طلبگی شغل نیست، یک باور است... 💕
روزت مبارک
#جان_فدا
#لبیک_یا_خامنهای
#دیدار_مردم_قم
#با_افتخار_طلبه_بسیجیم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
زندگی نیست ؛ممات است؛تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد...
وعده ما
هر هفته سه شنبه ها
ساعت۷صبح
بلوارپیامبراعظم
عمود۱۵
به طرف میعادگاه عاشقان
مسجد مقدس جمکران..
تا پای جان هستیم
بر آن عهد که بستیم ..
#امام_زمان
#طریق_المهدی
#یجمعنا_قلوبنا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌷 لوح | شایسته شهادت
🔻 رهبر انقلاب اسلامی: [دو هفته قبل از شهادت] شهید کاظمی آمد پیش من و گفت از شما دو درخواست دارم: یکی اینکه دعا کنید من روسفید بشوم، دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم. گفتم که شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همهتان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزی که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایستهی شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتی این جمله را گفتم، چشمهای شهید کاظمی پُرِ اشک شد، گفت: انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند! ۱۳۸۴/۱۰/۲۱🍂
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جان_فدا
#شهید_احمد_کاظمی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹الگوی زیبایی برای دیگران باش !
سعی کن کسی که تو را میبیند، آرزو کند مثل تو باشد!!
از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند!
از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد!
از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند!
از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد!
از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد!
بگذار مردم با اعمال تو، خوب بودن را بشناسند..❤️
#زنگ_تفکر
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر آفریده شد ❤️
تا دل ببرد از آدمی
و اگر نباشد جای خالیاش
زندگی را خالی کند از سکنه...
آفریده شد
تا دستهایش هر غذایی
را خوشمزه،
هر دردی را التیام،
هر دعایی را مستجاب و
هر زندگی را بخیر کند
❤️مادر زندگی
در کنارت چه زیباست❤️
قدر مادران گلتون را بیشتر بدونید..💞
#حضرت_مادر
#عاشقتم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹گوش كن ،
جاده صدا می زند
از دور قدم های ترا
چشم تو زينت تاريكی نيست؛
پلک ها را بتكان ،
كفش به پا كن ، و بيا
و بيا تا جايی ،
كه پر ماه به انگشت تو
هشدار دهد🌸🍁
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل دوم
نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است
🌱برگ نوزدهم
لحظه ای که عاقدشروع به خواندن خطبه عقدکردهمه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارا نگاه می کردند،احساس عجیبی داشتم ،صدای تپش های قلبم را می شنیدم، زیرلب سوره یاسین را زمزمه می کردم،دردلم برای برآورده شدن حاجت همه دعا کردم.
لحظه ای نگاهم به تصویرخودم وحمید در آینه روبرویم افتاد،حمید چشم هایش را بسته بود،دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود وزیرلب دعا می کرد،طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود،بدون اینکه تلاشی کندبه چشمم خوش تیپ ترین مرد روی زمین می آمد،قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین،گل را چیدم،گلاب را اوردم،وقتی عاقدبرای بارسوم من را خطاب قراردادوپرسید:«عروس خانم وکیلم؟»
به پدر ومادرم نگاه کردم وبعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم:«با اجازه پدر ومادرم وبزرگترها بله».
بله را که دادم صدای الله اکبر اذان مغرب بلندشد،شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد،به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم.
بعداز عقد، حمیداز بابا اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت،حلقه حمیدهم بنابه رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی،عکس گرفتن هم حال خوشی داشت،موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم،اهل فیگور گرفتن هم نبودیم،در تمام عکس هامن وحمید ثابت هستیم،تنها چیزی که عوض می شودترکیب کسانی است که داخل عکس هستند،یکجا خانواده حمید،یکجا خانواده خودم،یکجاخواهرهای حمید.
بارفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت ترشدن مراسم چند نفری اصرارکردندبه دهان هم عسل بگذاریم،حمیدکه خیلی خجالتی بود،من هم تا انگشتش را دیدم کلأپشیمان شدم،فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاوردموتور یکی از دوستانش خراب شده بود،حمیدهم که فنی کاربودکمک کرده بودتا موتور را درست کنند،بعداز رسیدن هم به خاطر تأخیر ودیرشدن مراسم باهمان دست های روغنی سرسفره عقدنشسته بود،با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کردو بالاخره عسل را خوردیم.
مراسم که تمام شدحمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود،با اینکه پدرم دایی اش می شد ولی حمید خجالت می کشیدپیش مابیاید،منتظربودهمه مهمان ها بروند.
مریم خانم خواهر حمیدبه من گفت:«شکرخدامراسم که با خوبی و خوشی تموم شد،امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید،ما هستیم به زندایی کمک می کنیم وکارها رو انجام می دیم»،من که در حال جابه جاکردن وسایل سفره عقد بودم،گفتم:«مشکلی نیست ولی بایدبابا اجازه بده»،مریم خانم گفت:«آخه داداش فردا می خواد بره همدان مأموریت،سه ماه نیست!»،گفتم:«سه ماه؟ چقدر طولانی،انگاربایداز الان خودموبرای نبودناش آماده کنم».
وسایل را که جابه جا کردیم و همه مهمان ها که راهی شدند،از بابا اجازه گرفتم وبا حمید از خانه بیرون آمدیم،تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملأتاریک شده بود.
سوار پیکان مدل هفتاد آقاسعیدشدیم،پیکان کرم رنگ باصندلی های قهوهای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود،این دوتا برادر آن قدر به ماشین رسیده بودند که انگارالان از کارخانه درآمده است،خودش هم که ادعا داشت شوماخر است،راننده فرمول یک،یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد!🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz