♡••
هرکس دلش بہ زُلفِکسۍ
مۍخوردگِره
مـاهمـ اسیــرِ مُـوۍ جـــــوادُ الائمـہایمـ..❤️
میلاد إبن الرضا امام جواد علیه السلام رو خدمت ولی عصر(عج)و شما همراهان همیشگی کانال تبریک عرض میکنیم...🎊🎊🎉🎉
#ماه_رجب
#میلاد_جوادالأئمه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
نماهنگ سایه سرم_۲۰۲۴_۰۱_۲۱_۱۹_۳۷_۱۷_۱۲۲.mp3
3.09M
♡••
🎶 سایه ی سَرم..💛
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید...❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۴۰۱۱۵_۲۰۳۹۲۸۶۲۲_۱۵۰۱۲۰۲۴.mp3
12.93M
🍃آوازبزغاله🐐
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــــــکرد:
درست فکر کردن راه نجات از مشکلاته✌️
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌺امشب رضويون شادندهمه
دل در حرم رضا نهادند همه
عيدى ولادت از پدر مى گيرند
خشنود ز مقدم جوادند همه🎊🎊🎉🎉😍
🌸 ولادت حضرت جواد الائمه (ع) مبارک باد
#ماه_رجب
#میلاد_امام_جواد
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل پنجم
🍃برگ هفتاد و ششم
گروه بسیاری از مردان شمشیر به دست، گرد خانهی هانی جمع شده بودند. مسلم بن عقیل لباس رزم پوشیده و شمشیر به کمر بسته، از خانه بیرون آمد .جماعت هلهله کردند .به دنبال مسلم، گروه سران
قبایل بیرون آمدند. مسلم رو به آنها برگشت و گفت:
《تو قبیله اسد را فرماندهی کن! عباس بن جعده فرماندهی مردان برد را به عهده میگیرد!و تو نیز با تمیم و همدان یکراست به سوی قصر حرکت کنید!»
شمشیر از نیام بیرون کشید و فریاد زد:
«الله اکبر... الله اكبر...»
و همگی حرکت کردند. از گذرهای کوفه عبور میکردند و در هر گذر بر شمار یاران مسلم افزوده میشد .مردم با شمشیر و چوب و چماق فریاد زنان میدویدند و به عبیدالله و یزید لعنت میفرستادند و درود خود را نثار حسین بن علی و مسلم بن عقیل میکردند. جلو در خانهها و در بامها زنان و کودکان نیز آنها را تشویق میکردند. از جلو کوچهای فرعی گذشتند.از داخل کوچه گروهی دیگر به آنها پیوستند و بر جماعت اضافه شد. جلو در خانهای مردی ایستاده بود و تماشا میکرد. همسرش با شمشیری از خانه بیرون آمد و آن را به دست مرد داد و گفت:
«چرا ایستادهای مرد! به یاری مسلم برو که خیر دنیا و آخرت در آن است.》
مرد شمشیر را گرفت و به جماعت پیوست. کمی جلوتر ،مردی دیگر از خانه بیرون آمد و کودکی به دنبالش دوید. مرد کمی جلوترایستاد و کودکش را نیز با خود همراه کرد. کودک گفت:
《من هم میخواهم مسلم را یاری کنم.》
جماعت از مقابل کوچهی دیگری عبور کردند و از داخل کوچه گروه دیگری به آنها پیوستند و بیش از پیش بر جماعت افزوده شد. از در خانهای پیر مردی بیرون آمد و در حالی که عصایش را چون شمشیر در هوا می گرداند، فریاد زد:
《خدا لعنت کند بنی امیه را! که حق ولایت و امامت امت را از خاندان رسول خدا ربودند. مردم در یاری فرزند رسول خدا تردید نکنید که خداوند جهادگران را دوست دارد!》
پیر مرد قبراق به جماعت پیوست و دوید تا جلوتر از دیگران باشد. مردم به انتهای گذر رسیدند و به سمت دیگری پیچیدند و رفتند و به دنبال آنها ،گروه زنان بودند که تشویقشان میکردند. در گذر هیچ کس باقی نماند، مگر تعدادی از کودکان و زنان و جماعتی که بر بامها نظارهگر بودند. از سوی دیگر گذر، گروهی سواره و آماده رزم وارد شدند و هیبت جنگی آنها زنان و پیرمردانی را که بر بامها و در کوچه بودند به وجد آورد .جماعت آنها را تشویق کردند و وعدهی نصرت به آنها دادند. سواران نیز در انتهای گذر به سمت مسجد کوفه رفتند که پشت قصر قرار داشت و عبیدالله بیخبر از قیام مسلم و کوفیان در برابر جماعتی اندک بر منبر نشسته بود وسخن میگفت:
《ای مردم! به طاعت و پیروی از خداوند روی آورید و برپیشوایان خویش سرکشی نکنید و از هم پراکنده نشوید؛ که چون هانی،هلاک و خوار و کشته خواهید شد .آن که شما را از عاقبت کارتان بیم دهد برادر شماست...》
در همین حال، یکی از سربازان وارد شد و به ابن اشعث چیزی گفت. ابن اشعث نیز بر منبر رفت و در گوش عبیدالله زمزمه کرد:
《میگویند مردم شمشیر و چماق به دست از هر سو به قصرنزدیک میشوند.»
عبیدالله هراسان از منبر پائین آمد و در حالی که از مسجد خارج میشد،آخرین توصیهها را به محمد بن اشعث کرد و بعد از او خواست، شریح قاضی را فرا بخواند. مردم داخل مسجد همهمه کردند. سربازان سریع به دنبال عبیدالله رفتند. کثیربن شهاب عبیدالله به همراه چند سرباز سراسیمه به عبیدالله نزدیک شدند. کثیر گفت:
《 مسلم بن عقیل با گروهی فراوان از یک سو، و مسلم بن عوسجه از سوی دیگر، به سوی قصر میآیند.»
عبیدالله گفت: «هر که از یاران ما که بیرون قصر مانده، به گفتگو با قبیلهی خود بپردازد و آنها را از عاقبت کارشان از قصر ما بیرون نروند!》
عبیدالله رفت و ابن اشعث به همراه تعدادی از سربازانش به سویی رفتند، و کثیر با افرادش به سوی دیگر.
سلیمه سراسیمه و خشماگین وارد اتاق شد. ام ربیع به دنبال او بود و سعی در آرام کردنش داشت:
《کمی صبر کن!کوفه میدان رزم شده، بمان تا مردان باز گردند!》
سلیمه در صندوقچه را باز کرد و شمشیری بیرون آورد و گفت:
《جای ماندن نیست. بعد از هانی،مرگ بهتر از زندگی است. 》
و از اتاق بیرون رفت. ام ربیع که نتوانست مانع او شود، همراهیاش کرد.
《پس صبر کن من هم بیایم!》🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7