@nightstory57.mp3
10.56M
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
🍃قصه زندگی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
رویکرد:آشنایی با زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها قسمت دهم
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل سوم
🍃برگ سی و پنجم
بعد رو به بقیه کرد و گفت:
《بدانید که اگر حاکم جدید به کوفه بیاید، ما از عزیزان و نزدیکان او خواهیم بود.
مرد مصمم برخاست و از مسجد بیرون رفت. سوار بر اسب شد و به تاخت حرکت کرد. در گذر بعدی، به شتاب پیچید و ناگهان به اسب ابوثمامه برخورد که در حال گذر از همانجا بود. اسب شیهه ای کشید و ابوثمامه سریع آن را کنترل کرد. مرد هراس زده ابوثمامه را نگاه کرد. ابوثمامه گفت:
《چه میکنی مرد!؟》
مرد که از دیدن ابوثمامه بیشتر ترسیده بود، بدون هیچ حرفی روی برگرداند و به سرعت دور شد. ابوثمامه که از رفتار او تعجب کرده بود،ایستاد و تا پیچ بعدی او را نگریست. بعد سر تکان داد و مشکوک به راه خود رفت. از کوچه پس کوچه های خلوت و خاموش عبور کرد و به در خانهی مختار رسید که همچنان باز بود. از اسب پیاده شد و به خانه رفت. یکی دو غلام در حیاط خانه مشغول رسیدگی به اسبهای سر آخور بودند. ابوثمامه افسار اسبش را به یکی از غلامان داد و وارد خانه شد. مسلم بن عقیل ،هانی ،عمرو، ربیع،
شبث و مختار در حال گفتگو بودند. ابوثمامه گفت:
《سلام به مسلم بن عقیل و مردان بزرگ کوفه!》
مسلم :《گفت سلام رسول خدا بر تو ،که برای یاری فرزندش خود را به زحمت انداختی و شب از روز نمیشناسی. 》
ابوثمامه در مقابل مسلم به زانو نشست و چند کیسه پول از لیفه بیرون کشید و جلو مسلم گذاشت و گفت:
《کاری که جز برای رضای مولایم حسین و جدش رسول خدا انجام دهم، همه بر باداست. اینها هدایایی است که شیعیان مولایم داده اند تا مسلم هر جا که صلاح میداند،خرج کند.》
مسلم گفت:《 آنها را نزد خود نگه دار !که کوفیان برای یاری حسین بن علی، بیش از هر چیز به اسب و شمشیر و زره نیاز دارند.》
هانی گفت: 《در کوفه آهنگرانی هستند که شمشیرهای رزم آزموده می سازند.》
ربيع گفت: «در بنی کلب نیز بشیر آهنگر شمشیرهای آبدیده می سازد. 》
ابوثمامه که گویی تازه حضور ربیع را احساس کرده بود، پرسشگربه او نگاه کرد. مسلم دست بر شانه ربیع گذاشت و گفت: 《او جوان مشتاقی است از قبیله بنی کلب که شامیان پدرش را به جرم دوستی علی بن ابی طالب کشته اند. او به زودی داماد عمرو بن حجاج میشود.»
ابوثمامه گفت: «خدا به او و عمرو بن حجاج خیر دهد!》
مسلم گفت: 《با او به بنی کلب برو! و اگر بشیر آهنگر را مطمئن یافتی، سفارش شمشیر و زره بده و شیخ بنی کلب را نیز از نامه حسین بن علی آگاه کن!》
عمرو گفت:《 من پیشتر او و عبدالله بن عمیر را به یاری مسلم بن عقیل فرا خوانده ام.»
مسلم گفت: «عبدالله بن عمیر ؟!»
ربيع گفت: «او از دلیران بنی کلب است که به تازگی از فارس بازگشته؛ اما حاضر به یاری دشمنان خلیفه نیست.》
مسلم گفت:《 او از حسین بن علی چه می گوید؟»
ربيع گفت: «عبدالله، حسین و پدرش را گرامی میدارد، اما خروج بر خلیفه را بر نمی تابد.》
عمرو گفت:《 می گوید اینها کینه های کهنه ای است که جز پراکنده کردن مسلمانان و حریص کردن مشرکان برای جنگ با مسلمانان، نتیجه ی دیگری ندارد.》
مسلم رو به ابوثمامه کرد. گفت:
《با عبدالله بن عمیر نیز صحبت کن و از قصد حسین بن علی بگو! که چرا با یزید بیعت نکرد و چرا قصد کوفه دارد! آن گونه که می گویید، او روی مرز باطل ایستاده؛ و من آرزو میکنم خداوند او را به راه
حقیقت هدایت کند.!》
ذوق زده برخاست. گفت:
《 اگر اجازه دهید، شبانه حرکت کنیم.》
شبث گفت:《 گویا برای بازگشت به قبیله ات مشتاق تری تا دیدن عروست؟!»
ربيع گفت:《 به خدا چنین نیست، اما دوست دارم عروسم را سر بلند به قبیله ام ،ببرم در حالی که بنی کلب نیز چون دیگران با مسلم بن عقیل بیعت کرده باشند. 》
هانی گفت:《 خداوند تو را در قبیله ات عزیز بدارد که مسلم را عزیز میخواهی!》
عمرو برخاست و دست بر شانه ربیع گذاشت و گفت:
《هر چه تو را بیشتر میشناسم،به وصلت دخترم با تو ،بیشتر مطمئن میشوم.اما شب را با ابوثمامه در خانهی من بمانید بهتر است، تا گرفتار کمین راهزنان شوید.》
ربیع خوشحال شد و شرمگین سر به زیر انداخت. مختار گفت:《 من میگویم شب همین جا بمانند و بعد از نماز صبح حرکت
کنند. با وجود مسلم، بهتر است خانهام از مردان جنگی خالی نباشد.》
شبث رو به مختار گفت:
《ربیع را از دیدن نو عروسش محروم میکنی؟»
ربيع نگاهی به عمرو انداخت و منتظر واکنش ماند. عمرو دلخور لبخندی به مختار زد و گفت:
《ربیع را با خود میبریم،صبح پیش از حرکت ابوثمامه، به او می پیوندد.»
ربیع شادمانی خود را پنهان کرد و سریع برخاست و به همراه عمرو و شبث بیرون رفت. مختار آنها را همراهی کرد.
هم زمان با خروج عمرو و ربیع از خانه، پیرزنی وارد حیاط خانهی مختار شد. مختار به استقبال او رفت. عمرو و ربیع رفتند و زن به مختار نزدیک شد. مختار گفت:
《خوش آمدی مادر!اگر کمک میخواهی بگو که مختار از کمک به تو دريغ ندارد، حتی اگر نام تو را ندانم. 》🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❤️🍃
الهی بیاید، بماند، نرود آن شادی که میخواهی...!❤️
شب بخیر..😘
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
دلم
خلوتیسادهميخواهد
بادوفنجانقهوه
كمیسكوت
و اوكهپايانهرقطعه
دستشرازيرچانهبزندوبگويد:
بازهمبرایمبخوان🎶
#آرام_من
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
تو همانی که خیالم
همه
شب در پی توست...✨
شب بخیر ماه دلآرای من...💕
#محبوبم
#دورت_بگردم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️
چقدر دلتنگِ
لمسِ دست هایِ توأم ..
آنگاه که آرام آرام
به دورِ انگشتانم
گره می خورد!
#دلتنگی_عشق
#فرمانده
♥️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7