از زنان مهمان می‌نشیند و به حرف‌هایی که گفته و کارهایی که کرده، فکر می‌کند؛ که زن لیوانی آب دستش می‌دهد. _خسته نباشین خانوم! خیلی قشنگ حرف می‌زدین. از کدوم شبکه اومدین ؟ حوریه که با آرامی سرش را می‌چرخاند تا رضا را در میان جمعیت ببیند و واکنش او را از کارش دریابد؛ با تعجب به زن نگاه می‌کند. او که کمی جا خورده است،می‌پرسد:《مگه شما از تلویزیون نیومدین؟آخه یکی داشت می‌گفت چند نفرم از تلویزیون اومدن.》درست همین موقع سر و کله‌ی دو نفر با دوربین پیدا می‌شود و مدیر بادی به گلو می‌اندازد و محکم‌تر میکروفون را در دستش فشار می‌دهد. _ اسم من زهره س. دایی شوهرم اینجا بستریه. شوهرم گفتش حالا که زن دایی مریضه و نمی‌تونه بره ؛بیا ما بریم تا حاج آقا دایی رو خوشحال کنیم. _ حاج آقا دایی؟ زن، شوهرش را که نزدیک حاجی نشسته است، نشان می‌دهد. حوریه از دهانش می‌پرد و می‌گوید:《 حاجی مرد خیلی خوبیه. هواش رو داشته باشین.》 زن که محو تماشای دختر شده است، می‌پرسد:《 مگه شما حاج آقا دایی رو می‌شناسین؟》 _ من اینجا کار می‌کنم. _چه جالب! تا حالا ندیده بودمتون.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐ خدایا... 💜همیشه دلتنگی ام را 💫در دریای آغوش تو ریختم 💜عجیب این 💫دریا معجزه میکند 💜مهربانا... 💫این معجزه را 💜برای عزیزانم مقرر فرما 💫تا تمام غمهایشان 💜در دریای 💫بیکران آغوشت 💜به آرامش بدل شود 💫شبتون بخیر و شادی. ‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7