فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت آدمی رو داری که وقتی از زندگی خسته شدی بتونه تورو به زندگی برگردونه ........
به تو فکر کردم ...💕
#آرامش_هرروز_من
#دلآرام
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بامزهترین چیزی که از آقا دیدم اینه😂
بخشی از مستند جاذبه..
#جانم_فدای_رهبرم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در ۳ دقیقه نکات مهم دیدار زنان و دختران با رهبر انقلاب را ببینید...❤️
۱۴۰۳/۹/۲۷
#جانم_فدای_رهبرم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🔴آقاجان ما هم همین که این فسقلی گفت..😍
#آقاجان_خیلی_دوست_دارم❤️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
8.41M
ا﷽
🍃خرگوش خوشرو و سنجاب اخمو
༺◍🐰🐿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
خوش اخلاق باشیم
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل چهارم
🍃برگ پنجاه و چهارم
سریع برگشت و هنگام بیرون ،رفتن یک آن به ام سلیمه نگریست.
گویی تازه متوجه چشمان قرمز و خیس او شده بود .گفت :
《اشکهای تو جز آن که غمت را همیشه تازه نگه دارد، هیچ سود دیگری ندارد.》
عمرو بیرون رفت و ام سلیمه رو به پنجره ایستاد:
《چه کنم که تنها دوای دلتنگیام گریه است.》
از همان جا دید که عمرو و ابوثمامه در حال گفتگو با یکدیگر بودند و ابوثمامه دلگیر و نگران چیزهایی به عمرو میگفت. اما گویی مسائل کوفه هم اهمیت خود را نزد او از دست داده بودند. بی تفاوت رو بر گرداند و پشت به پنجره ایستاد و نفهمید که ابوثمامه بد گمانی خود را از شبث بن ربعی برای عمرو میگفت و عمرو می کوشید او را آرام کند. عمرو گفت:
《شاید احتیاط بیش از حد شبث، تو را بدگمان کرده.》
《یقین دارم که کثیربن شهاب نزد او بود و نمی خواست با من روبرو شود.》
عمرو گفت:《 کیاست او را به نفاق تعبیر نکن!》
《چه کیاست، چه احتیاط، مرا نسبت به خود به تردید انداخت.»
هم زمان محمدبن اشعث از انتهای گذر به خانهی عمرو نزدیک شد. ابن اشعث با دیدن عمرو لبخند به لب آورد و با اشتیاق به او نزدیک شد:
《سلام بر بزرگ مذحج، عمرو بن حجاج زبیدی!》
و او را در آغوش گرفت و گفت:
《مدتی است که اشتیاق دیدار تو را دارم.》
ابوثمامه گفت:《 تو اشتیاق دیدار عمرو را داری، یا عبیدالله؟!»
ابن اشعث کنایهی ابوثمامه را با لبخند پاسخ داد:
«امیر عبیدالله دوست میداشت بزرگان کوفه به دیدارش بروند؛ که نرفتند.》
عمرو گفت: «کسی که با پسر عقیل دیدار کند، نیازی به دیدار عبیدالله ندارد.》
ابن اشعث گفت:《 این بی مهری برای امیر که بزرگان را به بخشش های خود بشارت داده، بسیار سنگین است.》 ابوثمامه گفت:《 کاش بخشش های امیر تو ،شامل همهی مسلمانان میشد. 》
ابن اشعث حضور ابوثمامه را مزاحم دید، اما چارهای جز پاسخ
مناسب نداشت گفت:
《او در مسجد گفت که با همهی فرمانبرداران به نیکی و انصاف رفتار میکند. 》
ابوثمامه گفت:《 این رسم تازهای در خاندان امیه نیست.》
ابن اشعث احساس کرد .نخست باید ابوثمامه را قانع کند. گفت:
《 امیر برای جبران گذشتهها به کوفه آمده، کینه های کهنه را زنده نکنیم و زندگی امروز خود و فرزندانمان را فدای گذشته نکنیم.»
عمرو گفت:《 اما ذلت و زبونی امروز کوفیان ،به خاطر سستی و ترس گذشته است که هرگز فراموش نمیشود.》
ابن اشعث اغواگرانه رو به عمرو کرد و گفت:
《ما از شکوه و جلال دوران رسول خدا بسیار شنیده ایم، اکنون مائیم که باید شکوه آن دوران را زنده کنیم، نه کینههای بعد از رسول الله را.»
ابوثمامه گفت:《 من دوران رسول خدا را در شکوه و جلالش ندیدم، بلکه در عدالت و دینداری اش دیدم که در بنی امیه، نه عدالت دیدیم ،نه دینداری!»
ابن اشعث احساس کرد با حضور ابوثمامه، بحث او بی تأثیر خواهد بود. گفت:
《بهتر است این بحث را در حضور امیر عبیدالله بیان کنیم تا پاسخهای او را بشنویم.》
عمرو گفت:《 من جز با شمشیر با پسر زیاد روبرو نمیشوم. 》
ابوثمامه اگر آنجا مانده بود ،در انتظار چنین پاسخ تندی از سوی عمرو بود که این سخن را شنید،خیالش از سوی عمرو آسوده شد. جمله آخر را گفت و رفت:
《به پسر زیاد بگو،عمر حکومت یزید کوتاهتر از آن است که او بخواهد خون خود را به پای او هدر دهد!》
و ابن اشعث با کینهای پنهان به او نگریست که دور میشد. عمرو با لبخندی ظفرمند به ابن اشعث نگریست. ابن اشعث نگاه خود را از ابوثمامه به عمرو چرخاند. عمرو گفت:《 میبینی که اکنون حق آشکار شده و با همهی خاندانش در راه کوفه است.》
ابن اشعث گفت:《 حق آن است که تو با تدبیر عمل کنی!》
بعد با دست به سمتی اشاره کرد که ابوثمامه رفته بود و گفت: 《کسانی که از حکومت نصیبی ندارند و بر کنارند، از حقوق پایمال شدهی مردم سخن میگویند، هنگامی که نصیبی از حکومت میبرند و بر کاری گمارده میشوند،فقط بر ثروت خود می افزایند.»
و اغواگر به عمر و نزدیک تر شد:
《اما تو هنوز پسر زیاد را نشناختهای! او دوستانش را بسیار دوست میدارد و مردی بسیار بخشنده است که تا تو را از مال بی نیاز نکند،دست از تو برنمی دارد.》
عمرو عصبی گفت:
《تو میخواهی مرا به بخشش های عبیدالله بفریبی، در حالی که آن چه حسین بن علی به من میبخشد،بسیار با ارزشتر از چیزی است که تو به آن دل خوش کرده ای!》
عمرو به تندی وارد خانه شد و ابن اشعث ناکام دندان بهم سایید.🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7