eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑⚫️ تشییع پیکر شهید آیت‌الله رئیسی عصر سه‌شنبه در قم 🔹مراسم تشییع پیکر شهیدجمهور، آیت الله رئیسی و همراهان ایشان، فردا صبح در تبریز انجام و پس از آن، عصرسه شنبه با حضور گسترده مردم انقلابی ومتدین در این استان انجام خواهدشد🖤 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 بغضم ترکید آنجایی که گفت اگر مشکلات مردم با اهانت به من حل میشه اشکال نداره😞 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃 مهدویت 💚دعای امام زمان(علیه السلام) برای شیعیان 🔰 «سیدبن‌طاووس» می‌گوید که وقتی من در سرداب «امام زمان» (عجل الله) وارد شدم، در پلهٔ اول دیدم که صدای نجوا می‌آید و فهمیدم که صدای حضرت ولی عصر است. امام دعا می‌کردند: خدایا شیعیان ما از ما هستند. اگر گناهانی مرتکب شده‌اند و آن گناهان «حق الله» است، آن‌ها را ببخش و اگر «حق الناس» است، آن‌قدر از خمس ما به آن‌ها بده که از هم راضی بشوند.🖤 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃 مهدویت هر وقت کسی «التماس دعا» می‌گوید،وقت دعا،هر چه فکر می کنم، بهتر از دعای فرج نمی یابم. چرا که با آمدن مولای ما, بیماری نیست که شفا نیابد؛ فقری نیست که به غنا نینجامد؛ خرابی نیست که آباد نشود؛ رزقی نیست که وسعت نیابد و حاجتی نیست که برآورده نگردد. 😍ظهور آقای ما جمع بهترین هاست؛هر چه است در مولای ماست. 👈امام باقر (علیه السلام) در تفسیر آیه شریفه «وَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ» فرموده‌اند: «منظور از خَيْرات: ولایت اهل بیت است.»🖤 📚 برگرفته از کتاب« یاران امام زمان» ؛به نقل از «بحارالانوار»،ج 52،ص 288 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃مهدویت ♨️اهمیت دعا برای ظهور امام زمان علیه السلام 🔸سید بن طاووس رحمه الله در وجوب و اهمیت دعا برای امام زمان علیه السلام می‌فرماید: «أن الدعاء له من مهمات أهل الإسلام و الإیمان» یعنی: «دعا برای علیه السلام از تکالیف مهم اسلام و ایمان می باشد. » 🔸سپس در جای دیگر می‌فرماید: «یجب أن تقدم حوائجه على حوائجك و مراده على مرادك» یعنی: «واجب است مقدم بداری حوائج آن حضرت را بر حوائج خودت و مُراد آن حضرت را بر مُراد خودت. » 🔸پر واضح و مبرهن است که بزرگترین و مهم ترین حاجت آن حضرت فرج و ظهورشان می‌باشد پس به این فتوای سید بن طاووس رحمه الله واجب است برای ظهور آن حضرت دعا کنیم. 🖤 📚جمال الاسبوع، ص ۵۰۵ و ۵۳۰ برگرفته از واجب فراموش شده،ص۱۸۳ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فرزند سردار شهید موسوی، سرتیم حفاظت رئیس جمهور که در حادثه روز گذشته به شهادت رسید.😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
پدری که دخترش را ندید و شهید شد 🔹شهيد مالک رحمتی که به تازگی استاندار آذربایجان شرقی شده بود،یک دختر۱۲ساله، یک پسر ۱۰ ساله، یک دختر ۳ ساله و یک دختر شش ماهه هم داشت که هنوز به دنیا نیامده بود🖤 آه از دختر سه ساله...😭😭 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری از لحظه پیدا شدن انگشتر آیت الله رئیسی ⭕️ این انگشتر را رهبر انقلاب به رئیس جمهور هدیه داده بودند🖤 و بازهم حکایت انگشت و انگشتر...😭 به پایان آمد این دفتر ،حکایت همچنان باقیست...🏴 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹دخیل یازدهم 🍃برگ ۵۹ _بهتون گفتم دیروز بهم زنگ زدن؟ حوریه داروهای جدید حشمت را روی میزش می‌گذارد و می‌پرسد:《 کی؟ از کجا؟》 _ از دفتر جشنواره‌ی دفاع مقدس... امروز عصر اختتامیه س. وبلاگم رتبه آورده. وبلاگ مجنون لیلی، همانی که عکس رضا در آن بود و حوریه دیگر هرگز برای گرفتن عکس از جلوی آن مغازه رد نشده بود. دختر که راه می‌افتد؛ همسر فرمانده هم می‌آید سراغش تا مرد را برای مراسم اختتامیه که در موزه‌ی شهداست، ببرد. _موفق باشین جناب فرمانده! _تشکر خانوم! این وبلاگ مال همس. حتی مال شما که تو کلی از خاطرات ما هستین. چرا خاطرات او در حال نابود شدن است؛ چرا نمی‌تواند همه چیز را تحت کنترلش درآورد و مواظب همه باشد. تازه وقت پیدا کرده است برود عینک آمنه را بگیرد و بعد با دست پُر از خرید راه بیفتد طرف خانه. گاهی شیطان به سراغش می‌آید و فکر می‌کند ازدواجش اشتباه بوده و به جای بچه داری و سر و کله زدن با احسان و اکبر، باید وقتش را وقف مرکز می‌کرد تا آن همه توبیخ نمی‌شد. بچه‌ها افتاده‌اند به جان کامپیوتر و از بس با دکمه‌هایش ور رفته‌اند؛ برنامه‌ی آن دچار مشکل شده است. تا حوریه بنشیند و با اندک دانسته‌هایش دوباره دستگاه را راه بیندازد و فیلمی برای بچه‌ها بگذارد ،صدای اذان مغرب اذان مسجد محل بلند می‌شود. _بچه‌ها فقط به یه شرط می‌تونین برین سر کامپیوتر که دیگه خرابش نکنین. حسی به حوریه می‌گوید که پس از سال‌ها باید دوباره بنشیند پشت دستگاه، کار کند و پول در بیاورد. رو به راه کردن زندگی رسول احتیاج به پول دارد. کامپیوتر هم اگر خراب می‌شد نه می‌توانست سر بچه‌ها را گرم کند و نه خودش از آن کار بکشد. اکبر که انگار به حرف‌های حوریه گوش نمی‌کند؛روی صندلی او می‌نشیند و به میز می‌چسبد. احسان هم روی زمین ولو می‌شود. کمی به فیلم نگاه می‌کند و کمی به آمنه می‌خندد که با آن عینک طبی اش و کتاب توی دستش شبیه خانم دکترها شده است. حوریه دارد آشپزخانه را مرتب می‌کند که صدای در کوچه بلند می‌شود. رسول دوباره با چشمان خون گرفته به خانه می‌آید. دکمه‌های لباسش کنده شده و چند قطره خون، کنار بینی‌اش خشک شده است. بچه‌ها با دیدن وضع پدرشان، فیلم یادشان می‌رود و گوشه‌ای کز می‌کنند. _بابا بازم دعوا کرده . حوریه هراسان جلو می‌رود تا می‌خواهد به بینی مرد دست بزند؛ دست سنگین رسول روی صورتش می‌خوابد. دختر گیج است و با گیجی به رسول می‌نگرد. مرد به صورت سرخ او چشم می‌دوزد و مشتش را به شیشه‌ی در می‌کوبد و با دستان خونی‌اش به سر و روی خود می‌زند. حوریه هنوز بهت زده به رسول نگاه می‌کند و آمنه دست او را می‌گیرد. _نترسین! بابا گاهی اینطوری میشه. _چرا چیزی به من نگفته بودین؟ حوریه سعی دارد دستان مرد را بگیرد و نگذارد آنطور خودش را بزند. احسان، اکبر را بغل کرده و او از میان دستان برادرش، به پدر نگاه می‌کند .حوریه دستپاچه شده است و نمی‌داند به بچه‌ها برسد یا به رسول. آمنه با چشم گریان قرص‌های پدرش را با یک لیوان آب می‌آورد. رسول آنقدر خودش را زده که بی‌حال روی زمین افتاده است. حوریه به زور یکی از قرص‌ها را در دهان مرد می‌گذارد و به او آب می‌دهد. رسول به خِرخِر می‌افتد و کمی بعد نفسش منظم می‌شود. حوریه رنگ به رو ندارد و نمی‌داند چه کار باید بکند. _درد می‌کنه؟ حوریه دستش به طرف صورتش می‌رود و تازه یادش می‌افتد که اولین هدیه‌ی آمدن به خانه‌ی شوهر را هم گرفته است. رسول سرش را در میان دستانش فشار می‌دهد و کم کم آرام می‌شود و دراز می‌کشد. آمنه منتظر جواب سؤالش است که حوریه می‌پرسد:《 بابات از کی اینجوری شده؟》 _ از همون اولم اینطور بود. مامانم همیشه باهاش دعوا می‌کرد و می‌گفت بابا ... حوریه به آمنه می‌نگرد که شرمگین سرش را پایین انداخته است. بعد به او می‌گوید که شیشه‌های شکسته‌ی جلوی در را جارو بزند و خودش به طرف تلفن می‌رود.تمام شماره‌ها از ذهنش پریده‌اند .از مادرش کاری ساخته نیست. ننه هم کاری نمی‌تواند بکند. دفترچه‌ی تلفن را از روی طاقچه برمی‌دارد و با دیدن نام زهره انگار گمشده‌اش را می‌یابد. نمی‌داند چطور شماره را می‌گیرد؛حوصله‌ی شیرین زبانی پروانه را هم ندارد که گوشی را برداشته است . _این بود عمویی که اون همه براش زبون ریختی! تا زهره مِن مِن کنان از علت ناراحتیش بپرسد و حوریه همه چیز را تعریف کند؛ زن هم زبانش باز می‌شود. _ دوباره حالش بد شد؟ ما گفتیم که اگه ازدواج کنه، حتماً خوب می‌شه. حوریه آنقدر عصبی است که نمی‌داند به زهره چه می‌گوید. فقط هرچه به دهانش می‌آید، بیرون می‌ریزد. _ باور کن نمی‌خواستم پنهون کاری کنم... راستش رو بخوای روم نشد بگم.عمو رسول فقط کمی ناخوش احواله و گاهی می‌زنه به سرش و بد و بیراه میگه. _ تو همه چی رو می‌دونستی و به من نگفتی. فکر نکردی با این کارت داری ...داری...